آلیس مونرو
ترجمه :علی اصغر راشدان
]بخش پایانی [
بهت میگم چی فکری کردم. فکرکردم اون داره تو خواب راه میره. نمیدونستم چی کارکنم. واسه اینکه آدم نمیتونه کسی رو که توخواب راه میره تکونش بده. بعدش اون گفت “معذرت میخوام”. فهمیدم خواب نیست. اینو باصدائی خنده دارگفت، منظورم اینه که صدائی عجیب بود. خیلی عجیب وانگارازمن بیزاریاازدستم دیوونه بودومن نمیدونستم. بعددرو وازگذاشت ورفت پائین توهال. خودموخشک کردم ولباس شبمو پوشیدم، رفتم تورختخواب ودرجاخوابم برد. صبح که بیدارشدم، آبی که خودموباهاش شسته بودم اونجا بود، دوست نداشتم بهش نزدیک شم، اماشدم.
انگارهمه چی عادی بودواونم بیدارشده بودوتایپ میکرد. دادکشید “صبح بخیر”، تلفظ چن کلمه رو ازم پرسید، کاری که اغلب میکرد. واسه اینکه املای من بهتربود. جوابشو دادم و گفتم اگه میخوای یه نویسنده باشی بایداملای لغتارو یادبگیری. اون مایوس بود. چن وقت بعد، یه روزکه ظرف می شستم، اون صاف اومدپشت سرم ومن یخ زدم. اون تنها گفت “بل، من متاسفم”. فکرکردم: آه، دوست داشتم اینونمی گفت. این گفته ش منو ترسوند، میدونستم متاسف بودنش یه واقعیته، اونویه جوری بیرون انداخت که نتونستم خودمو به نادونی بزنم. من فقط گفتم:مسئله ای نیست. نتونستم خودمووادارکنم اونوباصدائی راحت یاجوری بگم که واقعامسئله ای نبود.
من نتونستم. بایدبهش اجازه میدادم بدونه هردومونوعوض کرده. بدون یه حرف دیگه رفتم آب ظرفشوئی رو بریزم بیرون. بعدم رفتم دنبال کارای دیگه م.
کمی بعدمادرو ازخواب بیدارکردم. شام روحاضروپدرو صداکردم، امااون نیامد. به مادرگفتم اون باید رفته باشه بیرون قدم بزنه. تونوشتن گیرکه میکرد، اغلب این کارو میکرد. به مادرکمک کردم غذاشو بخوره.
نفهمیدم اون کجاگم شده بود. مادرو واسه تختخواب آماده کردم، این کارواسه پدرمشکل بود. صدای اومدن وهیاهوی ناگهانی وجیغ ترمزای ترن روشنیدم. گرچه دقیقانمیدونم کی، امابایدفهمیده باشم چه اتفاقی پیش اومده بود.
قبلا بهت گفتم. گفتم ترن بهش زده وپرتش کرده بود. اما الان اینو نمیگم. اینونمیگم که آزرده ت نکنم. اولاخیلی وقت نمیتونستم تحمل کنم. خیلی مدت خودموواداربه این فکرمیکردم که اون تومسیرترن قدم میزده. حواسش تو کارهاش بوده واصلاصدای ترن رو نشنیده بوده. واقعیت داستان اینه. نمی خوام فکرکنم حادثه مربوط به من یاحتی دروهله اول دررابطه باسکس بوده.
تنها الان به نظرم میرسه یه درک واقعی ازقضیه داشته م، اونم اینه که هیچ کس مقصرنبوده. اون گناه سکس آدم بودتویه موقعیت تراژیک. من اونجابزرگ می شدم ومادرتووضع خودش بود، طبیعتا ددی هم توراهی بودکه باید میبود. نه تقصیرمن بود و نه اون.
بایدپذیرفت. تموم قضیه اینجاست، جاهائی که مردم اگه در موقعیتی هستن میتونن برن. اصلانم نباید شرمنده باشن وخودرا خطاکاربدونن. اگه فکرمیکنی منظورم فاحشه خونه ها ست، فکرت درسته. اگرم به فاحشه هافکرمیکنی، بازم درسته. حرفمومی فهمی؟”
جکسون رو سربل را نگاه کردوگفت:
“من خودمو خیلی رهاحس میکنم. به این معنی نیست که من تراژدی رو حس نمیکنم، امایه جوری به ورای تراژدی فکر میکنم. اینه اون چیزموردنظرم. این تنها اشتباهات انسانیه که تراژیکه، اگه متوجه اونچه منظورمنه بشی. از این که میخندم نبایدفکرکنی حس دلسوزی ندارم. من جدیم حس دلسوزی دارم. امابایدبگم من رهام، همزمان بایدبگم یه جوری احساس شادیم میکنم. “ازگوش دادن به همه اینا شرمنده نیستی؟”
” نه. “
“توفکرمیکنی من حالتی یه کم غیرعادی دارم. میدونم اینجورم. این غیرعادی بودگی واضحه، منطورم اینه که توهمه چی. توهمه چی خیلی روشنه. ازاین قضیه خیلی سپاسگزارم. “
تمام این مدت نالیدن یکنواخت زن روتخت پهلوئی فروکش نکرد. جکسون حس کردانعکاسش داخل کله ش شده.
