قهوه‌ی سیاه

نویسنده

» سرزمین هرز

سه شعر از کنوتس اسکوشنیکس

 

یک

قهوه‌ی سیاه

 آسمانِ سیاه و زمینِ سیاه

دیروز سیاه و امروز سیاه

 این همه برای حس بودن است

 و اینکه پنجره‌ای

 رو به آفتاب باشد!

 

دو

تو کجایی در این باد یخی

 تو کجایی؟

 نیمه‌ی شعر من

 نیمه‌ی آواز من

 نیمه‌ی خنده‌ام

 تو کجایی بالِ سمت راستِ من

 وقتی که باد

 بالِ سمتِ چپم را با خود می برَد!

 

سه

من می‌توانم احساس کنم:

زمین چگونه به گِرد خود می‌چرخد

 و تاریخ در یک نقطه یخ می‌زند.

من می‌توانم لباس از تنِ “ شر ” برکنَم

 با یکی ـ چند حرف.

من می‌توانم مردم را بفهمم که:

چگونه قادرند تغییر شکل بدهند

 و خود را زندانی نبود آزادی کنند!

من می‌توانم لاف ببافم

 و دروغ‌های مقدس بگویم

 و می‌توانم

 بیان کنم حقیقت‌های دلپذیر را.

من می‌توانم تفاوت بگذارم

 میان یک سرو و یک درخت کاج

 بعد از جدا کردن عطر و وزن آن‌ها.

من می‌توانم خود را آرایش کنم

 برای حیوانی جنگلی

 در عشق و نفرت

 و پیش‌بینی کنم آینده‌ام را

 و پیش‌بینی کنم آیند‌ه‌ی تو را هم!

می‌توانم:

پیش‌گویی کنم چیزهای بزرگ را

 برای سال‌های آینده.

حقیقتی که می‌شود گفت

 جمله دراین دانسته‌ها محصور است.

اما همیشه

 گونه‌ای دیگر هم هست!

کنوتس اسکوشنیکس شاعر لیتوانیایی
ترجمه‌ی شهریار دادور ـ استکهلم
۴ می ۲۰۱۴
۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۳