سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
بهاره خسروی

صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی ایران- داخل ‏و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره ‏زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به قصه کوتاه “حالا می ذاری بخوابم؟”، از مجموعه “آن گوشه دنج ‏سمت چپ ” نوشته “مهدی ربی” اختصاص دارد.‏

mehdirabbi1.jpg


‏♦ داستان

‎ ‎حالا می ذاری بخوابم؟‏‎ ‎

خسرو پیژامه اش را می پوشد و نگاه می کند به لیلی که ملحفه را تا روی سینه بالا کشیده.‏

‏- خسروجان! لطفا چراغ رو خاموش کن.‏

با دو دست پیژامه را تا آن جا که می شود می کشد بالا. لب و لوچه را آویزان می کند.‏

‏- نچ. نمی خوام. خوشم می آد چراغ روشن باشه. حالا که موقع خواب نیست خرگوش.‏

لیلی ملحفه را تا روی صورتش می آورد. صدایش را شبیه شخصیت های کارتونی می کند.‏

‏- آقا گرگه حالا امشب رو می شخ بی خیال شی؟ خرگوش گناه داره. آفرین گرگ خوب.‏

خسرو می رود لب پنجره و پرده ها را می کشد.‏

‏- باشه. بازم گرگه خر شد. یکی به نفع خرگوش.‏

چراغ را خاموش می کند و می آید توی تخت.‏

‏- خانوم وفا می شه شما بگید منو چند تا دوست دارین و چه قدر به من وفادارین؟

‏- خسرو تورو جون هر کی دوست داری اذیت نکن امروز خیلی تو شرکت خسته شدم بذار بخوابم. آفرین.‏

‏- باید باهام حرف بزنی. خواب نداریم. اصلا بگو از صبح تا حالا چه کار کردی. بگو بگو. بعد بخواب.‏

لیلی غلت می زند طرف خسرو. چشمان مشکی و روشن لیلی زیر نور آباژور می شود آینه ی خسرو. خسرو دست را ‏می برد توی موهای نرم لیلی و سرش را روی بالش جابه جا یم کند. انگار یک جوری دنبال جای نرم تر بالش می ‏گردد. بعد صورتش را فرو می کند توی بالش.‏

‏- خوب از کجا شروع کنم؟‏

‏- از اول. اول اول.‏

‏- خیلی خب. پس خوب گوش کن. صبح ساعت شش، ساعت زنگ دار زنگ زد. تو خواب بودی. من زدم توی سرش و ‏بلند شدم. لباس خوابم رو عوض کردم و دست و روم رو شستم. چای رو آماده کردم و میز صبحانه رو چیدم. تنبل خان، ‏چهار پنج بار هم صدات کردم ولی بلند نشدی. یه ذره آب سرد پارچ رو ریختم روی مژه هات. اوقات تلخی کردی و ‏غرولند تحویلم دادی. بعدم گفتی:“آقا من اصلا امروز نمی خوام برم سر کار. ولم کن.“‏

دوباره خوابیدی. لباس پوشیدم. بوسیدمت و رفتم. آقای فرهادی راننده شرکت مون که حسابی از ماشین جدیدی که بهش ‏دادن راضیه، سرحال و قبراق توی ماشین نشسته بود. سوار شدیم و رفتیم شرکت.‏

لیلی نمی گوید که چه قدر در راه با فرهادی درباره ی سینما و تئاتر حرف زدند. خسرو نه سر در می آورد، نه علاقه ای ‏نشان می دهد. نمی گوید که درباره ی جشنواره ی فیلم امسال، بازیگری ها و کارگردانی ها بحث کردند. نمی گوید که ‏فرهادی بعد از ظهرها تئاتر کار می کند. و چند بار که زودتر تعطیل شده اند، موقع برگشت سر تمرین شاتن رفته است. ‏نمی گوید که نظراتش با فرهادی درباره ی ادبیات و سینما چه قدر نزدیک است. نمی گوید چه صدای بم دلنشینی دارد و ‏چه قدر مودب است. نمی گوید که چه قدر رمان و کتاب در این یک سال با هم رد و بدل کرده اند و با هم درباره شان ‏حرف زده اند و بالاخره نمی گوید که چه قدر خوشحال است که فاصله ی شرکت تا خانه خیلی زیاد است و فرهادی ‏شصت کیلومتر بیشتر نمی رود.‏

