حضور نمایشی و تبلیغاتی و همزمان وزیران خارجه و دفاع آمریکا در منطقه، و موافقت آمریکا با فروش تسلیحات نظامی به کشورهایی که حالا پولش را هم دارند و در آرزوی قدرت نظامی هستند، مشروط بر پذیرش داشتن روابطی تیره با تهران. یعنی نشاندن ایران به جای عراق یا اسرائیل. آیا این ماجرا واجد اهمیت درجه اولی است.
صدام هم وقتی از اعراب در جریان جنگ با ایران پول می خواست شعارش این بود که شما را از ایران ایمن می کنم. در حقیقت آمریکائی ها نه تنها پنجاه کاخ بزرگی را که صدام در زمان جنگ در کرانه های دجله و فرات ساخت تصاحب کرده و به محل استقرار افسران بلندپایه خود مبدل ساخته اند، بلکه شعارها و ترفندهای وی را نیز به تصرف درآورده و در اولین آزمایش جواب هم گرفته اند. طرحشان تا این جا با استقبال اعراب روبرو شده که به هر حال از این “عجم” “مجوس” و “رافضی” می ترسند.
منتهی در زمان شاه از تانک ها و هواپیماهایش می ترسیدند که بر همه منطقه سوار بود و حالا از شعارها و ارتباط مردمی جمهوری اسلامی می ترسند که آیت الله خمینی ایجاد کننده اش بود. و چه هاشمی با ایجاد روابط شخصی با ملک و امیر و شیخ، چه خاتمی با جلوه فروشی جهانی و چه احمدی نژاد با چهره ای انقلابی و مردم شعاری آن را پرورش داده اند. آمریکائی ها با تعجب می بینند هر رویدادی در ایران، در کل منطقه مسلمان مد می شود و تکرار. از دید آمریکا این غول که در خانه های مردم منطقه بزرگ می شود خطرناک تر از غول بن لادن است که سرمایه داری با اندکی تامل می تواند وجود او را تبدیل به دستمایه ای برای رسیدن به منافع بزرگ تر کند.
اما در عالم واقع غول بزرگ تر آن است که اینک در اطراف چاه های نفت تنوره می کشد و آرایش نظامی به خود داده. باید پرسید خطاهای حاکمان و مردم منطقه، تضادها و دشمنی هاشان، اعتیادشان به پول نفت، راحت طلبی و خودمحوری شان چنین فرصت یگانه ای را به واشنگتن داده که ترک بتازاند. یا تنها قدرت مادی و نظامی آمریکاست که چنین فرصتی پرداخته است. و باید دید غول به جز ماندن، به چیز دیگری راضی می شود.
ساکنان لی لی پوت وقتی که دیدند گالیور به سرزمینشان آمده، ذخیره آذوقه شان را که دارد می خورد، و مزرعه هایشان را هم به هر حرکت تهدید به نابودی می کند، به فکر افتادند با کمک وی از همسایه هماندازه خود انتقام بگیرند و بر او پیروز شوند. پس گالیور با همه هاضمه ویرانگری که داشت نجات دهنده لی لی پوت شد. شیوخ هم جای لی لی پوت ها هستند.
ایران برای جلوگیری از پیشرفت بیش تر این گالیور غول که همچنان تنوره می کشد، دو چاره دارد. اول آن که منطقه از بیماری ایران ترسی که بدان مبتلا شده، نجات یابد که چنین کاری با آرایش فعلی دولت ایران ممکن نیست. فایده ای ندارد که رییس دولتی خود را به جهانیان شنگول و هیجان ساز و جنجالی نشان داده، به سرو دوش ملک عبدالله بپرد و اندرز تند وی را که به سبک سخن روسای قبایل عرب با کنایه ابریشم و شمشیرست، اصلا در نیابد، اما فروتنانه به دیدار امارات برود به قصد دلجوئی، و در گوش آن ها بگوید با شما نیستم، با آن سوی اقیانوسم. این بدترین مشخصه هر فروشنده ای است. چنین فروشنده ای از یک سو خریدار را می ترساند و از یک سو ترس را از دلش بیرون می کند. نه سود هیبت خود را می برد و نه فایده ای از مهرورزی ثانوی. همان اتفاقی که بعد از سفر آقای احمدی نژاد به سعودی افتاد. نگاه کنید به گزارش وزیر خارجه سعودی از آن دیدار. ببینید چقدر بی احتیاطی در آن است که در روابط گذشته دو کشور هرگز سابقه نداشته است. و به بیانیه ها و ادعاهای بعدی امارات.
