از نگاه ما

مسعود بهنود
مسعود بهنود

آیا راستی چنین است آقای گلستان؟

آقای گلستان یک سال جر زده؛ نود سالش نیست یک سال مانده هنوز، اما شاید مثل خیلی کارهای دیگر اوست در زندگی. همچنان که شتاب داشت برای کشف جامعه ای که در آن بزرگ می شد و بار می آمد. شتاب داشت برای دانستن راز این بزرگ شدن ها و بارآمدن ها، یا بار نیامدن ها و ماندن ها و عقب افتادن ها. شتاب داشت برای کندن از شیراز و رساندن خود همزمان با سربازان متفقین به پاتخت. پاتختی که تا او چشم باز کند اعقاب آقامحمدخان را بیرون انداخته و یک نظامی اقتدارگرا را به جایش نشانده بودند.

شتاب داشت لابد همچنان که وقتی به پاتخت رسید برای شرکت در مسابقات ملی دو و میدانی، در تیمی که یکی دیگر بی کفش ورزش در آن می دوید که نامش مختار بود و صدایش کردند کریمپور شیرازی. شتاب داشت که سی ساله نشده در حزب همردیف پنجاه و سه تن ها شود. سی نشده همپالگی هدایت و نیما و مجتبی مینوی. با همان شتابی که داشت اما  وقت دل بریدن از حزب بازی، بی صدا برید، با همه دلی که با بعضی انشعابیون داشت اما با  حرکت انشعابی همگام نشد.

دوست صادق هدایت بود اما قصه های صادق چوبک را بیشتر دوست داشت. دوست کیانوری بود اما به خلیل ملکی هم دلبسته بود. به مصدق ارادت داشت و هنوز یادآور سلامت و عزت نفس اوست، اما از تحسین سپهبد زاهدی هم ابائی نداشت و ندارد. چنان که با همه مخالفتی که با روند اوضاع دوران پیشین داشت و در هر اثرش پیداست، بارها گفته پادشاه را یک سروکله ای بالاتر از همه اطرافیانش می دیده و او را سخت وطن خواه می شناخته.

همین شتاب وی را اولین سازنده فیلم های مستند از  وقایع سال های شلوغ برای موسسات خبری معتبر جهان کرد. و بعد ها به تاسیس موسسه ای برای ساخت فیلم های جدی انجامید. همان جا بهترین فیلم های مستند کوتاه ایرانی ساخته شد که برای نخست بار در جشنواره ها و مراکز هنری جهان چهره شدند.

اصرار داشت و دفتر فیلمسازی را کرد مجمع کار، نه پاتوق نق نق های روشنفکرانه. شعر نگفت هیچ وقت اما نه فقط فروغ که مهدی اخوان هم در همان استادیو گلستان آرام گرفتند و کم نبودند شاعرانی که به حمایتش به شعر تشویق شدند. نقاشی نمی کرد اما بیشترین کسی که در آن زمان نقاشان بعدا نامدار را هل داد و تشویق کرد، خرید و خراند، او بود. نقاشی های مدرن نسل دهه سی و چهل به زبان خوش و به سادگی به در و دیوار ادارات مفخم ننشست، و مجسمه ها هم همه فقط به حمایت شهبانو نبود که از تاریکخانه سازندگانشان به در آمدند و در پارک ها و خانه ها و باشگاه ها تماشائی شدند.

شتاب داشت که وقتی در سال 46 خانه و زندگی را که در پاتخت و مطابق دلخواه در سواحل دریای شمال ساخته بود گذاشت، رها کرد و رفت. چنان که خبرش نیافتند چندی.