جکسون صدای تق تق کفشهای پرستارهاراتوهال شنیدوامیدوارشدواردآنجا شوند. وارداطاق شدند. پرستارگفت بایدقرص خواب بل را بهش بدهد. جکسون ترسیدبخواهدبه عنوان شب خوش ببوسدش. متوجه شدتو بیمارستان بوسیدن های زیادی جریان دارد. سرپا که ایستاد از یادآوری نشدن قضیه خوشحال بود.
“فردامی بینمت. “
زودبیدارشدوتصمیم گرفت پیش ازصبحانه قدمی بزند. خوب خوابیده بود. با خودش گفت بایددورازهوای بیمارستان تنفسی داشته باشد. به این معنی نبود که خیلی ازعوض شدن بل میترسید. فکرکردممکن است واحتمال دارد امروزیا چندروزدیگر به حالت عادی برگردد. احتمال داشت داستانی را که براش تعریف کردحتی به یادنیاوردکه موهبتی خواهدبود.
خورشیدحسابی بالاآمده بود. ، همانطورکه دراین فصل سال انتظارمیرفت، اتوبوسهاوترامواهاتقریباپربودند. کمی به جنوب رفت وبه طرف غرب وتوخیابان دونباس پیچید. کمی بعدوارد«چیناتاون»که وصفش راشنیده بودشد. بارها مشخص وخیلی سبزیهای نامشخص داخل مغازه ها غلتانده شده بودند. حیوانهای لاغرظاهراخوراکی برای فروش آویخته بودند. خیابانها پرازکامیونهای پارک شده درجاهای ممنوع وپرسرصدابودند، سروصدای چینی های مایوس. سروصدا خیلی بلندوطوری که انگارجنگی راه انداخته بودند. احتمالا امور هر روزه شان بود. باهمه این احوال جکسون حس کردانگارازمسیرش خارج شده. داخل یک رستوران چینی شد که صبحانه ای معمولی شامل تخم مرغ وبیکن راتبلیغ میکرد. بیرون که آمددرنطرداشت گشتی دراطراف بزندوراه امده را برگردد. دوباره متوجه شدبه طرف غرب میرود. به یک خیابان منطقه مسکونی باردیف خانه های تنگاتنگ نسبتابلند آجری رسیده بود. “خونه هاپیش ازاحساس احتیاج مردم به خیابون ماشین روتومنطقه یا احتمالا داشتن ماشین، باید ساحته شده باشن، حتی پیش ازوجودچیزائی مثل ماشین. ” تادیدن علامت خیابان “کوین” که وصفش را شنیده بودراه رفت. دوباره به طرف غرب برگشت، بعدازچندبلوک به مانعی رسید. مقابل یک مغازه شیرینی فروشی قاطی گروه کوچکی ازمردم شد. مردم کناریک آمبولانس بادرعقب بالازده توپیاده رو پارک شده طوری ایستاده بودندکه نمیتوانست بهش نزدیک شود. بعضی هاشان ازتاخیرشکایت میکردندوباصدای بلندمی پرسیدندپارک یک آمبولانس توپیاده رو قانونیست؟دیگران تااندازه ای مسالمت آمیزبه نظر می رسیدندودرباره چگونگی حادثه گپ میزدند. گفتگواز مرگ بود. بعضی ازتماشا چیهادرباره داوطلب های گوناگون حرف میزدند. دیگرانی می گفتند تنها معذور قانونی وسیله نقلیه جائی است که ایستاده.
مردی که سرآخربسته ای رابه طرف برانکاربیرون آوردمطمئن نبودمرده یاآنهاروصورتش را پوشانده اند. بنا به پیش گوئی مسخره آمیزبعضی هاکه اشاره به کیفیت محصول شیرینی فروشی بود، نه ازتوشیرینی فروشی، که ازدر اصلی ساختمان بیرونش آوردند. مجتمع آپارتمانی پنج طبقه آجری شکیلی بود. اطاق ماشین لباسشوئی به خوبی مغازه شیرینی فروشی توطبقه همکف بود. نام مجتمع بالای دراصلی حک شده ونیزاشاره به بعضی افتخارات احمقانه گذشته ش داشت.
دونی بوندی، مردی نه دریونیفرم آمبولانس، سرآخرخارج شد. درجاش ایستاد و باخشم جماعت راکه حالادرفکرپراکنده شدن بودندنگاه کرد. حالاتنها منتظر ناله آمبولانس روی زمین وپیداکردن راه توخیابان وگم شدنش بودند.
