هزار و یک شب ♦ داستان

نویسنده

‎ ‎صفحه داستان در بخش هزار و یکشب ( که به ادبیات داستانی اختصاص دارد) به انتشار داستان، رمان و نمایشنامه ‏اختصاص دارد. گشایش این صفحه با داستانی کوتاه از فتح اله بی نیاز است که مجموعه داستانی او به نام “ خواهرم ‏منیژه در آستانه انتشار است.‏


hezryekshab.jpg

‎ ‎فتح‏الله بی‏نیاز‎ ‎

فتح‏الله بی‏نیاز متولد 1327 مسجد سلیمان است. در رشته مهندسی برق از دانشگاه صنعتی شریف[آریامهر سابق] فارغ ‏التحصیل شده و از سال 1347 تا 1380 با نام های مختلف در نشریات متعدد داستان کوتاه، مقاله، نقد رمان و داستان ‏کوتاه و فیلم و نمایشنامه منتشر کرده است. با این حال، در طول 33 سال گذشته کوشیده تا از مطبوعات و مجامع ادبی ‏ایران دور مانده و به گفته خودش در آن سال ها آن قدر کتاب خوانده، که هم اکنون به عنوان یک منتقد و داستان نویس ‏حرفه ای در جامعه ادبی ایران مطرح است.‏

بی نیاز از شهریور 1380 تا این زمان با نام اصلی‏اش بیش از 471 نقد، مقاله، مرور کتاب و داستان کوتاه در روزنامه ‏ها و ماهنامه‏ها منتشر کرده و 139 جلسه نقد و سخنرانی داشته است. او در حال حاضر دبیر هیأت داوران مهرگان ادب ‏‏(رمان و داستان کوتاه) و نیز داور نهایی شماری از جشنواره‏های ادبی کشور است و به زودی دو مجموعه داستان ‏‏”ارثیه از یاد رفته” و “خواهرم منیژه” منتشر خواهد شد. ‏

مجموعه داستان “ارثیه از یاد رفته” شامل 15 داستان است که به موضوعاتی چون روابط عشیره ای، برخورد سنت ‏ومدرنیته و… اشاره دارد و مجموعه داستان “خواهرم منیژه” نیز دربرگیرنده 12 داستان است. بی نیاز علاوه بر آوردن ‏‏11 داستان کوتاه با محورهای مختلف اجتماعی، یک داستان بلند نیز با عنوان “عبور افراد خبیث” را در این کتاب ‏گنجانده است. ‏

بی نیاز، علاوه بر این دو اثر، رمانی با نام “رنگین کمان را به من بدهید” را هم آماده چاپ دارد. گفتنی است، جلد دوم ‏از مجموعه نقدهای این نویسنده و منتقد نیز به زودی وارد بازار کتاب می شود. این کتاب که به 15 نقد بر آثار ‏نویسندگان مطرحی چون یوسا، هاینریش بل و اختصاص دارد، عدم قطعیت در ادبیات، ادبیات به مثابه تاریخ، رمان ‏اعتراف و بازتاب تحقیر در ادبیات را مورد دقت قرار داده است. جلدهای سوم، چهارم و پنجم این مجموعه هم آماده ‏انتشار است که به تناوب، طی امسال و سال آتی عرضه می شوند. نقد آثار نویسندگان شاخص قرون 19 و 20 نظیر ‏ناباکوف، جوزف کنراد، کافکا، فاکنر و ساراماگو، درونمایه جلد سوم مجموعه نقدهای فتح الله بی نیاز را تشکیل می ‏دهند.‏

‎ ‎خواهرم منیژه‎ ‎

انارش را اگر شیرین و سرخ بود، با من تقسیم می‏کرد. منیژه را می‏گویم که در بچگی گل هندوانه‏اش هم را به من ‏می‏داد؛ چیزی که شهین حالا در باره‏اش می‏گوید: “اینا مال گذشته بود. او حالا به فکر منافع خودشه تا تو یا ناصر.“‏

اما هر سه خواهر و هر سه برادر شهین و مادرشان این‏طور فکر نمی‏کردند: “نه، شهین‏جون، به‏هر حال منیژه خیلی ‏مهربونه! خیلی هم شماها رو دوست داره. به‏خدا ماهه!“‏