‏- امروز کار شرکت خیلی زیادب ود. مخصوصا که آخر سال مالیه و مدیرها باید حساب ها رو جمع کنند و تراز بگیرند. ‏قرار بود بازرس ویژه ی مدیرعامل دفترهای قسمت ما رو چک کنه. ولی از شانس بد مدیر قسمت ما، دفترهاش دو و نیم ‏میلیون کسری نشون می داد. در حالی که کامپیوترها، حساب ها رو تراز نشون می دادند. بازرس حسابی شک کرده ‏بود. مدیر ما هم کلافه شده بود و مرتب جلوی بازرس قسم و آیه می آورد که حساب ها درست بوده و نمی دونه چرا یک ‏دفعه این طوری شده. این جاست که خانوم لیلی وفا وارد میدون می شه و بعد از دو ساعت کار بی پاداش رقم گم شده رو ‏پیدا می کنه. بله دیگه، بعدم دیگه ظهر شده بود و رفتیم نهار.‏

لیلی نمی گوید که بعد از انجام این کار مدیرشان خیلی هیجان زده شده و خیلی از او تشکر کرده و آن قدر احساساتی شده ‏که دستش را برای دست دادن با لیلی دراز کرده و لیلی هم دستش را رد نکرده. نمی گوید که نیم ساعت بعد یک دسته گل ‏مریم روی میزش بوده و مدیر جلوی همه کارمندان شرکت لیلی را صمیمانه “تو” صدا کرده و گفته”تو امروز آبروی ‏منو خریدی. ممنونم.“‏

لیلی هیچ کدام این ها را نمی گوید.شاید خسرو عکس العمل خوبی نشان ندهد و یا بی خود دچار توهم شود یا شاید فکر ‏کند لیلی این ها را می گوید که به او نشان دهد مستقل از او هم م یتواند زندگی را پیش ببرد و یا هر برداشت دیگر.‏

نمی گوید که آن روز آشپز شرکت چه قدر از لیلی به خاطر راهنمایی هایی که برای پخت قرمه سبزی به او کرده بوده، ‏تشکر کرده و حتا از لیلی خواهش کرده بیاید سر دیگ غذاها و نظر کارشناسی بدهد.‏

‏- بعد از غذا هم حساب هایی رو که مونده بود تراز کردیم. بعد هم شال و کلاه و نخود نخود هر که رود خانه ی خود. منم ‏که طبق معمول آقای فرهادی رسوند خونه. دقیقا ساعت هفت بعد از ظهر کلید انداختم و اومدم تو. ولی آقا خسروی بدقول ‏هنوز نیومده بود. بعد هم که تو تلفن زدی و گفتی ساعت ده می آی. منم مجبور شدم شامم رو بخورم و دراز بکشم تا تو ‏بیای. قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید. حالا می ذاری بخوام؟‏

خسرو با چشمان نیمه باز خوابیده است. آن دستش که موها را چسبیده بود ول شده رو گردن لیلی. لیلی آرام ملحفه را ‏کنار می زند و از تخت می آید پایین. شالش را می اندازد روی شانه و با دمپایی رو فرشی اش از اتاق می رود بیرون. ‏دیگر خوابش پریده. به آشپزخانه می رود و قوری چای را می گذارد روی گاز. بعد هم می نشیند پشت میز ناهارخوری ‏و شروع می کند به خواندن آخرین کتابی که از فرهادی گرفته است. ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد، بلند می شود و ‏می رود زیر قوری را کم می کند.‏