جکسون یکی ازآنهابودکه زحمت دورشدن به خودش نداد. نخواسته بود بگویددرباره قضیه کنجاونبوده، بیشتربه ناگزیرمنتظرپیداکردن راهی بودکه به جای اولیه خودبازش گرداند. مردبیرون آمده ازساختمان به طرفش آمدوپرسید
“تورفتن عجله داری؟”
“نه. همچین عجله ای ندارم. “
مردمالک ساختمان بود، گفت “مردی روکه باآمنولانس بردن سرپرست ومدیر مجتمع بود. بایدبرم بیماروببینم. یهو چی اتفاقی براش پیش اومده. عینهوبارون دیروز. هیچوقت شکایتی نداشت. تااونجا که عقلم میرسه هیچکس نزدیکم نیست تابتونم صداش کنم. بدترازهمه کلیداروهم نمیتونم پیداکنم. نه تو لباساش نه توجائی که میگذاره شون. مجبورم برم خونه یدکیهای خودمو وردارم. میتونی اینجابمونی وتو این فاصله نگاهی رو اطراف داشته باشی؟ بایدبرم خونه، بیمارستانم بایدسری بزنم. میتونم ازبعضی مستاجرابخوام این کارو بکنن، اماترجیح میدم این کارو نکنم، منظورمودرک میکنی؟طبیعتابه دلیل کنجکاوی وبعضی چیزای دیگه. “
دوباره ازجکسون پرسید “این کارواسه ت اشکالی پیش نمیاره؟”
جکسون گفت “نه. مسئله ای نیست. “
“فقط اونائی که واردوخارج میشن نگاشون کن. بگوکلیداشونو نشون بدن. بهشون بگویه وضع اضطراریه، خیلی طول نمیکشه. “
داشت میرفت، برگشت وگفت “بایدراحت روصندلی بشینی. “
صندلیئی آنجابودکه جکسون متوجهش نشده بود. جمعش کرده وتوهم فشرده بودنش که آمبولانس بتواندپارک کند. یک صندلی برزنتی راحت و محکم.
جکسون باسپاس درنقطه ای که مزاحم رهگذرهاوساکنین آپارتمانها نباشد نشست. هیچ توجهی متوجهش نبود. بیمارستان به خاطرش خطورکرد. خودش هم پیش ازخیلی دیرشدن بایدبه بیمارستان میرفت. مردعجله داشت. ذهن جکسون راهم مقولات زیادی مشغول کرده بود. کارهائی داشت که باید در اولین فرصت ممکن انجام میداد. جکسون پائین که نشست متوجه شدچه مدت درازی سرپامانده واینجاوآنجاپرسه زده بود. مردبهش گفته بود “اگه قهوه یاچیزی واسه خوردن لازم داشتی ازشیرینی فروشی بگیر. کافیه اسم منو بهشون بگی. “
جکسون حتی اسم اوراهم نمیدانست.
مالک برکه گشت ازدیرآمدنش عذرخواهی کرد. واقعیت این بودکه مردبا آمبولانس برده شده مرده بود. ترتیبات تازه ای باید صورت میگرفت. لازم بودیک دسته کلیدجدیدترتیب داده شود. “کلیدااونجابودن. مدت درازی سرپرست مجتمع بود. اوناکه خیلی وقت ساکن اینجابودن بایدیه جورمراسمی براش برگزارکنن. توجه به نامه هابایدیه کم بیشترشه. تاسروسامون گرفتن اوضاع یه دوره پردردسره. اگه تو بتونی، اوضاع راست ریست میشه. موقتا. فقط باید موقتی باشه. “
جکسون گفت”باشه. ازطرف من اشکالی توکارنیست. “
“اگه یه کم وقت لازم داشته باشی، بعدازمراسم سوگواری ودسترسی به کالای موردلزوم ترتیبش داده میشه. میتونی چندروزوقت داشته باشی تا ترتیب کاراتوبدی ووسائل توبه اینجامنتقل کنی. “
جکسون گفت “لزومی نداره. تموم مسائل ولوازم من توکوله وروپشتمه. “
این قضیه اندکی مایه بدگمانی مردشد. جکسون چندروزبعدکه شنیداین کارفرمای جدیدترتیب دیداری راباپلیس داده تعجب نکرد. ظاهراهمه چیزروبه راه بود. جکسون وقتهائی یکی ازآن انزواطلبهائی بوده که بیش از اندازه سرش را توبعضی اموریااموری دیگر فرومیکرده، امامحکوم به قانون شکنی نبوده. انگار تحقیق همه جانبه ای صورت نگرفته بود.
جکسون ازطرفی دوست داشت ساکنهای مجتمع پابه سن گذاشته باشند، ازطرف دیگرمجردهاراهم دوست میداشت ونه احمق هارا. افرادبادرآمدو استعدادرا. بااستعدادهائی که روزگاری موردتوجه بودند-گرچه کافی نبودکه تمام زندگی بهش آویخته باشند. گوینده ای که درطول جنگ تورادیو صدائی خوش وخانوادگی داشته وحالاتارهای صوتیش دورگه شده بود. بیشترمردم معتقدبودندمرده، اماتواین مجتمع وهنوزتولباس مجردیش بود. هنوزوقتش را بااخبارمیگذراندومشترک “گلوب ومییل” بود. باهیاتی ازکنارجکسون میگذشت که همه چیزش توجه اورا جلب میکرد.