نمی‏گفتند “مثل ماهه”، می‏گفتند “ماهه”، و این راست بود چون همیشه، حتی در شکل ناتمامش باز آرام بود و انگار ‏بدهکارِ لطف دیگران و حالا باید هر طور شده، باید تلافی کند. همیشه همین‏طور بود؛ مهربان، آن‏قدر که روزهای سرد ‏هم می‏رفت توی حیاط می‏نشست و آرام و صبور، لباس‏هایم را چنگ می‏زد و خوب آب می‏کشید و تا چشم‏های درشت و ‏کشیده و سبزش به من می‏افتاد که از پشت پنجره بزرگ شیشه‏ای نگاهش می‏کردم، لبخند می‏زد و باز لبخند می‏زد. انگار ‏او نبود که اندام کوچکش از سرما داشت مچاله می‏شد.‏

وقت اتو زدن لباسم‏هایم هم چشمش که به من می‏افتاد، همین‏جور لبخند می‏زد و در جواب حرف من می‏گفت: “نه، تو با ‏من و بقیه فرق می‏کنی، پسر بزرگ خونه‏ای، لباس‏هات باید تو چشم بزنن.“‏

و حالا که هر لباس تمیز و اتوزده‏ای می‏بینم، خیال می‏کنم، منیژه‏ام را در حال اتو زدن می‏بینم یا به این فکر می‏کنم که ‏منیژه‏ای در این دنیا بوده و هست که این کارها را با ذوق و شوق می‏کند و خودش را طلبکار هم نمی‏داند و حتی می‏گوید: ‏‏”از این کارها خوشم می‏یاد. آدم وقتی یکی رو دوست داره از این‏که کاری براش می‏کنه، لذت می‏بره.“‏

بعد فکر می‏کنم که آیا آن منیژه ناشناس، خوش‏شانس است یا بدشانس یا خیلی بدشانس. فکرش را بکنید: منیژهِ ما، که ‏هیچ‏وقت عصبانی نمی‏شد، و چشم‏هایش توی سرما و گرما خانه و حیاط را سبز ِ سبز می‏کردند، یک‏باره از من جدا شود؛ ‏همان‏طور که در بعضی قصه‏ها کسی قلب کسی دیگر را از سینه‏اش درمی‏آورد. تازه هجده سالم تمام شده بود و رفته ‏بودم دانشگاه و او شانزده ساله بود که پدرم قولش را به یک کارمند دون‏پایه دولت داد؛ مردی که فقط شش سال از ‏خواهرم مسن‏تر بود ولی اختلاف روحیه‏اش با منیژه از تمام شکاف‏های عالم بیشتر بود. سال بعد که به‏خاطر شرکت در ‏تظاهرات چند روزی در زندان بودم و خبرش به گوش آنها نرسید، عقدش کردند. چند هفته بعد که به شهرمان رفتم، ‏هنوز توی بغل هم بودیم که گفتم: “راست راستی راضی هستی؟”‏

گفت: “هر چه بابا بگه. تازه، مهدی پسر خوبیه.“‏

دروغ نمی‏گفت. مهدی قدر منیژه را می‏دانست، ولی اصلاً ظاهر و رفتارشان با هم نمی‏خواند. منیژه بلند بود و پُر از ‏خوشگلی نجیب، پُر از کم‏حرفی و حرکات کُند اما دلنشین، سرشار از محبتی که همان دم نشان داده می‏شد؛ با احوالپرسی ‏گرم و گذاشتن فنجان چای همراه با قند لبخندش، ولی مهدی پرحرف بود و تند و تیز و البته نه چندان تیزهوش و ‏باعرضه و قیافه‏ای که کنار دست منیژه چنگی به دل نمی‏زد. به همین‏خاطر، اگر پدر یکدنده‏ام با من مشورت می‏کرد، ‏محال بود راضی بشوم که گلِ خانواده‏مان خیلی راحت نصیب مهدی شود. اگر دست من بود، می‏گذاشتمتش برای مردی ‏که منیژه عاشقش شود؛ یک مرد خوشگل و بلندقد و دانشگاه‏دیده و نسبتاً پولدار، فهمیده و مثل خودش مهربان. اما مادرم ‏به طرفداری از پدرم می‏گفت: “اون‏وقت باید پنج دفعه شوهر کنه.“‏