‏♦ نگاه

محسن حکیم معانی

‎ ‎از عشق و دویدن‎ ‎

ساعت دارد زنگ می زند و تو بیدار نمی شوی. انگار از جایی دور، ساعتی که هیچ ربطی به تو ندارد مدام دارد زنگ ‏می زند. اگر این وضعیت ادامه پیدا کند شاید بیدار بشوی، اما دستت می رود طرف ساعت و دکمه ‏off‏ را فشار می ‏دهی. خودت نمی فهمی: اگر فهمیده بودی، وقتی ناگهان بیدار می شدی و می دیدی که دیرت شده داد و هوار راه نمی ‏انداختی سر ساعت ات که باز هم قالت گذاشته و… و تازه بعدتر است که متوجه می شوی ساعت چند بار زنگ زده و ‏خودت خاموشش کرده یی، این حرف ها در نظر اول شاید ربط چندانی به داستان های مهدی ربی در مجموعه “آن ‏گوشه دنج سمت چپ” نداشته باشد، اما شاید هم بتوانم ربطش بدهم. برخی داستان های نخستین مجموعه مهدی ربی چنین ‏حسی را القا می کنند: از جمله آن گوشه دنج سمت چپ، ملیحه، دیگر هیچ چیز بااهمیتی وجود ندارد، چشم سیاهان ‏کیستند، باد مخالف، پل ها و از همه بیشتر قربانی ابراهیم. مدام یک چیز را تکرار می کنند. مدام مثل زنگ ساعت توی ‏گوش خواب آلوده ات می پیچد و نمی دانی که بیداری یا خوابی. درست لحظه یی که داری بیدار می شوی زنگ قطع می ‏شود و می مانی در نقطه اول، حتی لجت می گیرد. اما وقتی باز داستان ها را مرور می کنی درمی یابی که تاکیدها و ‏تکرارها بی فایده و بی مورد هم نبوده اند. ابراهیم در حال شنا در استخر پسربچه افلیجی را می بیند که پدر و برادرش ‏با تیوپ سیاه بدریختی به آب استخر می سپارندش. تمام داستان در نوسان است میان اندام ورزیده ابراهیم و شیرجه ها و ‏شنای ماهرانه اش با بدن نحیف و زهوار دررفته پسربچه افلیج. ابراهیم قورباغه هایی را به یاد می آورد که در بچگی ‏زیر دوچرخه له شان کرده است و از مقایسه پسربچه با قورباغه حالش بد می شود. استخر را ترک می کند و در حالتی ‏جنون آمیز در حال رانندگی مرغی را له و لورده می کند. اما وقتی مرغ را از پایش می گیرد و توی جوی آب پرتش می ‏کند، با خود می گوید: “سارا که در را باز کرد حتماً…” تا پیش از صحنه پایانی خواننده در بیدار خوابی داستان تصور ‏می کند ابراهیم دستخوش آناتی شده است که بناست شخصیت جدیدی از او بیافریند. نه اینکه شخصیت سابق ابراهیم ‏ناخوشایند باشد، که البته از وجوه فردی و اخلاقی او چندان چیزی نمی دانیم، بلکه ابراهیم را در مرحله یی از ‏خودشناسی و تنبه می بینیم که شاید پیشتر، بهره چندانی از آن نداشت. شاهد این دگردیسی و تغیر حال او در استخر است ‏و عق زدنش. گویی می خواهد تمام آنچه را که تا به حال بوده است بالابیاورد. عضلات ورزیده اش از او فرمان نمی ‏برند، گویی او نیست که رانندگی می کند، گویی می رود که آدم دیگری شود… اما زندگی سختگیرتر از این حرف ‏هاست و باز چهارچنگولی او را می چسبد و داستان تمام می شود. کم و بیش داستان هایی که مثال زدیم همه مسیری ‏مشابه همین داستان (قربانی ابراهیم) را طی می کنند و با درونمایه هایی متفاوت به پایان هایی از همین دست ختم می ‏شوند. این داستان ها عمدتاً ذهنی اند و تکیه بیشتری بر درون دارند تا بیرون: اول شخص روایت می شوند یا ترکیبی ‏ارائه می دهند از چند زاویه دید. البته تمام مجموعه آن گوشه