یکی دیگرهم آنجابود. مارجوری ایزابلاتریس دخترویلاردتریس مقاله نویس درازمدت تورنتوتلگرام. همسرش هلنا(نی ابوت)تریس بعدازمبارزه ای شجاعانه باسرطان مرده بود. تونسخه سرگرمی روزنامه اوریول 18جولای 1962
هیچ ذکری ازاین که اوکجازندگی میکرده نشده بود. احتمالادرتورنتو. ممکن است زن بیشترازحدانتظارویلاردزنده بوده. ویلارددرتصویرکردن اطاقهای کارهائی که درجوارزنش انجام داده بود یک لحظه تاخیرنکرد. ویلارداین چیزهارا اغلب تو روءیاهاش به یادمیاورد. انگارمجبوربودروی کارهای تمام نشده ش کارکند.
درمجتمع بونی بوندی که بایدشان انسان مراعات میشد، جکسون محافظت ازمحیط آنهاوچیزی که زنها لانه شان می نامیدندرا به عهده گرفت. (مردها معمولاازهرچیزمهمی که معنی بالارفتن اجاره رامیدادناراحت بودند. )جکسن اغلب بارسم ادب وحس محاسباتی خوبی باانهاصحبت میکرد. مجتمع جائی شدبالیستی ازمنتظرهای درنوبت.
مالک گفت “میتونیم اینجاروپرمستاجرکنیم، بدون بودن یه احمق توشون. »
جکسون به احمقها، آنهارا اینطورمینامید، اشاره کردکه معمولاازحدمتوسط مرتب ترهستند، گفت “ ازاون گذشته اونا یه اقلیتن. “
زنی بودکه زمانی تو سمفونی تورنتومینواخت. یک مخترع هم بودکه واقعاتو خوشبختی یکی ازاختراعاتش گم شده بود، بااین که بیش هشتادسال داشت هنوزتسلیم نشده بود. یک هنرپیشه مهاجرمجارکه تلفظش طرفداری نداشت، اماهنوزدرگوشه ای ازجهان اقتصادی پویا داشت. همه شان رفتاری خوب داشتند، حتی آنهاکه هرروزظهربه باراپیکورمیرفتندوتابسته شدنش می ماندند. آنهاهم دوستهائی درمیان مشاهیری داشتندکه ممکن بود یک بار مدت درازی تو نوبت ملاقاتشان حضوریافته باشند. تنهاکافی بودرودرروی کشیشی که بونی دوندی تومجتمع داشت عطسه کنی، کلیساش توهر شرایط متزلزی بودوفراخوانده که میشد، همیشه آماده مراسم دعابه جا آوردن بود.
افراداغلب تاهروقت لازم بودتودفترمی ماندند.
دوجوان به نام کاندیس وکوئنسی که هیچوقت کرایه شان رانمیدادند ونیم شبها جیم میشدنداستثنابودند. آنهابرای اجاره اطاق که آمدند، مسئولیت قضیه روشانه مالک قرارگرفته بود. اوخودرا ازاین گفته بدسرزنش میکرد: “دوراطراف اینجایه لیست تازه لازم داره. “
این را درباره کادیس گفته بودنه دوست پسرش. دوست پسرش تیپ احمق زمختی بود.
جکسون یک روزگرم تابستانی هردودرپشتی ورودوخروج اثاثیه را باز گذاشت تادر فاصله جلادادن یک میزهوا واردشود. میزقشنگ رابه دلیل ازبین رفتن جلای بعضی جاهاش مجانی گرفته بود. فکرکردبرای گذاشتن نامه ها رویش جلوی درورودی قنشگ است.
میتوانست بیرون دفترباشد، چراکه مالک تودفتربودوبعضی اوراق اجاره را وارسی میکرد. لامپ انگشتی رو زنگ درورودی روشن بود. جکسون آماده شد، قدراست کردکه برسش راپاکند، فکرکردمالک درمیان افرادبه به هم خوردن کارش اهمیت نمیدهد. اماهمه چی روبه راه بود. صدای بازشدن درو زنی را شنید. صدائی دراوج خستگی که هنوزمیتوانست چیزی ازفریبندگی واطمینان کامل به خودراحفظ کندوروهرنوع شنونده ای تاثیرکامل بگذارد. جکسون باخود اندیشید “این تسلط برسخن گوئی رااحتمالاازپدرکشیش خودفراگرفته. “
زن گفت “این آخرین آدرسیه که ازدخترم دارم. دنبالش میگردم. کاندیس، دخترم. اون ازبریتیش کلو مبیااومده اینجا. ازکلوونا، جائی که پدرش زندگی میکنه. گ
ایلین. زن ایلین بود. صداش را شنید. پرسید “میتونم بشینم؟”. مالک خودش صندلی جکسون رابازوآماده کرد.
“تورنتوخیلی گرمترازاونه که انتظارداشتم. من اونتاریو رو که توش بزرگ شده م خوب میشناسم. میتونم خواهش کنم یه گیلاس آب بهم بدین؟”
صداش فروکش کرد. بایدسرش را پائین ورودستهاش گذاشته باشد. مالک آمدبیرون توهال وچندسکه توماشین انداخت تا سون آپ بگیرد. انگارفکرکرده زن بیشتر شبیه یک نیمسوزاست.
