فرزانه کرمپور
داستان ایرانی در بوف کور منتشر میشود
صبح زود از خـواب پرید. آسمان خاکستری بود. تکههای ابر، مانند قطعات یک معمای مقوایی به هم نزدیک و جفت میشد. چشمها را بـست و گـوشها را تـیز کرد تا شاید از آشپزخانه سر و صدایی بشنود. آونگ سرعت دیواری به چپ و راست حرکت میکرد و صـدا در گوشهایش بلند و بلندتر میشد. حس کرد در گهوارهی بزرگی با صدای ساعت در هوا تاب میخورد.
شقیقهها را بین دو دسـت گرفت و فشار داد؛سرش گـیج رفـت. لبهی تخت نشست و پس از چند دقیقه به کمک عصا خودش را به آشپزخانه رساند. کتری را روی چراغ گاز گذاشت و کبریت کشید.
در آینهی دستشویی، کیسههای پای چشمها را وارسی کرد و موهای سپید آشفته را با دست خیس روی به عقب مرتب کرد. دندانهای مـصنوعی راجا اندخت و به اتاق برگشت. ساعت شش ضربه زد. بوی گاز میآمد.
صدای پسر بزرگش را شنید:
- آخرش خونه رو آتیش میزنی!
به آشپزخانه رفت. آب کتری سر رفته و شعله را خاموش کرده بود. پنجره را باز کرد. سرما تنش را لرزاند. کیسهی چای را در فنجان انداخت و آب جوش ریـخت. بوی عـلف خیس بلند شد.
قرص فشار خون را فرو داد و بقیّه چای را با لذت هورت کشید. به گلهای بنفشهی روی فنجان چینی خیره شد و با سرانگشت پریدگی لبهی لیوان را لمس کرد. سینی را به آشپزخانه برد. در قابلمهی کوچکی چند تکه گوشت و مـقداری نـخود و لوبیا ریخت. کوچکترین شعله را روشن کرد و قابلمه را با احتیاط روی چراغ گذاشت؛دفعهی قبل دستهاش در رفته و همهی خورش روی آن ریخته بود.
به اتاق خواب برگشت و روی صندلی کنار پنجره نشست. معمای خاکستری کامل شده بود. باران در خطوط کج موازی بـه شـیشه میخورد و منظره بیرون را هاشور میزد. خیابان جان میگرفت. چراغهای سر تیر با چشمکی سریع خاموش شد.
پیپش را گیراند و پک زد. سرفهاش گرفت. اگر آذر زنش زنده بود میگفت:
- آخرش خودتو با دود میکشی!
کتاب را باز کرد و روی زانوها گذاشت. دود را در فضا رها کرد و به شـکلهایی که میساخت خـیره شـد. لای پنجره را بازکرد.
زنی در پیادهرو با چرخ خـرید رد مـیشد. چرخ تـلق تلق میکرد و شیشههای خالی شیر درون سبد به هم میخورد.
زن روسری را جلو کشید و نگاهی به آسمان کرد. پیش خاموش را در زیرسیگاری گذاشت. صفحهی هفتاد و هشت را باز کـرد. چند روز بـود نـمیتوانست از این صفحه جلوتر برود. عینک نزدیکبین را به چشم زد و شروع بـه خـواندن کرد:
در گورستان باران میبارید. تشییع کنندگان چترهای سیاه را بالای سر گرفته بودند.
به یاد قبر آذر افتاد. درختان چنار کنار جوی که قطرههای باران از نـوک بـرگهایشان میچکید و در خـاک فرو میرفت.
به شال پشمی آبی که هنوز به جارختی آویزان بـود نگاه کرد. صدای حرف و خنده میآمد. سرک کشید. در زمینهی خاکستری خیابان، بچهها زیر چترهای رنگی به مدرسه میرفتند. کلاه پسر بچهای را دوستانش برداشته بـودند و«دسـتش دهـ»بازی میکردند. پسرک به هر طرف میدوید و بد و بیراه میگفت. بچهها میخندیدند. باران موهای سیاهش را خـیس کرده بـود. با عصا به شیشه کوبید. سرها را بالا گرفتند و شکلک درآوردند. کلاه آبی در جوی همراه چند پرتقال و مقداری سبزی شناور بـود. پسرک دنـبال کـلاه دوید. آب کلاه را زیر پل برد. بدخلق به آشپزخانه رفت و با فنجانی چای برگشت.
بخاری دستی را روشـن کـرد و کـتری را رویش گذاشت. چند چغندر لای کاغذ آلومینیوم پیچید و کنار کتری جای داد. سگ همسایه پارس میکرد. نگاهی به کـوچه انـداخت. زیر طـاقی خانهی روبرو، دو مرد با لباسهای تیره ایستاده بودند و حرف میزدند. صورتهاشان پشت یقههای بزرگ بارانی پنهان بـود. ابرها تـیرهتر و فشردهتر شده بود. قرص مسکنی را همراه چای فرو داد. زانویش با شروع باران درد گرفته بود و زق زق مـیکرد. از کـشوی مـیز، لولهی پماد را بیرون کشید. شلوارش را تا بالای زانو جمع کرد. مقداری پماد کف دست گذاشت و زانویش را مـالش داد. بـوی تند نعنا و فلفل در اتاق پیچید. پوستش گر گرفت. به آشپزخانه رفت و کمی ادویه و نمک در غذا ریـخت. بخار، دستش را سـوزاند. در قـابلمه از دستش رها شد و روی زمین افتاد. به ظرف نان نگاه کرد که خالی بود. به ساعت نگاه کـرد. شاید تـا ظهر باران بند میآمد. سر راه میتوانست زنگ خانه دکتر را هم بزند و ناهار دعوتش کـند. گپ بـعد از غـذا بیشتر از غذا میچسبید. همیشه از وضع هوا و گرانی شروع میشد و به بیمهری بچهها میرسید؛هر دو از دردی مشترک رنج میبردند. دخترها و پسـرهای دکـتر مـانند پسرهای او اصرار به فروش خانه داشتند.