دنج سمت چپ را داستان هایی نظیر اینها تشکیل نمی دهند. ‏ربی داستان هایی دارد به کلی متفاوت از آنچه تا به حال آمد. مقبره، مسیح، حالامی ذاری بخوابم، می تونم دوباره ‏ببینمت و زخم رقیب به کلی داستان هایی دیگرند. اما آنچه در داستانی مانند حالامی ذاری بخوابم مخاطب را آزار می ‏دهد، فرار عمدی نویسنده است از زاویه دید نمایشی. گویی نویسنده نمی خواسته بپذیرد که داستانی مانند این با نظرگاهی ‏نمایشی می توانست بهتر اجرا شود. واقعیت این است که داستان های ربی بیشتر شخصیت محورند و بر روان آنها تاکید ‏بیشتری می شود تا رفتارهایشان. اما به نظر می رسد که همیشه و همه جا این تمهید آنچنان که باید و شاید جواب نداده و ‏کارآمد نبوده است. می تواند داستانی بر شخصیت تکیه کند بدون آنکه در بند ذهنیت او باشد. در این صورت مخاطب باید ‏از ظواهر رفتار و گفتار او به کنه درونش پی ببرد. اما به رغم درک خوبی که ربی از دیالوگ و توصیف نشان می دهد، ‏نمی دانم به کدامین دلیل از تکمیل حتی یک داستان به این طریق ابا دارد. نکته دیگری که درباره داستان های مجموعه ‏مهدی ربی نمی توان ناگفته گذاشت نگاه او به مقوله عشق است. اغلب قصه های او عملاً عاشقانه اند. اما آنچه داستان ‏های این نویسنده را برجسته می کند نوع نگاهی است که او به عشق دارد. در داستان آن گوشه دنج سمت چپ با عشقی ‏چنان پنهان و ظریف سر و کار داریم که در وهله اول آنقدرها به چشم نمی آید، اما هست و ستون داستان است. تا به حال ‏عشق را با هجران و وصل، با جنون و سر به بیابان گذاشتن، با سوز و ناله های عاشقانه و… دیده ایم اما ترکیب عشق و ‏دویدن خود داستان دیگری دارد که تنها ربی می تواند ببیندش. عشق های مجموعه مهدی ربی همه عجیب و غریب اند: ‏گاهی حسی نوستالژیک است به یک شیء (پل ها)، آنقدر روی این عشق می ایستد و تاکید می کند که عاشق پل ها می ‏شوی و لحظه یی گمان نمی کنی که پل در عشق چه محلی از اعراب می تواند داشته باشد؟ در داستان مقبره هم با نمونه ‏یی دیگر و جدید از برخورد با عشق سر و کار پیدا می کنیم. اینجا عشق را در قالب اسامی حک شده روی سنگ قبر ها ‏می یابی. گاهی حتی عشق می تواند سوالی بی جواب باشد برای پسری که در جست وجوی اولین عشق مادرش است ‏‏(دوچرخه سوار) و گاه در تقابل لجاجت صادق و خستگی ظاهری سرباز خودش را نشان می دهد (زخم رقیب). بعضی ‏وقت ها پنهان می شود پشت فراموشی خودخواسته صادقی دیگر در چشم سیاهان کیستند، یا پشت موتورسیکلت از سرما ‏می لرزد (باد مخالف). عشق ربی حراف است و بی پرده: رقیب را مشتاق می کند و سر حرف می آوردش (مسیح)، ‏پس از مرگ زبان باز می کند و آزاد می شود (ملیحه) و گاهی حتی اشتباهی می شود و “می تونم دوباره ببینمت” را در ‏دهان راوی می گذارد.‏

mehdirabbi2.jpg

‏♦ در باره نویسنده

‎ ‎مهدی ربی: اولین مجموعه داستان‎ ‎

مهدی ربی نویسنده ی جوان خوزستانی با مجموعه داستان “آن گوشه دنج سمت چپ” نامزد دریافت بهترین مجموعه ‏داستان سال 86 در دومین دوره جایزه روزی روزگاری شد. ‏

مهدی ربی 28 ساله است و لیسانس حسابداری دارد و “آن گوشه دنج سمت چپ” اولین کتابی است که از وی به چاپ ‏رسیده. ‏