اولیس/ داستان خارجی - جان گالسوُرثی - ترجمهی مانی خوبان:
آیا میبایست این تلاش اعصاب خورد کن و نامعمول برای رسیدن به مبنایی برای قضاوت را رها میکرد؛ کنار میکشید و فقط به لارنس میگفت که نمی تواند توصیه ای برایش داشته باشد؟ کاری باید صورت میگرفت. دوباره در زد. هنوز جوابی نبود. با آن ناشکیباییاش در مقابل بی نتیجه ماندن امور و ناموفق بودن، که برایش طبیعی بود، که به حد اعلا در نتیجهی شرایط زندگیاش در او شکل گرفته بود، کلید دیگر را امتحان کرد. این یکی هم کار کرد و او توانست در را باز کند. درون خانه کاملا تاریک بود، اما صدایی از جایی، با نوعی رهایی بی نفس با لهجه ای خارجی گفت:
“آه، پس تو بودی لاری! چرا در زدی؟ خیلی ترسیدم. چراغ رو روشن کن و بیا تو عزیزم!”
شبح کیث بی حرکت ایستاده بود، ناگهان دخترک با نجوایی وحشت زده گفت:
“کی هستی؟”
کیث با لرزشی منجمد در انتهای ستون فقرلتاش جواب داد:
“نترسید، یکی از دوستان لارنس!”
چنان سکوتی حاکم شده بود که میتوانست صدای تیک تاک ساعت را بشنود و صدای مالش دستاش به دیوار برای یافتن کلید برق. پیدایش کرد، و در نوری که به درون تاریکی جهید دختری را ایستاده، خشک زده، پشت به پرده ای تیره که آنطور که پیدا بود اتاق خواب را از بقیه جدا میکرد، با کتی سیاه و دراز در دستاناش که به گلویش میفشرد، نگاه عجیب آدمی را پیدا کرده بود که با آن موهای قهوه ای روشن انگار از تمام آدمها جدا مانده است. صورتاش چنان مثل گچ سفید شده بود که آن خیرگی، چشمان رمیده، به رنگ آبی سیر یا قهوه ای، با لبان خشکیده ای که باز مانده بود به لکههای رنگی میمانست که ماسکی سفید پاشیده شده باشند؛ و آن چهره درون خود لطافتی غریب، حقیقت، حسی ترحم برانگیز و گیرا داشت که فقط موجودات رنج دیده در خود دارند. اگر چه ظنی در انگیزش زیبایی شناختی آن نبود، کیث به طرز عجیبی نحت تاثیر قرار گرفته بود. به نرمی گفت:
“لازم نیست بترسین، نیومدم اینجا که صدمه ای به شما بزنم، کاملا برعکس، میتونم بشینم و حرف بزنم؟” و در حالی که کلید ها را نشان میداد ادامه داد، “لارنس اینها رو به من نمی داد اگه به من اطمینان نداشت؟”
دخترک هنوز تکان نمی خورد. کیث این احساس را داشت که انگار به یک روح مینگرد- روحی که از کالبد خود رمیده است. و نه اینکه در آن لحظه اصلا عجیب نباشد که او بایستی چنین فکر عجیبی را بپروراند. نگاهی به بر روی اتاق انداخت- پاکیزه و با زرق و برقی ارزان، با آئینه ای که رنگ طلائی قاباش تیره شده بود، با میز کنار دیواری مرمری، و کاناپه ای با پوشش مخملین. بیست سال و اندی میگذشت از زمانی که در همچین جایی زندگی میکرده است. گفت:
“نمی خواین بشینین، متاسفم که شما رو ترسوندم.”
باز حرکتی نکرد، بی صدا گفت:
“خواهش میکنم بگین کی هستین؟”
و همزمان با آن جمله، ناگهان وحشت زده از محدودهی توجه خارج شد، کیث جواب داد:
“برادر لارنس.”
دخترک آه کوتاهی از راحتی خیال رها کرد که بر قلب کیث نشست، و هنوز در حالی که کت سیاه را زیر گلویش میفشرد پیش آمد و روی کاناپه نشست، دخترک با آن موهای کوتاه و چشمهای ترسیده به بچه ای بلند قد شبیه بود. کیث صندلی را جابجا کرد و گفت:
“شما باید منو ببخشید که تو همچین ساعنی اومدم اینجا؛می دونید، لارنس بهم گفته بود.” انتظار داشت دخترک به خود بپیچد و نفس نفس بزند؛ اما او فقط دستهایش را روی زانواناش به هم فشرد و گفت:
“بله؟”
بعد ترس و عذابی تازه در وجود کیث بالا گرفت.