این دو تا بودند که خواهر را بیچاره کردند، وگرنه نمی‏گذاشتم خواهرم جوانمرگ شود. پدرم و مادرم و ناصر و مهدی ِ ‏بی‏عرضه، او را کشتند. سه سال بعد از ازدواج‏شان که باز هم به‏خاطر فعالیت سیاسی در زندان بودم، فکر نمی‏کردم ‏منیژه و مهدی تا آن‏حد به هم نزدیک شده باشند که هر دو بشوند پشت و پناه ما. در زندان زیاد دغدغه مالی شهین و ‏پسرمان را نداشتم. مهدی و منیژه خرج‏شان را می‏دادند. البته ناصر هم کمک می‏کرد، ولی نه در حد مهدی که روزها ‏کارمند دولت بود و عصرها توی یک ملامین‏فروشی کار می‏کرد و شب‏ها به حساب و کتاب‏های یک کوره آجرپزی ‏می‏رسید. منیژه هم ژاکت و شلوار گرم می‏بافت، قند خُرد می‏کرد، مربا می‏پخت و سبزی سرخ می‏کرد تا مهدی در اداره ‏بفروشد. درآمدشان زیاد نبود، ولی آن‏قدرها بود که بتوانند شهین و پسرمان را پیش خودشان نگه‏دارند و خرج‏شان را ‏بدهند. حتی اگر کم بود، باز منیژه دست‏بردار نبود. از مهدی خواسته بود که: “اگه منو دوست داری، باید مواظب ‏زن‏برادرم و بچه‏شوون باشی؛ بیشتر آره، ولی کمتر نه.“‏

این را بعدها که دور جسد منیژه جمع شده بودیم، مهدی به من گفت و من یاد روزی افتادم که از زندان آزاد شده بودم و ‏از شهین شنیده بودم که: “با داشتن منیژه به هیچ دوستی احتیاج نداریم.“‏

و هر سال اول از همه به‏دیدن آنها می‏رفتیم. آن‏قدر گیج نبودم که نفهمم شهین به محبوبیت منیژه و خوشگلی‏اش حسودی ‏نمی‏کند، اما می‏گفت: “اول منیژه، بعدش خونه پدر و مادر من.“‏

اما این حرف‏ها به‏مرور کمرنگ و کمرنگ‏تر شد؛ چون تغییر وضع مالی آدم را عوض می‏کند بدون این‏که خودش ‏بفهمد؛ حتی اگر عطار نیشابوری باشد. چند سال بعد بود که او و مادرم آمدند خانه ما و آن قضیه اتفاق افتاد؛ زمانی که ‏شهین چشم دیدن منیژه را نداشت و بیشتر وقت‏ها پشت سرش می‏گفت: “الکی چو انداختن که منیژه خوبه، کجاش خوبه؟ ‏سیاستمداره!“‏

مادرم با لحنی که بوی و رنگ التماس داشت، از من خواست بیشتر در حق ناصر و منیژه مهربان باشم، و چون دید من ‏چیزی نمی‏گویم و واکنش نشان نمی‏دهم، با غمگینی گفت: “کاش به خدا رو می‏کردی! کاش نماز می‏خوندی!“‏

گفتم: “ذلیل نیستم که سجده کنم.“‏

گفت: “در عوض به خواهر و برادر خودت ستم نمی‏کردی!“‏

شهین نه به‏خاطر من، که می‏دانستم دیگر مثل سابق علاقه‏ای بهم ندارد، بلکه از سر کینه به‏ظاهر بی‏دلیلی که حالا با آمدن ‏آنها شدت گرفته بود، منتظر چنین لحظه‏ای بود، پس با خشم گفت: “کی ستم کرده؟ باز حرف الکی زدی؟”‏