مالک جکسون را درحول وحوش گوشه ای درحال گوش دادن دید، بهش اشاره کرد “بایددست ازاون کارورداری، ممکنه مایه ناراحتی بیشترساکنین بشه. جکسون سرش رابانافرمانی تکان داد.
زن خیلی پریشان نماند. ازمالک عذرخواهی کرد. مالک گفت:
“گرمای امروز مایه تموم این جریانته. امادرباره کاندیس، اوناحدودیک ماهه از اینجارفته ن. بایدسه هفته پیش باشه. آدرس تازه شونم نداریم. معمولا در اینجور موارد… گ
زن اشاره را دریافت “آه، البته. من میتونم ترتیبشو… “
درفاصله انجام کارهای مورداشاره صدای پچپچه وخش خشی شنیده میشد.
“فکرنکنم اجازه بدین محل سکونتشونوببینم… “
“مستاجرتازه الان توخانه نیست. حتی اگرم بودفکرنکنم موافقت میکرد. “
“البته، کاراحمقانه ایه. »
“چیزمخصوص دیگه ایم هست که واسه شماجالب باشه”
” آه، نه. نه. شماخیلی مهربون بودین. وقتتونو گرفتم. “
حالابلندشده بودوآنهاحرکت میکردند. ازدفترخارج شدندوچندقدم به طرف در جلوئی رفتند. دربازشدوسروصدای خیابان اگرخداحافظی ئی هم بودبلعید. گرچه شکست خورده بود، باظرافتی خوشایندخودرا بیرون کشید.
مالک به دفترکه برگشت جکسون ازپناه گاه خودخارج شد. تمام گفته مالک این بود “شگفت آوره!پولمونوگرفتیم!”
مالک خاصه درباره مسائل خصوصی بیتفاوت بود. ازنظرجکسون مقوله ای پرارزش دراو.
جکسون دوست داشت اورا میدید. نسبت به دختردیگراحساس زیادی نداشت. گیس هابلوندوخیلی دوست داشتنی رنگ شده بودند. اگرچه ازآنهمه روزهای درازگفتن مشکل بود، بیش ازبیست سال نداشت:
“دفعه های زیادی زیرانگشتهای دوست پسرت ازخانه بیرون زدی. پولهات را دورریختی. به خاطرتکه چیزهای بدیمن ویک دوست پسردل پدرومادرتو شکوندی.
کلووناکجابود؟جائی ازغرب بریتیش کلومبیا. یه خوش بین. احتمالاسکوت واقعیشم حاصل همون بود. ازدواج کرده. انگارشب زفافوازسرگذرونده، این قضیه جوری توذوقم میزنه. دخترمطمئن بود. باردومم به خودش اطمینان داشته. آدمی ساخته شده برای تراژدی نبوده. نمیخواسته دخترم بمونه. به اندازه کافی ازقضایا استفاده که کرده برگشته خونه. باید یه کودکم بزرگ میکرده، کاری که امروزه شیوه همه ست.
کمی بعدازکریسمس سال 1940تومدرسه یه شورش بود، حتی به طبقه سومم که سروصدای ماشین تحریراوماشینای حسابوازسرو صدای طبقه اول نزدیک ساحل محفوظ میداشت رسیده بود. بزرگترین دخترای مدرسه م اونجا بودن. دخترائی که سال پیش لاتین و زیست شناسی وتاریخ اروپارو خونده بودن وحالاماشین نویسی یادمیگرفتن. “
یکی ازاین دخترها آیلین بیشاپ دختریک وزیربود-گرچه کلیسای ایالت پدرش بیشاپ(اسقف) نداشت. آیلین کلاس نه که بودباخانواده ش آمده وبرپایه حروف الفباپنج سال پشت سرجکسون آدامزنشسته بود. آن زمان کمروئی مفرط وسکوت جکسون مورد تائیدهرفرددیگرکلاس وبرای آیلین تازگی داشت. درفاصله پنج سال بعدبدون اذعان کردنش گرمائی تولید کرده بود. پاک کن، نوک مدادوابزارهندسه ازجکسون قرض میگرفت. اماتاشکستن یخهاپیش نمیرفت، چراکه آیلین طبیعتاگیج بود. آنهاجواب مسئله هارابایکدیگر ردبدل میکردندوآزمونهای هم راتیک میزدند. توخیابان به هم برکه میخوردندبه هم سلام میکردند. سلام جکسون برای آیلین دقیقا بیشترازپچپچه بود، دو سیلابل داشت ویک تاکیدبرآن. پشتش هیچ احتمال دیگری غیرمضحکه گوئیها وجودنداشت. آیلین دختری خجالتی نبود، هوشیاروکناره گیربودوبدون محبوبیتی خاص. انگارخواسته جکسون هم همین بود.