پسر بزرگش روی میز کوبیده و فریاد زده بود:
- چرا لج میکنی؟خونهی به ایـن بـزرگی به چه دردت میخوره؟خونه رو با قیمت خوب میخرن.
پسر کوچکتر با نرمی لبخند میزد:
- خونهی به این بزرگی تمیز کردن میخواد، تعمیرات دارهـ. خریدن، پختن، شستن کـار شما نیست که همیشه فقط دستور دادی!شما به پرستار احتیاج داری.
و او از زیر چشم عـروسها و پسـرهایش را میدید که لبخند میزنند واشاره میکنند دهانهایی را مـیدید کـه بـاز و بسته میشد ولی هیچ کلمهای را نمیشنید. از فکر زنـدگی کردن با آدمـهای غریبه در مکانهای ناآشنا وحشتزده میشد.
در کمد را باز کرد و بارانی خاکی رنگ را بیرون کشید. به لبـاسهای زنـش نگاه کرد. انگار «آذر»در یک صفت تـکرار شـده بود:با پیـراهن مـشکی بـلند، با کت ودامن طوسی، با بلوز سبز و شـال گلدار…
باران یـرا کنار چتر روی مبل انداخت. دلشوره تپش قلبش را زیاد کرد. اتاق از هوا خالی میشد. خودش را به شـیشهی قـرصها رساند. گلولهی سرخ را زیر زبان گذاشت وروی تـخت دراز کشید. گوشهی سقف لکهای خـاکستری بـه چشم میخورد، فکر کرد:
حتما لولهی ناودون بـا بـرگ پر شده، باید بازش کرد.
قلبش که آرام شد نشست و از پنجره بیرون را نگاه کرد. خیابان خلوت بود. دو مرد هـنوز زیر طـاقی ایستاده بودند. صورتهاشان از پشت پردهی آبـ، محو و لرزان بـه نـظر میرسید. مرد بلندتر سیگار مـیکشید. مردم دوم بـه ساعتش نگاه کرد.
لبهی تخت نـشست و جـورابهای پشمی رابه پا کشید. شال گردن یادگار زنش را روی سینه، چپ و راست کرد. بارانی را پوشید. به آشپزخانه رفت. لیوانی آب به غـذا اضـافه کرد و شعله را پایین کشید. سبد خرید را بـه دسـت گرفت و چـتر را بـرداشت. بوی غـذا و چغندر تنوری در فضا پیچیده بـود. صدای آژیر آمبولانس میآمد. در راهرو را قفل کرد. صدای شیون زنی را شنید.
بیحرکت ایستاد و گوش کرد. فقط صدای ساعت دیواری شنیده مـیشد. پلهها را یـکی یکی پایین آمد. از پشت شیشههای مشجر در وروردیـ، سفیدی مـاشینی پیـدا بـود. حسی شـوم در مغزش آماس مـیکرد و شـقیقههایش را به کوبش وامیداشت. در را باز کرد. چراغ روی ماشین میچرخید و سرخی را در کوچه میپراکند. سروته کوچه را دنبال زنی که شیون میکرد پایـید. در را مـحکم بـه هم زد که بسته شود. چتر را باز کرد. از کـنار آمـبولانس رد شـد، دو نفر از پشـت زیـر بـازوانش را گرفتند. سپید پوشیده بودند. پرسید:
کجا؟
همین نزدیکی.
یکی از مردها بازویش را فشار داد. به چهرهی ناشناس نگاه کرد و گفت:
- چراغ گاز روشنه!
مرد لبخند زد:نگران نباش یکی پیدا میشه خاموشش کنه!
حس کرد از بالای سرش به هم نگاه میکنند. مردانی که لبـاسهای تیره به تن داشتند، زیر طاقی ایستاده بودند. از لبهی کلاه مرد بلندتر آب میچکید. برق چشمهایش را دید. بازوی راستش را کشید و دست چپ را در جیب کرد. مرد سپیدپوش با اخم نگاهش کرد. لبخند زد و در حالی که دسته کلید را از جیب راستش بـیرون مـیکشید گفت:
- جیب چپم سوراخه. هیچ وقت توش سکه یاکلید نمیذارم.
دسته کلید را مقابل آنها زیر طاقی پرتاب کرد و خندید. سوار آمبولانس شد. از پشت پنجره دست تکانداد، به پنجرههای خانهاش نگاه کرد. باد، باران را در خطوط مورب به شیشه میکوبید. پنجرهی اتاق بـاز شـده بود. پرده مانند دست زنی سپیدپوش در باد میلرزید و بدرقهاش میکرد. کتاب ورق خورده و روی صفحهی هشتاد و چهار باز مانده بود. چترهای رنگی به خانهها برمیگشتند. کف خیابان با برقی سـربی میدرخشید.