به روح آقاتختی قسم…،
بیژن صف سری
هنوزم آنانکه موی در اسیاب عمر سپید کردند و دور و زمانه تختی را لمس کرده و به چشم خود دیده اند و طعم خوش جوانمردی را چشیده اند، یکی از بزگترین قسم هایشان این است که بگویند به روح آقا تختی… یکی از این مردمان را من می شناسم “محمد صالح علا” است که هنوزم قسمش به روح آقاتختی است.
براستی او که بود که حکایت عمرکوتاهش اینچنین به افسانه ها و حماسه های تاریخ این کهنه دیار پیوند خورده است؟ او چه کرده بود که وقتی مرگ را در آغوش کشید، چشمان ملتی از خاک تا به افلاک گریسته است؟ چگونه زیستنی داشت مگر، که تصویرش پهلو به پهلوی تمثال علی (ع) می نشیتد اوبه کدام آئین و مسلک دل سپرده بود که ملتی پیروزیش را پیروزی ملی و شکستش را عزای ملی می خواندند؟
هفدهم دیماه سال چهل و شش بود که آخرین عیار از سلسله ی عیاران چشم از جهان فروبست، آری در چنین روزی بود که کبوتر دل پهلوان وطن، سینه شکافت و به آسمانها پر کشید اما با این همه هنوز هم حکایت دلاوریهای آن تک پهلوان مام وطن شنیدنی است که پهلوانی را نه از کسب مدال، که فراوان یلان و پهلوانانی بودند و هستند که بیش از او بر گردنشان مدال آویخته اند، اما تنها اوبود که ازسرسپردگی به خالق و دفاع از حق و حقیقت، جهان پهلوان شد که تختی بخوبی دریافته بود، تسلیم در برابر زور، تسلیم آزادی است و عیاران را این خود فروشی هرگز نشاید.
تختی در یکی از مصاحبه هایش وقتی درباره شرح حال زندگیش از او می پرسند می گوید
به نظر من تاریخ تولد و مرگ یک انسان، همه ی زندگی او را تشکیل نمی دهند، آنچه که زندگی یک مرد را از لحظه ی آغاز، از روز تولد تا لحظه ی مرگ می سازد، شخصیت، روحیه، جوانمردی، صفا، انسانیت و اخلاقیات اوست.
و سپس خود را چنین فروتنانه معرفی میکند:
اسم من غلامرضا تختی است و در شهریور ۱۳۰۹ در خانی آباد تهران متولد شدم، خانواده ی ما از خانواده های متوسط خانی آباد بود، پدرم غیر از من، دو پسر و دو دختر دیگر هم داشت که همه ی آنها از من بزرگتر بودند، پدر بزرگم “ حاج قلی “، نخود و لوبیا و بنشن می فروخت، پدرم تعریف میکرد که حاج قلی توی دکانش روی تخت بلندی می نشست و به همین دلیل مردم خانی آباد اسمش را گذاشته بودند، ” حاج قلی تختی “ و همین اسم به ما منتقل شد و نام خانوادگی من نیز همین است.و پدرم روی اعتقادات مذهبیش و ارادت خالصانه ای که به امام هشتم داشت نام غلامرضا را بر من نهاد. او از تلخترین خاطره ی زندگیش چنین میگوید:
نخستین واقعه ای که بیاد دارم و ضربه ای بزرگ بر روح من زد، حادثه ای بود که در کودکی برای من پیش آمد، پدرم برای تامین معاش خانواده ی پر اولادش، مجبور شد که خانه ی مسکونی خود را به گرو بگذارد، یک روز طلبکاران به خانه ی ما آمدند و اثاثیه خانه و ساکنیناش را به کوچه ریختند، و ما مجبور شدیم که دوشب را توی کوچه بخوابیم و تنها خاطره ای که از دوران تحصیل به یاد دارم این است که هیچ وق! ت شاگرد اول نشدم، اما زندگی در میان مردم و برای مردم، درسهایی به من آموخت که فکر می کنم هرگز نمی توانستم در معتبرترین دانشگاه ها کسب کنم.
و این چنین است که این بر خاسته از مردم و قلب محرومیت، به گاهی که خشم طبیعت، جان و سرپناه محرومان بوئین زهرا را به زمین لرزه ای نابود و یران می سازد، به یاری هم وطنان زلزله زده ی خود می شتابد که ماجرای آن به نقل از یکی از یارانش چنین است که:
در جریان کمک به زلزله زدگان بوئین زهرا حرکت تختی برای جمع آوری کمک حماسه آفرید، پس از حادثه زلزله ی بوئین زهرا، تختی در قالب و کسوت ورزشکار به همراه دوستان ورزشکارش شروع به فعالیت کردند، که البته بحث بود که از کجا شروع کنند، مرحوم شمشیری اعتقاد داشت از سبره میدان تهران، حاج اسماعیل رضایی مایل بود از خیابان مولوی و میدان بار فروشها، و عده ای دیگر جاهای دیگر را پیشنهاد کردند، اما تختی خودش معتقد بود که مردم جنوب شهر خود به خود به کمک می آیند، این مردم شمال شهر هستند که باید حرکتشان داد و لذا از چهار راه پهلوی (ولی عصر فعلی) شروع کرد و آن کاروان عظیم را براه انداخت، بعد از جمع آوری اعانه نیز شیر و خورشید خیلی پافشاری کرد که اعانات به موسسسه تحویل داده شود و از آن طریق توزیع گردد ولی تختی قبول نکرد و با کمک و راهنمایی حاج سید جوادی و ورزشکاران قزوین، خودش به منطقه رفت و اعانات را به دست مردم رساند.
و سرانجام در هفدهم دیماه یکهزارو سیصدو چهلوشش بود که پهلوان خود به آعوش مرگ رفت ولی ای کاش در همان زمان که کانون مهر و محبت پهلوان وطن از تپش باز ایستاد، شکافته می شد تا رمز و راز اتصال آن را با قلب میلیونها مردمی که حتی از او فقط نام و نشانی می شناختند و می شناسند ولی به او وراه ورسم جوانمردیش عشق می ورزند بر ملا می شد که اگر چنین می شد به روح اقا تختی قسم شاید امروز مردم بی پناه و دردمند این کهنه دیار هزاران تختی داشتند.
و چه زیبا سروده ای دارد بانوی شعر ایران در وصف این پهلوان
تختی سحر شد برخیز! صبح از کران سر بر زد
باز این فلک میچرخد، باز این زمین میلرزد
در سکر رویا راهی، تا گور تو طی کردم
بر خوابگاهت دستم، انگشت غم بر در زد
برخیز و این مردم را راهی به کارستان کن
وقت سفر شد آنک خورشید غمگین سر زد
از اشک و از همدردی یک کاروان در پی کن
فرش و گلیم و چادر چیزی اگر میارزد
ـ من، خفتهی سیساله؟سنگم بسی سنگین است
بر جای مغزم اینک ماری سیه چنبر زد
آیا به یادم داری؟ آن روز؟ آری، آری
روزی که مهرت مهری بر صفحهی دفتر زد
میرفتی و دنبالت یک کاروان همدردی
مرغ دعا از لبها، تا آسمانها پر زد
دستان مرد از یاری، جوینده در همیان زد
زن آتش بیزاری، در طوق و انگشتر زد
بر دردها درمانها، از سوی یاران آمد
بر زخمها مرهمها، دستان یاریگر زد
ای خفته سی ساله، برخاستن نتوانی
باید دم از این معنا، با تختی دیگر زد
ای تختیان بر خیزید، با روح تختی همدل
وقتی هزاران کودک، بر خون خود پرپر زد