تمام دخترهای بزرگ ازمحلشان بیرون وبه راه پله آمدندکه هیاهورا تماشا کنند، آیلین وتمام دخترهای دیگر ازاین که یکی ازدوپسرعامل هیاهوجکسون بودمتعجب شدند. دیگری بیل واتزبود. پسرهائی که تنهایک سال پیش نشسته روکتابها قوزیابه زیبائی بین یک کلاس وکلاس دیگر رفت و آمدمی کردند. حالاتویونیفرمهای نظامی دوبرابرخودشان به نظرمیرسیدند. به اطراف که میپریدندازپوتین های نیرومندشان صداهای وحشی درمیامد. فریاد میکشیدندکه مدرسه تعطیل است وهمه باید به ارتش به پیوندند. همه جا سیگارپخش میکردند، حتی روی زمین وجاهائی که پسرهای صورت تیغ نینداخته هم میتوانستندبردارند. مبارزین سبکسرومهاجمان پردادوفریاد. تاخرخره شان نوشیده ومست بودند.
آنهافریادمی کشیدند”من دزد نیستم. “
مدیرتلاش میکردبهشان دستوردهدخارج شوند. جریان مربوط به اوایل جنگ بود وهنوزدرباره پسرهای نام نویسی کرده برای جنگ که درخودمی پیچیدند و درتائیدمرگ حرافی میکردند، مقداری ترس وستایش جودداشت، مدیرقادربه فرو نشاندن چیزی که بعدهابیرحمی مینامیدنبود.
مدیرگفت “بیرون! الان!همین الان!”
بیلی واتزبهش گفت “من دزدنیستم!”
جکسون هم احتمالادهن بازکرده بودکه حرف اوراتکرارکند، درهمان لحظه نگاهش به چشمهای آیلین بیشاپ برخوردوتکه آگاهی خاص بینشان ردوبدل شد. آیلین انگارقهمیدجکسون واقعامست است. همین قضیه قادرش میکرد پیش ازآماده شدن نمایش مستی ادای مستهارادرآورد. (بیل واتزبه تمام معنی مست بود. )
آیلین بااین درک پله هارا پائین آمد. خندید، سیگای پذیرفت وروشن نکرده بین انگشتهاش گرفت. بازوهاش رابادوقهرمان درگیرکرد، راه افتادوازمدرسه بیرونشان برد. سیگارهاشان را بیرون مدرسه روشن کردند.
کمی بعدیک دعوای نظری دراین باره تو گروه پدرآیلین به جودآمد. بعضی میگفتندآیلین خودش سیگارنکشیده، تنهاوانمودبه کشیدن سیگارکرده که پسرها را ساکت کند. دیگران میگفتندآیلین مطمئناسیگارکشیده.
بیلی دستهاش رادورآیلین پیچیدوسعی کردببوسدش، سکندری خوردورو پله های مدرسه فرونشست ومثل خروسی بانگ زد.
گاون تادوسال دیگه میمیره. “
آنهابایداورا به خانه شان میبردند. جکسون آنقدربلندش کردکه توانستند دستهاش را روشانه های خودبندازندوباخودبکشانندش. خوشبختانه خانه شان ازمدرسه دورنبود. اورا روپله های خروجی گذاشتندوبه گفتگوئی پرداختند:
جکسون گفت “ نمیخوام برم خونه مون. واسه چی؟واسه این که نامادریم اونجاست. ازنامادریم متنفرم. واسه چی؟هیچ دلیلی نداره. “
آیلین میدانست جکسون خیلی کوچک که بودمادرش دراثریک تصادف مرده. همین هم یکی ازدلایل خجالتی بودنش بود. آیلین فکرکردنوشیدن الکل جکسون را گزافه گومیکند. آیلین سعی نکردبیش از آن به گفتن تشویقش کند.
آیلین گفت “ اوکی، میتونی توجای من بمونی. “
جریان وقتی پیش آمدکه مادرآیلین بیرون ودنبال مادربزرگ مریضش بود. آیلین به صورتی تصادفی خانه را برای پدرودوبرادرکوچکش اداره میکرد. این قضیه جای خوشبختی داشت. مادرجاروجنجال راه نینداخت، تنهاخواسته بودرفت وآمدها ورگ ریشه پسررابداندوسرآخرازآیلین خواست رفتن مدرسه را بطور معمول ادامه دهد.
یک سربازویک دختر، به این صورت ناگهان همه چیزبه هم بسته شد. جائی که دراین زمان بودندجز لگاریتم وصرف ونحوکلمات هیچ چیزنداشت.
پدرآیلین توجهی به آنهانداشت. توجه اوبیشترازتفکراتش درموردوزیرمناطق کشیش نشین بودن متوجه جنگ بود. این قضیه وادارش میکردازبودن یک سربازتوخانه ش به خودببالد. ونیزناراحت هم نبودکه بتواندباحقوق وزارتش دخترش را راهی کالج کند، چراکه بایدچیزی کنارمیگذاشت تا بتواند روزی هم برادرهاش رابفرستد. این قضیه آسانگیرش میکرد.