شتاب داشت لابد که وقتی چند سالی بعد برگشت، خود می گوید “کاری داشتم … می خواستم اسرار  گنج دره جنی را بسازم.” می خواست  سرنوشت جامعه ای را بگوید که گنجی یافته بود زیر پایش ولی آن را برای خرید مهملات هزینه می کرد، رشد نمی کرد گیرم روضه را کمی آب و تاب می داد، سفره را بلندتر می چید. در فیلم او مناره اروتیک را مشتی و بلکه فحشی به آسمان ها دید. در اسرار گنج همه چیز باسمه ای بود، همه چیز دکوری، شاعران متملق که بدیهه سرائی هاشان از دو سه شب پیش تایپ شده در جیبشان بود در وصف کلیددار گنج، عروس هم باسمه ای. تراژدی این بود که فقط طرف خودش باور داشت، یعنی قربانی فقط راست می گفت. همان که به نظر می رسید مسبب است و نبود.

نیازی به این نبود که ماموران اداره فخیمه بازبینی فیلم، همان کار بکنند که در خشت و آینه کردند و شخص اول را به هم بازبینی کشاندند. اگر سواد داشتند درمی یافتند آن نظر کرده و مقدس نما کیست، و آن نماد پشت سرش کدام بناست و یاد چه کس را زنده می کند. می دانستند بازبین ها اگر پیش از این ها متن گفتار فیلم های کوتاه را شنیده بودند. اگر حتی فیلم مستند جواهرات سلطنتی را دیده بودند می دانستند که در گفتار آن  چه تصویر گزنده ای است از شاهان بی خبر از قافله تمدن که از فرنگ اسباب بازی سوغات آوردند اما دریغ از یک جو عقل.

آیا اسرار گنج دره جنی، سه طلاقه کردن ایران بود، تا دیگر بی محلل بازگشت ممکن نشود. آیا همان چند شب زندان کمیته نشانش داد که درست به هدف زده است. هر چه بود  در آن فیلم نشان داد  گنجی تبه شد، هزینه شد در راه ساختن ایوانی که خبر ویرانیش قبل از ساختن رسیده بود. آخر فیلم بولدوزرها را گذاشت  که نزدیک  شوند و برق تیغه شان را غروب چشم زن  کرد، ورنه  هر چه که قرار بود ویران شود اصالت نداشت و نه قوتی. فیلم را هنوز خیلی ها ندیده بودند که سینما ها آتش گرفت و فروریختن بنائی که مجلل و محکم می نمود تبدیل به حادثه ای جهانی شد. و گلستان دیگر پرونده را بست. گرچه باز هم کار کرد و نوشت.

شتاب داشت اما هیچ گاه حرف باب میل روز، یا مد روز نزد. با متداول همسو نبود، در مسیر رود شنا نکرد و شاید با متداول و معمول و عادت، نوعی سرسختی و چالش هم داشت. ار هر نوعش که بود.

برای همین بود که سال قبل وقتی مهدی یزدانی خرم در مصاحبه اش با وی برای شهروند امروز  چرا نگذاشته اید یا نمی گذارید داستان هایت یا نوشته هایت به زبان های متداول جهانی منتشر شود، جوابش این بود” داستانم را به مجله «فراسو» ی شهر ابرقو بدهم، راضی تر می شوم تا این که دنبال این راه بیفتم که پولی بدهم به ناشران خارجی که کتابی از من ترجمه کنند که بکوبمش توی سر دیگران”

در همین پاسخ چند نکته است، که درکش دشوار نیست.شاید کلیدی هم باشد برای شناخت ابراهیم گلستان، و نوع برخوردش با مسائل. فراسو مجله ای است چاپ نورآباد ممسنی [نه ابرقو]. می توان دریافت که با چه مرارتی توسط جوانان آن سامان منتشر می شود. اول بار که گلستان شنید چنین مجله ای هست به یادآورد منطقه را، و ابراز شادمانی کرد از این که فن آوری چنین همه جا گیر شده، باسوادان و مشتاقان دانستن چنین بسیار شده اند. چه رسد که بهانه این آشنائی مرگ  محمد بهمن بیگی بود. آن مرد، مرد بزرگ، همان که ایلش بخارایش بود. برای چند نفر از جمع کثیر آن ها که رفتند  گلستان چنین حاضر به یراق بوده است برای نوشتن سوکنامه ای.  پرس و جو  و اصرار اهل آن مجله و کمک گرفتن از خانم بهمن بیگی موجب شد که گلستان نه فقط برای شماره مخصوص آن مجله نوشته فرستاد، بلکه مشوق دیگران هم شد تا چنین کردند. از همان زمان برعهده شناخت کمک کردن به تداوم این مجله محلی. حالا در هر موقعیت از فراسو می گوید و از همت جوانان دست در کارش.