“همون قضیهی وحشتناک!”
نجوای دخترک در او انعکاس یافت:
“بله، اوه!بله! وحشتناک- اره وحشتناکه!”
و کیث ناگهان با دریافتن اینکه آن مرد حتما درست همانجائیکه الان نشسته است مرده باشد، خیره به کف اتاق در سکوت فرو رفت.
دخترک بی صدا گفت، “بله، درست همونجا بود، همش اونو در حال افتادن و مردن میبینم!”
دخترک چگونه آن حرف را گفت! با چه ناامیدی غریب و نجیبانه ای! این دختر با این سرگذشت خشن و هولناک، چه کسی این تراژدی را بر سر آنها آورده بود، چه چیز باعث شده بود که کیث به نوعی شفقت ناخواسته رسیده بود؟
گفت، “خیلی جوون به نظر میاین”
“بیست سالمه”
“و شما به - برادر من علاقه دارین؟”
“به خاطرش جون میدم.”
غیرممکن بود تن صدای دخترک اشتباه گرفته شود، یا نگاهی که در چشماناش بود، چشمان اصیل اسلاوی؛ قهوه ای تیره، نه برنگ آبی که در ابتدا فکر کرده بود. چهرهی زیبایی بود- نه هنوز زندگی مشقت بار او به آن چهره خورانده شده بود، و نه رنجهای ای ساعات اخیر آن نشانه ها را زدوده بود؛ و یا حتی نه این از خودگدشتگیاش برای لاری. بطرز غریبی احساس سرگشتگی کرد، او که با دختر بچه ای بیست ساله آنجا نشسته بود؛ او،مردی از مرز چهل سالگی گذشته، مردی جهاندیده، که به ایجاب کاراش تمام زوایای طبیعت انسان را میشناخت. اما با کمی لکنت گفت:
“من-من اومدم اینجا که ببینم تا کجا برای نجات لاری میشه رو شما حساب کرد. گوش کنین، و فقط به سوالهایی که از ازتون میپرسم جواب بدین.“
دخترک دستهایش را بلند کرد و بهم مالید، و زمزمه کرد:
“آه، من به همهی سوالاتتون جواب میدم.”
“این مرد- این- این-شوهرتون- مرد بدی بود؟”
“مرد وحشتناکی بود.”
“قبل از اینکه دیشب بیاد اینجا، چند وقت بود که ندیده بودیش؟”
“هیجده ماه.”
“آخرین باری که باهم بودین کجا زندگی میکردین؟”
“توی پیلیکو.”
“این اطراف کسی شما رو به عنوان همسر آقای ویلمن میشناسه؟”
“نه، وقتی اومدم اینجا، بعد ایمنکه دختر کوچولوم مرد، اومدم که زندگیه ناجوری رو شروع کنم. هیچ کس اصلا منو نمی شناسه. من کاملا تنهام.”
“اگه بفهمن که کی بوده، دنبال همسرش میگردن؟”
“نمیدونم. هیچوقت اجازه نداد مردم بفهمن که من زنش شدم. من خیلی جوون بودم؛ فکر کنم قبل از با خیلیا اینجوری بوده.”
“فکر میکنین که پلیس از کاراش خبر داشت؟”
دخترک سری تکان داد و گفت. “باهوشتر از این حرفا بود.”
“اسمتون چیه؟”
“وندا لیوینسکا.”
“قبل از اینکه ازدواج کنین باز با این شناخته شده بودین؟”
“وندا اسم شناسنامهای منه. لیوینسکا اسمیه که خودم برا خودم انتخاب کردم.”
“درسته؛ یعنی از وقتی که اومدین اینجا.”
“بله.”
“برادرم تا قبل از دیشب این مرد رو دیده بود؟”
“هرگز.”
“درمورد بدرفتاریهاش با خودتون به لارنس گفته بودین؟”
“آره. و اون بود که اول رفت سراغ لارنس.”
“خبر دارم. فکر میکنین کسی دیده باشه که برادرم پیش شما اومده؟”
“نمی دونم.لارنس که میگه نه.”
“میتونین به یقین بگین که کسی موقع حمل اون-اون چیز به بیرون ندیدتش؟”
“هیچ کس تو خیابون نبود- داشتم نگاه میکردم.”
“حتی موقع برگشتنش؟”
هیچکس.”
