درباره مینی سریال مرشد و مارگریتا بر اساس رمان میخائیل بولگاکوف
روشنفکران روس و مسکوییهای عصر استالین
مینیسری مرشد و مارگاریتا که بر اساس رمان شاهکار میخائیل بولگاکوف در سال ۲۰۰۵ و در سنپترزبورگ ساخته شده، سرگذشت روشنفکران روس و مسکوییهای عصر استالین را تصویر میکند. روسها چیزهای بسیاری برای آموختن دارند؛ نویسندگان و روشنفکرانشان آموزگاران هنرمندان و روشنفکران آزادیخواه اند، و دیکتاتورها و شکنجهگرانشان مرشدان همهی مستبدان مدرن. این حرف را تقریبن با اطمینان میزنم که ما ایرانیها خوشبختانه هنوز حکومت استالینی را تجربه نکردهایم و شاید هیچوقت تجربه نکنیم؛ دیکتاتورهای ما به گرد پای استالین هم نمیرسند. زندانیکردن، شکنجه، و کشتار میلیونها انسان لوازمی دارد که خوشبختانه در مملکت ما فراهم نیست. حکایت مملکت ما حکایت همان لطیفهای ست که دربارهی جهنم ایرانی میگویند: یک روز قیر نیست، یک روز فرغون نیست، یک روز یک چیز دیگر….
گویا این سریالْ پربینندهترین سریال روسی بوده و اپیزود هفتم آن در دسامبر ۲۰۰۵ چهل میلیون بینندهی روسی داشته. سریال پیش از نمایش بحثهای بسیاری دربارهی توانایی به تصویرکشیدن لایههای مختلف اثر عظیم بولگاکوف برانگیخت ولی پس از استقبال چشمگیر بینندهها بحثها فروکش کرد.
این سریال ده قسمتی حدودن هشت ساعت است. کارگردان به جای مسکو شهر پترزبورگ را برای نمایش مسکو انتخاب کرده با این باور که پترزبورگ امروز به مسکوی قدیم شبیه است. بخشهای مربوط به داستان مسیح در بلغارستان تصویر شده.
موضوعات مطرح در مرشد و مارگاریتا هنوز در روسیه مطرح اند. پس از تولید سریال چندین تن از بازیگران سریال مُردند: بازیگر رئیس پلیس مخفی پونتس پیلات دختر بیستونه سالهاش را مدت کوتاهی پس از اتمام مجموعه از دست داد؛ دختر، خوداش را حلقآویز کرد. بازیگر نقش بوسوی نیز پسر بیستوهفت سالهاش را به شکلی مشابه از دست داد. بازیگر نقش پیلات در آوریل سال ۲۰۰۷ بر اثر سرطان مرد. بازیگر نقش کروفیف در سال ۲۰۰۸ بر اثر سرطان ریه در پنجاهوچهار سالگی درگذشت. سرانجام، بازیگر نقش شاعر، بزدومنی (Bezdomny)، در فوریهٔ سال ۲۰۱۰ در آپارتمانی اجارهای به وضعی مشکوک در سیونه سالگی درگذشت. اینها احتمالن به غضب الاهی دچار شدهاند!
این مجموعه را دو-سه سال پیش امیر، هرکجا هست پایدار و امیدوار باشد، به من رساند. همان موقع خواستم ببینماش ولی زیرنویسهای انگلیسی طولانی و نسبتن سخت فیلم وادارم کرد نبینماش. اما دو روز پیش دوباره رفتم سراغاش و چه لذتی داشت دیدناش. جذابیتی فرای انتظارم داشت.
جلوههای ویژهی سریال تعریفی ندارد و علتاش واضح است: روسها در این زمینه پیشرفت چندانی نکردهاند. جلوههای ویژهی فوقالعاده از نوع جورج لوکاسی و اسپیلبرگی هنوز در انحصار سینمای پرخرج امریکا ست. اگر با جلوههای ویژهی نسبتن ضعیف فیلم کنار بیاییم، باقی عناصر مجموعه پذیرفتنی و مطبوع است. فضای مجموعه، بازیگرها و لوکیشنهای روسی و روایت داستانْ همه در حد یک سریال خوب اند. اگر گاهی ضعفهایی در بعضی بازیها ببینیم، آنقدر برجسته نیستند. مثلن صحنهای که مارگاریتا از کرم تقدیمی شیطان استفاده میکند، خندههایاش زیادی بیمقدمه و مصنوعی اند، ولی این حس مصنوعیبودن زیاد طول نمیکشد و بازیگر خیلی زود به قالب شخصیت جدیداش درمیآید. صحنهی حضور وولاند (Woland) بر صحنهی نمایش فوقالعاده است. این یکی از آن صحنههای رمان است که سالها پس از خواندناش هنوز غرابت و جذابیتاش در ذهنم مانده. بازی شخصیت Koroviev واقعن جذاب و خندهدار است، بازی گربه هم بدک نیست. موزیک سریال درحد موزیکهای عالی سریالهای جدید نیست ولی به اندازهی کافی هیجانانگیز است.
این اثر در ستایش نویسندهها و روشنفکرها ست، و، بهویژه، سرگذشت نویسندهی سرسختی را روایت میکند که جنون و مرگ را به تسلیم به حکومت استالین ترجیح میدهد، در نوشتههایاش اضمحلال سیستم فاشیستی استالین را پیشبینی میکند، و هرچند آنقدر زنده نمیماند تا موفقیت فوقالعادهی خود و فروپاشی شوری را به چشم ببیند، اما در تاریکترین دورانها و زیر سایهی هیولاها، در رؤیا و در ذهناش (یعنی همان چیزهایی که از نظر فاشیستها هیچ ارزشی ندارند) ایمان و تعهد روشنفکرانه به آزادی و حقیقت را کنار نمینهد. اگر روزی روزگاری اوضاع مملکت ما تغییر کند و آزادی عریان (همچون مارگاریتا) زندگی ما، بهویژه نویسندهها و روشنفکران ما، را گرم کند، شاید یکی از بهترین راههای اعادهی حیثیت روشنفکران زخمخورده و نمایش تصویر درست آنان، نمایش عمومی همین سریال یا آثاری از این دست باشد.
منبع: وبلاگ بوف کور