جکسون وآیلین سینماوسالن های رقص نمیرفتند. اغلب بعدازتاریک شدن تو هرهوائی میرفتندقدم زدن. هرازگاه رستورانی میرفتندوقهوه ای مینوشیندند. سعی نمیکردندرفتارشان باهرکسی دوستانه باشد. آنهاچه شان شده بود؟ عاشق هم شده بودند؟
آیلین خودش رفت خانه جکسون که وسائل ساکش راجمع کند. نامادری جکسون ابروهای چسبیده به استخوانش رابالاانداخت، دندانهای مصنوعیش را نمایاندوسعی کردجوری نگاه کندکه آماده مضحکه است. باخنده ای پرصداپرسید:
“میخواین چی کارکنین؟بهتره مواظب اون چیزا باشین. “
سعی کرده بودآدم بی وچاک ودهنی باشد، امامردم میگفتندمنظورش ناراحت کردن دیگران نیست. رفتارآیلین به طورخاصی شبیه یک کدبانوبود- بخشیش به خاطرناراحت کردن او. آیلین هرچه بهش گفته شده بودبه جکسون گفت و قضیه را مسخره جلوه داد. جکسن نخندید. آیلین معذرت خواست وگفت:
“حدس میزنم تو بازندگی کردن تو یه قلمروکشیش نشین خیلی به کاریکاتوری کردن آدماعادت داری. “
جکسون گفت “قضیه درسته. “
آن زمان آخرین دوران زندگی جکسون تو قلمرو کشیش نشین بود، نوبت رفتن جکسون فرارسید. آنها برای هم نامه مینوشتند. آیلین درباره پایان دوره ماشین نویسی وتندنویسی وگرفتن کارتو دفترشهرداری نوشت. علیرغم چیزهائی که درباره کاریکاتورها گفته بودبیشترازدوران مدرسه مصممانه درباره هرچیزی هزال بود. شایدفکرمیکردافرادتوجنگ مضحکه نیازدارند.
آیلین باعجله ازدواج که کرد، مجبورشدترتیب کارهاراتودفترشهرداربدهدوبه “باکره بودن عروس”اشاره کند.
آیلین دیدارکردن وزیری تنومندازمحله کشیش نشین واطاق خواب مهمانها رابه خاطرکه آوردخیال کردانگاردوشک با روءیاهای شیطانی اغوایش میکند.
جکسون درباره ازدحام در”ایل دوفرانس”وغوطه وری دراطراف برای دوری اززیردریائیهانوشت. به انگلیس که رسیددوچرخه ای خریدودرباره جاهائی که دراطراف بادوچرخه گشته بود تا ببیندمباداازمرزخارج باشندبراش نوشت. در باره گذراندن دوره نقشه برداری نوشت که درصورت نیاز پشت خطوط جبهه کارکند(البته منظورش بعدازاولین روز شروع به کارش بود)
این نامه هاگرچه ازنامه های آیلین کسل کننده تربودندهمیشه “باعشق” امضامیشدند. اولین روزشروع به کارکه پیش آمدچیزی درش بودکه آیلین رنج آورش مینامید، امادلیلش رامی فهمید. جکسون دوباره که نوشت، گرچه غیرقابل توضیح، اما همه چیزبه سامان بود. دراین نامه ازکارهائی که آیلین درباره ازدواج کرده بود. ازروزپیروزی جنگ وسفربه خانه نوشته وسرآخرفواره ستاره های تابستانی بالای سرش رایادآوری کرده بود.
آیلین خیاطی یادگرفته بود، به افتخاربه خانه آمدن جکسون یک لباس تابستانی میدوخت، لباسی باحاشیه دوزی ابریشم مصنوعی باپیرهنی کامل وکلاه ودستکش وکمربندی چرمی پوشیده ازطلای بدلی. منظورش ساختن روبانی ازموادمشابه سبزدراطراف تاج کلاه حصیری تابستانیش بود.
“تموم ایناواسه ت شرح داده شدکه به من توجه کنی وبدونی اون منم، دنبال یه زن خوشگل دیگه که ممکنه توایستگاه ترن باشه ندوی”
جکسون از”هالیفاکس”نامه ش رابرای آیلین پست کردوگفت توترن شنبه شب خواهدبود. گفت آیلین راخیلی خوب به خاطرمیاورد، اگرایستگاه لبریز ازهجوم شبانه آنهاهم باشدخطراشتباه گرفتنش بازنی دیگروجودنخواهد داشت…
آنهادرآخرین شب شان تاآخرهای شب توآشپزخانه محله کشیش نشین وجائی که تصویرجورج کینک ششم ونوشته های زیرش بودوآن سال همه جامیتوانستی ببیی نشستند:
“به مردی که تو دروازه سال ایستاده بودگفتم:پرتوئی به من بده تابتوانم توی ناشناخته هاگام بردارم. “
“جواب داد:بروبیرون توی تیرگیهاودستت را بگذارتوی دست خدا. برایت بهتروسلامت ترازروشنائی وراههای شناخته خواهدبود. “
سرآخربی سروصدارفتندطبقه بالاوجکسون رفت توتختخواب اطاق مهمانها. آمدن آیلین توبغلش انگارباتوافق قبلی دونفرشابود، چراکه جکسون متعجب نشد….