راه دیگر، رسیدن به آرزوی زندگی بدون غول، شرط بندی روی مردم صلح خواه جهان است. آن ها را خریدار بالقوه متاع خود فرض کردن. برای این کار باید اول پذیرفت که در دموکراسی های غربی مردم قدرت بسیار دارند. باید از شبیه سازی جهان با خود دست برداشت. این کاری است که در ایران مشکل به نظر می رسد. و دیگر آن که باید پذیرفت کارهائی هست که افکارعمومی جهان را به شدت از ما می رنجاند و می ترساند. همین آفتابه به دوش اراذل انداختن، همین سنگسار. همین انداختن دانشجو به زندان، اسانلو به زندان و بعد مصاحبه کردن به اصرار که 209 بهترین جاهاست. این ها در افکارعمومی دنیا که بزرگ ترین پشتوانه هر مظلوم در جهان می توانند بود و گاه فشارشان بر حکومت ها خرد کننده است، خشم و نفرت می آفریند. و خنده بر لب غول و همدستانش .
می توان گفت حکومت ایران در پنجاه سال اخیر در اثرگذاری بر افکارعمومی – هم داخل و هم خارج –عاجز مانده. بیش تر از هر حکومتی در جهان خرج کرده و کمتر فایده ای برده است. از حکایت تبلیغات داخلی می گذریم که با صدها رسانه ها که از پول بیت المال اداره می شوند تا دولت ها را در دل صاحب بیت بنشانند و عاجزند. نگوئیم که مردم شوها و سرگرمی ها را می شنوند و سریال ها را نگاه می کنند اما در موقعش نشان می دهند که به اخبار و تبلیغات سیاسی هیچ توجهی نکرده اند مگر جوک هائی که قدیم می ساختند در صف اتوبوس و حالا از طریق اس ام اس. اما در شناخت افکارعمومی جهان کار از این هم خراب ترست.
شاه سابق برای نفوذ در واشنگتن علاوه بر سفیرانش که سفارت ایران را در خیابان ماساچوست پایتخت آمریکا تبدیل به محل میهانی های افسانه ای و پذیرائی های هزار و یک شبی و بخشش های باورنکردنی کرده بودند، همسر جاویتس رییس وقت کمیسیون خارجی سنای آمریکا را استخدام کرده بود و وی در میهمانی ها با پوشیدن لباس های فرم سنتی ایران و انداختن روسری نازکی شده بود – مثلا - مبلغ ایران.
مثال بعدی، دولت فعلی است که هفته گذشته به خیال خود گامی برداشت برای راضی کردن جهانیان به صلح آمیز بودن و شفاف بودن فعالیت های هسته ای ایران. شش نماینده از معتبرترین نشریات عالم را به ایران دعوت کردند و آن ها را به اصفهان و بوشهر بردند. پذیرانی و مهربانی کردند. حالا همه خبرنگاران رفته اند و گزارش ها نوشته اند [ترجمه خلاصه ای از دانیل خبرنگار ابزرواتوار را در این جا بخوانید]. که مخرج مشترکش این است که ما را به آن جاها بردند که خودشان می خواستند و هر چه گفتیم نطنز و اراک چی، گفتند نه آن جا امکان پذیر نیست. و حالا بر اساس این گزارش ها ده ها تفسیر بیرون آمده و می آید که همین حرکت را دال بر وجود کارهای پنهانی می گیرند و خواهید دید که بعد از این استدلال خواهند کرد که به همین دلیل ایرانی ها پنهانکاری می کنند. وگرنه چرا خبرنگاران را به آن جا که باید و می خواستند یعنی نطنز و اراک نبردند.
به این ترتیب یکی بپرسد چرا اصلا این دعوت صورت گرفت. مگر کشور دیگری در جهان هست که در این دنیای ناامن، خبرنگاران ناآشنا را در تاسیسات اتمی خود بگرداند. بعضی به سادگی جواب می دهند ناهماهنگی. اما واقعیت کمی بزرگ ترست. فرار از هر کار کمی پیچیده. از جمله شناخت جهان و گونه گونی اش. و بی شباهتی هایش به ما.
ژنرال گوزمان انگلیسی که برای فتح نیوزلاند فعلی به وسط اقیانوس رفت، سال ها ماند و با مائوری های محلی جنگید. در زمانی وی دستور داده بود که وقتی مائوری ها را اسیر می گرفتند در قفس هائی می گذاشتند وسط محوطه زندگی انگلیسی ها، به طوری که اسیران بتوانند انگلیسی ها را تماشا کنند و نحوه زندگی و رفتارشان را ببینند. فرضش بر این بود که شناخت ما به ایجاد صلح کمک می کند. حتی اگر راه جنگیدن با ما را هم یادشان بدهد. اما عجب آن است که نوشته اند اسیران این فرصت را نمی خواستند و پشتشان را به زندانبانان می کردند. به نوشته گوزمان اصلا آن ها با “شناخت” مشکل داشتند چون باعث می شد عادت هائی را ترک کنند که بدان خو داشتند. اما روزی شد که مائوری ها رویشان را برگرداندند. از همان زمان بود که استقلالشان را گرفتند. سرزمینشان را که زیباترین و پاک ترین هاست نگهبان شدند.
کمی زحمت دارد فقط.