منیژه خیلی آرام گفت: “به مادرم توهین نکن.“‏

که شهین زیرسیگاری را پرت کرد طرف منیژه و خورد به کتفش. مادرم جیغ کشید. روزی هم که عقرب نیشم زده بود، ‏جیغ کشیده بود و آن‏وقت منیژه به‏سرعت خم شده بود و جای زخم را مکیده بود و تف کرده بود آن‏طرف و باز مک زده ‏بود و باز مک. این ماجرا به زمان‏های دور برمی‏گردد، پیش از این‏که من دیپلم بگیرم، به دانشگاه بروم، انقلابی شوم و ‏او شوهر کند. حالا وضع فرق می‏کرد، چون ما خیلی زود از مهدی و برادرم ناصر جلو افتاده بودیم. اولش با پولی که ‏از ناصر و مهدی قرض کرده بودم، شروع کردم. فهمیدم که باید درس و تحصیل را بگذارم برای آدم‏های احمق. رفتم ‏توی کسب و کار وسایل صوتی و تصویری و کوبیدم و رفتم جلو. برای پولدار شدن باید کوبید؛ طلب این یکی را دیرتر ‏داد و سر فروش کلان آن یکی جنس از زد و بند کوتاهی نکرد. چند سال بعد، ماه‏های آخری که جنگ هشت‏ساله ایران و ‏عراق داشت تمام می‏شد، درست در سال‏هایی که مهدی و ناصر توی سراشیب فقر بوند، من بیشتر اوج گرفتم. ناصر ‏آن‏موقع معلم بود و از ظهر تا شب مسافرکشی می‏کرد. نمی‏دانم چه شد که هوس کرد پولدار شود. شهین می‏گفت: ‏‏”خودش و فتانه به ما حسودی‏شون شده، می‏خوان بزنن جلو؛ مثل اون منیژه مکار و شوهر احمقش.“‏

ناصر یکی دو سفر به دوبی و ترکیه رفت، مقداری جنس با خودش آورد و سود خوبی برد. خوشی زد زیر دلش: “باید ‏خر باشم که برم حقوق‏بگیری دولت، هرچه حمالی کردم، بسه.“‏

گفت دوست دارد با من کار کند، چند روز بعد قراردادی جلوش گذاشتم و گفتم: “با این شرط و شروط حاضری کار ‏کنی؟”‏

ورقه‏ها را که خواند، با حیرت زل زد به چشم‏هایم. منتظر بودم که حرف بزند. من‏من‏کنان گفت: “ولی خیلی ظالمانه ‏است!“‏

گفتم: “براش تحلیل دارم، من برای هر چیزی توی این دنیا تحلیل دارم، چه مسأله سیاسی باشه چه ورزشی.“‏

گفت: “آره، ولی این‏ها یعنی خونه‏خرابی من.“‏

گفتم: “الان کلی آدم دارن با این شرایط با من کار می‏کنن. تازه، اگه برادرم نبودی، محال بود بهت این فرصتو بدم.“‏

فتانه بعدها به دیگران گفت: شما قضاوت کنید، طبق این قرارداد ایرج بیست میلیون تومان و یک مغازه در اختیار ناصر ‏می‏گذارد. ناصر فقط جنس می‏فروشد و پول را تحویل ایرج می‏دهد. از سود اجناس بی‏اطلاع است، چون خود ایرج ‏این‏جور چیزها را محاسبه می‏کند. البته ناصر بالاخره از این‏طرف و آن‏طرف چیزهایی می‏پرسد، ولی اعداد و ارقام او ‏قابل‏قبول نیست. آخر هر ماه، از مبلغ فروش اول اجاره صدهزار تومانی مغازه کم می‏شود، بعد هشتصدهزار تومان ‏بابت سود اصل ِ سرمایه، بعد صد و بیست هزار تومان بابت سود پولی که ایرج برای سرقفلی مغازه گذاشته. آخرش هر ‏چه می‏ماند، چهارپنجم به ایرج می‏رسد و یک‏پنجم به ناصر. اگر فروش آخر ماه، از پس اجاره و سودها برنیاید، تفاوتش ‏را باید ناصر از جیبش بدهد. به‏هر حال من معلم تاریخم و خیلی از معاهده‏های تاریخی را خواندم، نه عهدنامه‏های ننگین ‏ترکمن‏چای و گلستان روس‏ها با ایرانی‏ها این جوری بود نه آن عهدنامه‏هایی که انگلیسی‏ها و اسپانیایی‏ها در آمریکای ‏شمالی و جنوبی با سرخ‏پوست‏ها بستند. در ضمن ناصر باید برای تضمین آینده، چک سفید بدهد به ایرج. مثل موقعی که ‏رؤسای قبایل سرخ‏پوست بچه‏هاشان را به‏عنوان گروگان به ارتش می‏دادند. با این فرق که اینجا گروگانگیر برادر خود ِ ‏آدمه!‏