چنین بود که وقتی قرار شد نود سالگی گلستان، یک سالی زودتر از آن که باید، موضوع یادنامه ها و ویژه نامه ها شود، از میان همه نشریات معتبر پاتخت و حتی پاتخت سرزمین های دیگر که جلو آمدند و خواستند، او  بیش از همه به مجله فراسو نگاه کرد. قصه ای را که از مدت ها پیش بود  و خوانده بودم و بخشی از کتاب مفصلی است که باید منتشر شود و نشده، راهی نور آباد شد.

اما نکته پنهان در این جمله همچنان سخنی دیگرست. می گوید راه جهانی شدن نویسنده شرقی این نیست که مفتخر باشد که یک ناشر کم نام و گمنام، پولی از وی بگیرد، یا نگیرد و به حساب فداکاری های مردم شناسانه بگذارد و یک ترجمه شکسته بسته از اثرش در چند نسخه منتشر کند. که شاید تنها حاصلش  نوعی پز دادن به همزبانان باشد که بله من هم در  اقیانوس بادبان کشیدم. یک نوع تبلیغ غیرمستقیم برای خود. همین را می گوید کوبیدن بر سر دیگران.

چنین سخنی و چنان نیتی را در هم می آمیزد می شود همان جمله. اما این فقط جمله ای و شعاری و شعری برای خوشامد نیست. به قصد بزرگ نمائی و جلوه فروشی صادر نشده، بلکه از اعتقادی می آید که متعلق به این سال ها هم نیست، چنان که در بحبوحه انقلاب، مترجمی معتبر و لابد ناشری معتبر قصد کردند قصه اسرار گنج دره جنی را به انگلیزی در آمریکا منتشر کنند. رفت و نگذاشت. می گفت کار از این حرف ها گذشت و قصدم هم این نبوده که غری زده باشم به دستگاهی که غر زدن داشت، پیشگو هم نیستم. و شاید هم نگران شده بود که مبادا در نظر آید که در قلاب انقلاب افتاده است، که نیفتاده بود. و با وکیل جلو انتشار نسخه انگلیسی گنج را گرفت.

این خود شاخه ای است از اعتقاد ستبرتری که در نوشته ها و گفته های آقای گلستان درج است. این که هر اثر فرهنگی [ادبی و هنری از هر نوع] تراوش ذهنی است که احساس کرده است که باید نوشت، سرود، ساخت یا فریاد زد. نه منتی دارد بر سر مردمان و نه حق تفاخر. به نظر وی به محض تولد اثر، کار خالق آن تمام است. او به مقصود خود رسیده . از این زاویه به جوایز و اعتبارات میرا اعتنائی ندارد و این نه از سر تکبر، بلکه نوعی  پاک طلبی است و پاک طبعی.  جلوه گری در این مذهب حرام است، جلوه فروشی در آن عین کفر است، حالا دیگر چه رسد به حجله آرائی و ارسال مدام دسته گل برای خود. چنان که باب بوده است در همه این هفتاد و چند که او شاهد بیدار رویدادهاست.

رشد یک نوسال در … تازه ترین قصه یا نقل که از گلستان می خوانیم، از بس که جان دارد به  گزارشی از یک واقعیت شباهت می برد. خلاقیت ذهن نویسنده در آن نه که  نمایان نیست و تظاهر ندارد، بل گوئی اصرار داشته است بگوید لایه های دیگری در کار نیست، همین است که هست. اما آیا راستی چنین است آقای گلستان؟