مصیبتی بود، آیلین به هرحال باهاش کنارآمد، انگارنمیدانست. مصیبت و آشفتگی بیشترنمایش شورخفه کننده خودش بود. شیوه ای نبودکه جکسون بتواندتقلاهاوتوضیحات اورا متوقف کند. ممکن بودیک دخترآنقدرکم بداند؟سر آخرطوری ازهم جداشدندکه انگارهمه چیزبه خوبی انجام شده بود…
جکسون صبح بعددرحضورپدروبرادرهای آیلین خداحافظی کرد. کمی که گذشت نامه فرستادنها واظهارعشق کردنهاشروع شد. جکسون تو ساوتمتون مست وتلاش کردیک باردیگرهمخوابگی راتجربه کند، زن بهش گفت:
“کافیه، پسرک. توخیلی کله پاوازرده خارجی… “
چیزی راکه جکسون توزنهاودخترهادوست نمیداشت لباس وپوشیدن دستکش، کلاه وپیرهنهای غژغژی بود. تمامشان طالب چیزی بودندکه ناراحتش میکرد. اماآیلین چطورمیتوانست این رابداند؟جکسون مطمئن نبود که رنگهارا میداند. سبزلیموئی، انگارصدای اسیدمیداد.
بعدخیلی ساده به نظرش رسیدکه تنهایک فردنمیتواندآنجاباشد.
آیلین به خودش یابه کس دیگری گفته بودکه باید تاریخ رااشتباه کرده باشد؟ جکسون به خودش گفته بودکه مطمئناآیلین باید دروغی جعل کرده باشد. از همه ی اینهاگذشته، آیلین زیرک بود…
حالاکه آیلین گم شده بود، جکسون آرزوی دیدنش را داشت. توآشفتگی هم صداش معجزه آساعوض نشده بود. تمام مقولات مهم رادرجای خودو سطوحی موسیقائی تصویرمیکرد. هیچوقت نتوانست ازمالک بپرسد: “آیلین چه شکلی بود. گیسهاش هنوزسیاه یاخاکستری بود؟باریک اندام بودیا تنومندشده بود؟”
غیرازناخوشایندبودن دوست پسرش، به خوددخترتوجه چندانی نکرده بود.
“آیلین ازدواج کرده؟درغیراینصورت بچه را خودش بزرگ کرده؟قضیه خوشایندی نیست. شوهریا بچه های موفقی داشته؟این یکی قلب آیلین را شکسته. این سنخ دختربرمیگرده. ضایع ترازاونه که بیرون ماندگارشه. لازم که بشه برمیگرده. مادرش آیلینم درباره ش نظر بدی نداشت. واسه درخواست خودش یه جوری فضاوواقعیت تنظیم کرده بود. جوری که انگارهیچ چیزتو درازمدت منصرفش نمیکنه؟”
روزبعدهرآسان گیری درباره زن گذشته اززندگیش گم شده بود:
“اون اینجارومیدونه، ممکنه برگرده. اون ممکنه بعدازمدتی ترتیب کاراشو بده. تواین خیابونابالاوپائین بره. سعی میکنه پیداکنه که کجادنباله قضیه سرو سامون میگیره. ساده، اماواقعانمیشه پرسشای مردموبااون صدای گول زننده ضایع ساده گرفت. میشدبدوم ودرست بیرون درصاف برم سراغش…. “
چیزهاتوانستندتوهم قفل شوند، تنهااندکی اراده به کارگرفت. جکسون شش یاهفت ساله که بود، فریبکاری نامادریش را توهم پیچید-چیزی که نامادریش موقع شستشو جکسون توحمام فربیکاری یا اذیت کردن مینامید. جکسون بعدازتاریکی توخیابان دوید، نامادریش دنبالش دوید، امامتوجه شد اگرنایستد جکسون واقعافرارمیکند، وایستادوگفت “توخیلیم مسخره نیستی. “، هیچوقت این حرف رابه کسی که ازش نفرت داشت نمی گفت. اوفهمیدحتی اگرهم نتواندروی این قضیه حساب کند، جکسون ازش متفراست وایستاد.
جکسون سه شب دیگرتوساختمانی که بونی بوندی نامیده میشدماند. حسابی ازهرآپارتمان برای مالک نوشت که چه هزینه ای ومربوط به چه زمانی بدهکاراست. گفت که فراخوانده شده است، بدون اشاره به چراوکجا. حساب بانکی خودراخالی کردواندک اشیائی که بهش تعلق داشت بست بندی کرد. شب، دیروقت شب سوارترن شد. تمام شب را خوابیدوتویکی ازاین خواب رفتگیهاش پسربچه های کوچگ منونیت راتوی گاریشان دیدکه ازنزدیک میگذرند. صدای کوچک وشیرین ترانه خوانیشان را شنید. این قضیه قبلاهم توروءیا هاش پیش آمده بود…
جکسون صبح تو”کاپوسکاسینگ” پیاده شد. توانست بوی آسیابهارا استنشاق کندوبه تنفس هوای سردی بخش تشویق شد…..