تمام این حرف‏ها به گوشم رسید، اهمیت ندادم. اما ماه‏ها بعد که ناصر با من کار می‏کرد، روزی خونم به جوش آمد که ‏شنیدم پسر سیزده‏ساله‏شان رفته صورتش را شسته؛ آن‏هم درست چند دقیقه بعد از این‏که او را در خیابان دیده بودم و ‏بوسیده بودم: “صورتم داره می‏سوزه. بو گرفته، بدترین بو!“‏

قیافه پسرک آمد جلوی چشمم که شهین گفت: “باید پدر و مادرش زیاد روی او کار کرده باشن! عمه‏اش حتماً چیزهایی ‏توی گوشش خونده.“‏

با این‏حال ناصر با این استدلال که دو ماه امتحانی کار می‏کند، از ماه‏ها پیش زیر بار آن قرارداد رفته بود. به فتانه هم ‏گفته بود: “هر چه باشه، ایرج برادرمه، رحم و مروتش از ادارات دولتی بیشتره، نمی‏ذاره بچه‏هام گرسنگی بکشن.“‏

یکی دو سال اول همه‏چیز طبق گفته او پیش رفت. پول خوبی گیرش آمد، همیشه هم از من ممنون بود. از وسطهای سال ‏سوم بود که بدهی‏اش شروع شد. گاهی زمزمه‏کنان می‏گفت: “بده دفترها رو ببینم، شاید اشتباه کرده باشی.“‏

ولی هیچ‏کدام از دفترها را به او ندادم. نفهمید که من تا آن‏زمان بیست میلیون تومان و پول سرقفلی مغازه را درآورده ‏بودم و حتی شانزده میلیون تومان سود برده بودم. زنش تلفن زد و جایی از صحبت‏هایش گفت: “دو سال افتادی زندان و ‏حالا می‏خواهی تا آخر عمر خون مردمو بمکی؟”‏

این آدم‏ها را باید سر جای‏شان نشاند. بدهی ناصر کم کم به سی و پنج میلیون تومان رسید، اخطار دادم که چک‏هایش را ‏می‏گذارم اجرا. رفت خانه درب و داغان مهدی را گذاشت گرو بانک و وام گرفت. باید سر هر ماه حدود یک میلیون و صد ‏هزار تومان می‏پرداخت، اما از پسش برنیامد. بانک قصد کرد خانه را بردارد که منیژه و مادرم آمدند خانه ما. چه دنیایی ‏شده! “منیژه هیچ‏وقت دختر باعرضه‏ای نبوده و نمی‏شه.“‏

حرفی بود که مادرم سال‏ها پیش می‏گفت، ولی زمین خوردن ناصر چه ربطی به خواهر بدبخت من داشت. اتفاقاً زن ‏قانعی بود، مثل فتانه ولخرج نبود. حتی خرید خانه‏شان در عبدل‏آباد توی آن سال‏های ارزانی، فکر او بود. اما حالا ‏می‏شنیدیم که مهدی هرروز به منیژه نق می‏زند: “اگه بانک خانه را بگیره، ول می‏کنم، می‏رم و خودمو گم و گور می‏کنم. ‏من آس و پاس که جایی رو ندارم.“‏

مهدی نرفت، و منیژه بارها و بارها زنگ زد: “به‏خاطر من ایرج، به خاطر بچه‏هام. نذار بانک خونه رو از دست‏مون ‏بگیره و آواره بشیم.“‏

گفتم: “آدم نمی‏تونه به خاطر مردم خودشو اسیر احساسات کنه.“‏

گفت: “من و ناصر که مردم نیستیم، خواهر و برادرتیم.“‏

گفتم: “من زیاد مایه گذاشتم؛ برای همه. تازه، من سهمم رو به همه پرداختم، دینمو به جامعه دادم. یادت نیست دو سال ‏زندون بودم و دانشگاه از دستم رفت.“‏

