مرحوم مهدوی کنی در مقام ریاست کمیته های انقلاب اسلامی، جان محمد بهمن بیگی، مدیرکل آموزش عشایری را نجات داد. او با نوشتن یک نامه دوسطری مانع دستگیری و احیانا اعدام این شخصیت فرهنگی - آموزشی شد. اهالی فرهنگ و هنر معمولا آبشان با دولتمردان و صاحبان قدرت به یک جوی نمی رود، حکایت سختگیری حاکمان و صاحبان قدرت بر هنرمندان و نویسندگان صفحات زیادی از تاریخ را پر کرده است، اما مدارای قدرتمندان با هنرمندان، محدود و کم شمار است. محمد بهمن بیگی مدیرکل آموزش عشایری، در سالهای اول انقلاب از کار برکنارشد. به او تهمت تحکیم سلطنت زدند و برای حفظ جانش از شیراز گریخت و مدتی در تهران مخفیانه زندگی کرد. اما از سال ۶۸ دوره پربار دیگری از زندگیش آغاز شد و سال ۸۹ با نیکنامی و احترام از دنیا رفت و با بدرقه حدود یکصد هزار تن از علاقه مندانش در گورستان شهدای عشایر فارس به خاک سپرده شد. برخورد انسانی مهدوی کنی با بهمن بیگی در یادها ماندگار شد و این شخصیت فرهنگی و ادبی در مناسبت های مختلف بارها از آن یاد کرد.
آنچه که برای بهمن بیگی اتفاق افتاد، نمونه ای از شرایط دشوار اهالی فرهنگ در ایران بود. بعد از انقلاب عده ای از روی حسادت و عده ای متاثر از جو انقلابی با نادیده گرفتن خدمات بهمن بیگی به عشایر محروم کشور گفتند که آموزش عشایری و مدیرکل عملگرای آن، “هدفی جز تحکیم سلطنت نداشته اند.” بهمن بیگی در یک مصاحبه، با همان شوخ طبعی همیشگی، نتیجه این سعایت ها و جوسازی ها را چنین ارزیابی می کند: “همین حرفها مرا در دو قدمی چوبه دار و سه قدمی جوخه اعدام قرار داد.” بهمن بیگی در روزهای که کشور چون موی زنگی درهم افتاده بود، مانند سعدی مجبور به ترک شیراز شد. دلیل فرارش را از زبان خودش بشنویم: “مدیرکل آموزش عشایر رژیم شاهنشاهی بودم، اما جز خدمت کاری نکرده بودم که بخواهم از ترس مجازات فرار کنم. منتها دیری نپایید که متوجه شدم برخی بدخواهانم بیکار ننشسته و قصد گرفتار کردن مرا دارند لذا به هر زحمتی بود خود را به تهران رساندم.” چگونگی خروج او از شیراز خود داستان دلکشی است که نیاز به یادداشت جداگانه ای دارد.
بعد از ورود به تهران، مدتی در خانه دوست دوره جوانی اش عبدالعلی منتظمی و همسرش رُزا منتظمی مولف کتاب معروف “هنر آشپزی”، مخفی می شود. این زن و شوهر روشنفکر در آن شرایط دشوار با مهربانی و فداکاری، ریسک پناه دادن به بهمن بیگی را می پذیرند. مدیرکل مغضوب آموزش عشایری، شرح این وقایع را در آخرین کتابش به نام “طلای شهامت” با قلم زیبا و آمیخته به طنزش نوشته است. او برخی جزییات اقامت خود در پناهگاه را شرح می دهد. بهمن بیگی پیپ می کشید و بوی خوش توتون پیپ، از مخفیگاه استاد، خانه منتظمی ها را پرکرده بود. چند بار مهمانهای بی خبر از حضور بهمن بیگی از بوی خوش توتون پیپ سوال می کنند. میزبان های مهربان خطر را حس کرده و برای جلوگیری از لو رفتن مهمان، به او پیشنهاد می کنند که پیپ نکشد و بهمن بیگی به اجبار می پذیرد.
عبدالعلی منتظمی مشکلات بهمن بیگی را به یکی از دوستان فرهنگی خود به نام “حسین درایه” که قبل از انقلاب رییس آموزش و پرورش اردبیل بوده و از طرفی از دوستان قدیمی آیت الله موسوی اردبیلی است، بازگو می کند. حسین درایه قول کمک می دهد. او بعد از چند روز موفق به ملاقات با آیت الله موسوی اردبیلی می شود و شرح گرفتاری مدیرکل عشایری را با او در میان می گذارد. بهمن بیگی می گوید: “حسین درایه شرح حال من و خدمات و زحمات معلمان عشایری فارس در میان شاهسون های ارس، مغان و سهند و سبلان را یادآور گردید.” آیت الله موسوی اردبیلی یادش می آید که قبل از انقلاب، ذکر خیر آموزش عشایری و رییس آن محمد بهمن بیگی را شنیده است. او تصمیم می گیرد به بهمن بیگی کمک کند.