“نه موقع صبح که داشت میرفت؟”
“فکر نمیکنم.”
“شما خدمتکار دارین؟”
“فقط یه خانم که صبحا ساعت نه برای یه ساعت میاد و مره.”
“اون خانم، لاری رو میشناسه؟”
“نه.”
“هیچ دوستی، آشنایی ندارین؟”
نه من هیچ برو بیایی ندارم. و از وقتی که برادتون رو دیدم کسی به دیدنم نیومده. هیچ کس به جز اون اینجا نمیاد، خیلی وقت میشه.”
“چند وقت؟”
“پنج ماهه.”
“امروز بیرون رفته بودین؟”
“نه.”
“مشغول چه کاری بودین؟”
“گریه میکردم.”
با سادگی خاص و جدی این حرف زده شد، و در حالیکه دخترک دستهایس را به هم میفشرد ادامه داد:
“به خاطر من توی خطر افتاده. براش خیلی نگرانم.”
کیث دستاش را رو به بالا گرفته بود تا آن حس را کنترل کند و گفت:
“به من نگاه کنین!”
آن چشمان تیره رنگ را روی او ثابت کرد، و از گلویش، جاییکه آن کت پایین افتاده بود، کیث میتوانست ببیند که چگونه دخترک، مصمم آن آشفتگی را فرو میبلعد.
“اگر اوضاع بد و بدتر شد، و از طریق این مرد رد شما رو گرفتند، میتونین به خودتون اطمینان داشته باشین که برادر منو لو ندین؟”
چشماناش برقی زد، برخاست و به سمت شومینه رفت:
“ببینید! تمام چیزهایی رو که به من داده بود سوزوندم-حتی عکسهاشو. حالا هیچی ازش ندارم.”
کیث هم از جا برخاست.
“خوبه! یه سوال دیگه: پلیس شما رو میشناسه، به خاطر- به خاطر نوع زندگیتون؟”
دخترک سر تکان داد، در حالی که کنجکاوانه به کیث مینگریست، با آن چشمهای ماتمزدهی راستگویش. وکیث احساس شرمندگی کرد.
“باید میپرسیدم. میدونید کجا زندگی میکنه؟”
“بله.”
“نباید برید اونجا، و اون هم نباید اینجا بیاد پیش شما؟”
دخترک لبهایش لرزید، اما سرش را به نشانهی تایید خم کرد، کیث ناگهان او را نزدیک به خود حس کرد وقتی با هم نجوا میکردند:
“خواهش میکنم اونو ازم نگیرین. من کاملا مواظبم. کاری نمی کنم که صدمه ای ببینه؛ ولی اگه نتونم هر از گاهی ببینمش، میمیرم. خواهش میکنم اونو ازم نگیرین.” درحالی که گوشهی آستین کت کیث را گرفته بود و ناامیدانه میفشرد. چنیدن ثانیه بدین منوال گذشت تا اینکه کیث گفت:
“اونو بسپارین به من. میرم به دیدنش. ترتیب کارها رو میدم. اونو بسپارین به من.”
“امیدوارم که درک کنین؟”
ناگهان کیث متوجه شد که دخترک دست او را میبوسد. این کار او حس غریبی را در جان کیث پراکند، گرچه کیث مقاومت میکرد، و کمی بیرحمانه به نظر میرسید، ولی حسی از شفقت وجودش را میلرزاند. دستاش را پس کشید انگار که هشدار داده باشد که دخترک بیش از حد به او نزدیک شده است. دخترک مودبانه پس رفت. اما ناگهان برگشت و همچون سنگی خشکش زد؛ بعد با صدایی کاملا آرام و نامفهوم گفت: “گوش کنین! یکی اونجا- اون بیرونه!” و همچون تیری که از کمان رها شده باشد از کنار کیث رد شد و چراغ را خاموش کرد.
و تقریبا بلافاصله کسی در زد. میتوانست لمس کند- درواقع میتوانست وحشت دخترکی را که در تاریکی در کناراش ایستاده بود لمس کند. و او هم ترسید.چه کسی میتوانست باشد؟ دخترک گفته بود که کسی جز لاری نمی آید. پس چه کس دیگری میتوانست باشد؟ و این بار ضربه به در بلندتر شد! صدای نفسهای دخترک را که بیخ گونهاش نجوا میکرد شنید: “اگه لاری باشه چی! باید درو باز کنم.” کیث خودش را به دیوار چسباند؛ شنید که دخترک گوشهی در را باز کرد و با ضعف و بیحالی گفت: “بله. بفرمائید! کیه؟”
نور در دیوار مقابل خط متحرکی را ایجاد کرده بود. و صدایی که کیث توانست بازشناسد جواب داد:
“چیزی نیست خانم. درب بیرونی ساختمون بازه. شما باید بعد از تاریکی اونجا رو قفل کنید.”