گفت: “به تو هم خیلی ظلم شده. من که دلم برای تو هزار زخم برداشت، ولی اون‏هم برادرمه. دلم نمی‏یاد ببینم زجر ‏می‏کشه.“‏

آن طور که شنیدم بیشتر روزها مهدی با او قهر بود و بیشتر روزها منیژه گریه می‏کرد، هم به‏خاطر خاکسترنشینی ‏ناصر، هم به‏خاطر وضعیت نامعلوم آینده خانواده خودش. با این‏حال مانع شد که دختر هجده‏ساله‏اش تمام عکس‏هایی را ‏که با خانواده ما داشتند، پاره کند و تعدادی را نجات داده بود. شهین که حالا حساب و کتاب خودش را بفمهی‏نفمهی از من ‏جدا می‏کرد، این را که شنید، دندان‏قرچه کرد: “حالا بخور! این‏هم از خونواده جون‏جونی‏ات! این هم از اون خواهرت که ‏چپ و راست بهش می‏گفتی نازنین.“‏

و باز بهانه به دست می‏آورد تا نق بزند: “ما اینجا چه می‏کنیم؟ بلند شو بریم اروپا یا آمریکا.“‏

و الم‏شنگه راه می‏انداخت تا ثابت کند که دارد در ایران خفه می‏شود و به هوای تازه احتیاج دارد و من فکر می‏کردم همه ‏اینها وسیله‏اند تا به‏محض جا افتادن در خارج بگوید: “تو به خیر، من به سلامت.“‏

برای خیلی‏ها اتفاق افتاده بود؛ حتی بعد از بیست و پنج سال زندگی مشترک و داشتن سه بچه.‏

آن روزها بیشتر غرق همین موضوع بودم. به فکرم نرسید که منیژه بدون مقدمه و یک‏باره کشته شود. البته اگر حس ‏می‏کردم، این اتفاق پیش می‏آید، معلوم نبود چه می‏کردم، چون شرط من با ناصر این بود که من اول به زن و بچه‏های ‏خودم می‏رسم، دوم هم به آنها، سوم هم به آنها و چهارم هم به آنها. بنابراین در این‏جور محاسبات و چم و خم‏هایی که ‏ممکن است زندگی را زیر و رو کنند، به‏قول شهین آدم‏هایی پیدا می‏شوند که نمی‏توانند تا آخر ادامه بدهند. همین می‏شود ‏که منیژه می‏رود یک‏جا صد قرص دیازپام می‏خورد و بعد شیشه پنجره طبقه پنجم فروشگاه بزرگ محله را می‏شکند و ‏خودش را پرت می‏کند پایین و من را به‏جا می‏گذارد که هر کاری می‏کنم، نمی‏توانم خاطراتم را با او فراموش کنم؛ هم ‏کودکی‏های قشنگش را وقتی رختخوابم را پهن می‏کرد یا برایم چای و بسکویت می‏آورد، و هم موهای پرپشت و سیاه و ‏بلندش و لبخندهایی که روی لُپ‏های گوشتالود و سفیدش چال می‏انداختند.‏

حالا سرزندگی و سبزی بوته‏های باطراوت باغ‏های فرحزاد و برق دل‏انگیز سبزرنگی که از درخت‏های باران‏خورده ‏

شمال به چشم می‏خورد، همه و همه چشم و قلب او را به یاد می‏آورند تا در هر حالتی که هستم او را در خاطرم زنده ‏کنند.‏

نمی‏دانم خودش جلوی چشم‏هایم ظاهر می‏شود و صدایش در گوشم زنگ می‏زند، یا موقع فرار از الم‏شنگه‏های تمام‏نشدنی ‏شهین یا فراموشی عمدی بوی جدایی حرف رفتن به خارج یا چیز دیگر؟ به هر حال چه فرق می‏کند وقتی مدام می‏روم ‏توی فکرِ گذشته، گذشته و گذشته که همه‏جایش و همه‏وقتش پُر از منیژه است و نگاه منیژه.‏

‏ ‏