معلوم نیست که موسوی اردبیلی به آیت الله مهدوی کنی، رییس کمیته های انقلاب اسلامی در مورد بهمن بیگی چه گفت؟ ظاهرا توصیه او بسیار محکم و تاثیر گذاربوده است. بهمن بیگی با اتفاق میزبان، به کمیته مرکزی انقلاب در بهارستان مراجعه می کند. او می نویسد: “به مقر مرکزی کمیته در بهارستان رفتم. آیت الله مهدوی کنی بسیار احترامم کرد و بر روی کاغذ کوچکی جملاتی با این مضمون نوشتند که: “آقای محمد بهمن بیگی خدمات شایانی به عشایر ایران کرده است. احدی حق مزاحمت او را ندارد.” هر چند گرفتن چنین دست خطی از رییس کمیته های انقلاب در آن روزها بسیار با اهمیت بود. اما در اوضاع آشفته آن سالها هیچ تضمینی وجود نداشت که در شیراز به این دستور عمل کنند، آنجا افرادی پای کار بودند که می خواستند ار بهمن بیگی انتقام بگیرند. آنها به راحتی می توانستند دست خط را پاره کرده و کار او را یکسره کنند. بهمن بیگی هم احتیاط کرد و تا آرام شدن اوضاع در تهران ماندگار شد.
بهمن بیگی سالهای انزوا و سکوت را به فرصتی برای ادامه کار خود تبدیل کرد. او خاطرات و تجربه های خود از آموزش عشایری را در قالب داستانهایی بسیار تاثیر گذار نوشت. در سال ۶۸ کتاب “بخارای من ایل من” نوشته بهمن بیگی منتشر شد. انتشار این کتاب در زمان خودش یک حادثه بود. این کتاب علاوه بر استقبال معلمان و نخبگان مناطق عشایری با استقبال نویسندگان بزرگی مانند بزرگ علوی، سیمین دانشور و عبدالحسین زرین کوب هم روبرو شد. بزرگ علوی در نامه ای به بهمن بیگی نوشت: “بخارای من، ایل من را با کمال ذوق و شوق خواندم و از آن لذت بردم، از خواندن«آل» [یکی از داستانهای کتاب] اشک از چشمم سرازیر شد. به طبع وقاد شما و دید تیز شما آفرین گفتم و از لطف شما صمیمانه تشکر میکنم. هم ادبی بود و هم فرهنگ عوام (فولکلور). خدا شما را از ما نگیرد. از این کارها باز هم بکنید تا ادبیات جدید ایران غنی ترشود.”
حاصل این دوره از زندگی پر بار او یعنی کناره گیری اجباری از کار اجرایی، تالیف کتابهای “بخارای من، ایل من”، “به اجاقت سوگند”، “اگر قره قاچ نبود” و “طلای شهامت” است. این کتابها سرشار از درس های تربیتی و آموزشی برای معلمان است. همچنان که شور و عشق معلمی از سطر سطر آنها می جوشد و دریغا که این کتابها به عنوان واحد درسی در دانشگاه های تربیت معلم تدریس نمی شوند. او هم در نگارش و هم در بیان بسیار نکته پرداز و شیرین گفتار بود. بهمن بیگی با وجود داشتن موقعیت اداری تبدیل به یک مدیر بروکرات نشد. به رغم داشتن مایه های روشنفکری و ادبی قوی عمدا از فضای روشنفکری فاصله گرفت. او آموزش کودکان عشایر را به عنوان هدف انتخاب کرده بود و حدود ۶۰ سال از زندگی پربارش را وقف این هدف کرد و ذره ای از این راه منحرف نشد.
بهمن بیگی یک روشنفکر عملگرا بود. او در توصیف کار خود می گوید: “آن قدر تملق گفتم و تشر زدم، آن قدر خندیدم و خنداندنم و آن قدر گریستم و گریاندم تا موفق شدم… شاید از فرصت ها خیلی خوب استفاده کردم. از روابطم با دوستان دوران نوجوانی که هر یک صاحب پست و مقامی شدند بهره ها بردم…. با هر زحمت و مشقتی بود از میان جریان های گوناگون عبور می کردم و کارم را انجام می دادم.”. حاصل کار بهمن بیگی تا سال ۵۷ با سوادکردن ۵۰۰ هزار کودک عشایر و تربیت ده هزار معلم برای مدارس سیار عشایری بود. تعدادی زیادی از بچه های عشایر که نسل اندر نسل بیسواد بودند، دکتر و مهندس و دبیر و مدیر اداری شدند. این یک کارنامه پربار و افتخار آفرین است. حضور یکصد هزار نفر از مردم شیراز و مناطق دیگر در مراسم تشییع پیکر او در اردیبهشت ۸۹ پاسخی بود به یک عمر تلاش و خدمت به محروم ترین مردم ایران.
برای درک روحیه و طرز فکر بهمن بیگی این خاطره بسیار مفید است. بهمن بیگی در خاطرات خود نوشت : “سال ۱۳۴۴با نویسنده پرجوش و آزاده جناب جلال آل احمد دیدارهایی داشتم. در منزل یکی از دوستان مشترکمان آقای دکتر توکلی بودیم. خانم سیمین دانشور هم حضور داشتند. جلال به من گفت فلانی! من تعریف کارهای تو را از خیلی ها شنیده ام. فعلاً با ۵۰ درصد کارهایت موافقم و نسبت به ۵۰ درصد دیگر مشکوکم. عرض کردم چه باید بکنم تا از شک بیرون آیید. گفت باید دست مرا بگیری و با هم یک گشت و گذاری به ایل داشته باشیم و کارهایت را با چشم ببینم. گفتم استدعا می کنم که در همین شک بمانید و هیچ گاه از آن بیرون نیایید! اگر من دست شما را بگیرم و به ایل ببرم و محتملاً بعدها طی نوشته ای توصیفی از من بفرمایید، کارم تعطیل خواهد شد! ترجیح می دهم به جای شما یکی از مدیران سازمان برنامه و یا یکی از ژنرال های چندستاره را به ایل ببرم و کارم را نشان دهم تا پیشرفتی حاصل شود و بتوانم امکاناتی بگیرم.”