خدایا! آن مرد پلیس! و این کار اشتباه کیث بود که وقتی که وارد شده بود در را نبسته بود. شنید که دخترک با لحن ترسیده و خارجی خود گفت: “ممنون آقا!” صدای دور شدن مرد پلیس و بسته شدن در بیرونی آمد و دوباره دخترک را نزدیک به خود حس کرد. آن چیزی که در جوانی و زیبایی غریب دخترک بود که در او نفوذ کرده بود و لحن او را ملایم و متین نگه داشته بود، دیگر نتوانست لبهی غضب و سرگشتگی او را کُند کند، و حالا که در تاریکی حتی نمی توانست او را ببیند. همهی آنها سر و ته یک کرباسند، این زنها؛ نمی توانند حقیقت را بگویند! با درشتی گفت:
“بهم گفتی که اونا تو رو نمیشناسن!”
صدای دخترک همچون آهی پاسخ داد:
“من هم فکر نمی کردم منو بشناسن آقا. خیلی وقته که تو شهر نبودم، از وقتی که با لاری آشنا شدم.”
نفرتی که همیشه در عمق جان کیث در غلیان بود با شنیدن آن حرفها دچار مَد شد و بالا آمد. برادرش- پسر مادراش، یک مرد شریف- حالا مال این دخترک شده، جسما و روحا به او وابسته شده، در جریان این حادثهی مگو! اما دخترک چراغ را روشن کرده بود. آیا حس کرده بود که آن تاریکی بر علیه اوست؟ آری با آن سیمای لطیف، به غیر لبها رنگ پریده و آن چشمان تیره، با آن چهرهی تاحد زیادی گیرا، و بطور توضیح ناپذیری خوب بمانند چهرهی یک کودک، زیبا بود.
کیث گفت، “من میرم، یادتون نره! لارنس نباید بیاد اینجا؛ شما نباید برین پیش اون. من قراره فردا ببینمش. اگه واقعا همونطور که میگین بهش علاقه دارین- مراقب باشین، احتیاط کنین!”
دخترک آهی کشید، “باشه، آه باشه!” و کیث به سمت در رفت. دخترک پشت به دیوار ایستاده بود، و برای اینکه او را بدرقه کرده باشد فقط سراش را چرخاند – آن چهرهی همچون قو با تمام سرزندگی که در چشمانش بود، چشمانی که میگفتند: بدرون ما بنگرید؛ ما هیچ چیز را پنهان نمی کنیم؛ همه چیز- همه چیز اینجا خوابیده است!
و کیث بیرون رفت.
درون راهرو قبل از آنکه در بیرونی را باز کند مکثی کرد. نمی خواست آن مرد پلیس را دوباره ملاقات کند، گشت آن یارو بایستی تا کنون او را از این خیابان بسیار دور کرده باشد، و درحالیکه دستگیره را با احتاط میچرخاند، نگاهی به بیرون انداخت. کسی در دید او نبود. لحظه ای ایستاد، مردد که آیا باید به راست بپیچد یا به چپ، بعد با چابکی وارد خیابان شد. صدایی در سمت راست او گفت:
“شب بخیر آقا.”
آنجا در سایهی درگاه ورودی مرد پلیس ایستاده بود. مردک حتما خروج او را دیده بود! بینهایت ناتوان از پنهان کردن یکه خوردناش، و در حالی که من و من میکرد گفت “شب بخیر.” و به سرعت به راه افتاد.
دربارهی نویسنده
جان گالسورثی نویسنده و نمایشنامهنویس انگلیسی در سال ۱۸۶۷ متولد شد. اولین اثر برجستهی او جاسیلن بود که در سال ۱۸۹۸ منتشرشد. آثار مهم دیگر او بعد از این اثر عبارتند از: خانهی روستایی، برادری، گل تیره، مزد ناچیز، سرزمینهای آزاد، آن طرف، پنج داستان، یک مرد مقدس، پابرهنه، دنیای کاخ و اجاره داده میشود. او موفق شد در ۱۹۳۲، جایزهی نوبل ادبیات را از آن خود کند.