یاد یاران ♦ سینمای ایران

نویسنده
کیومرث پوراحمد

‏‏‏… و خسرو شکیبایی رقیب هیچ کس نبود. او در عین حال که بسیار فروتن بود و در عین حال که اصلا فکر نمی کرد ‏غیرقابل رقابت است، به خاطر بزرگی اش و منش بخشنده اش با هیچ کس احساس رقابت نمی کرد…‏

khosrowshakibaee775.jpg


‎ ‎حمید هامون با اتوبوس شب رفت‎ ‎

به یاد خسرو شکیبایی

برای پروین و پویا

در یک جلسه معمولی هم که شرکت کنم هرگز صدای موبایلم را کسی نمی شنود. و موقع نمایش یک فیلم، هر فیلمی از ‏هر کس و در هر جا که باشد موبایلم را خاموش می کنم. و اگر خارج از کشور باشم به دلیل هزینه سنگین رومینگ ‏اصلا موبایلم را روشن نمی کنم، مگر در شرایط اضطراری… پیش از ظهر جمعه 28 تیر، سنگین و سخت از خواب ‏بیدار شدم. با عجله لباس پوشیدم تا به اتوبوس فستیوال برسم و بتوانم ترافیک پیش بینی ناپذیر دهلی را بگذرانم و راه ‏طولانی هتل تا محل نمایش فیلم را طی کنم و به موقع خودم را برسانم. بدیهی است که موقع نمایش اتوبوس شب در ‏دهلی هم موبایلم را خاموش کردم. دلم می خواست همه احساس و واکنش های ملیت های مختلفی را که در سالن بودند ‏درک کنم. وسط فیلم، صحنه ای که خسرو بابت کشتن احتمالی فروتن (فاروق) آن جور تلخ گریه می کرد و برای ‏صدمین بار مرا تحت تاثیر قرار می داد نمی دانم چرا دلم می خواست موبایلم را روشن کنم. به سختی و به حرمت سالن ‏تاریک و فیلم و سینما و انبوه تماشاگران، خواسته ام را مهار زدم و تحمل کردم. ‏

بلافاصله پس از پایان فیلم موبایلم را روشن کردم. اولین پیامک آمد که خبر می داد خسرو رفته است. بلافاصله دیلیت ‏کردم و به آدم های بیکاری که از این جور شوخی های زشت می کنند فحش دادم و موبایلم را توی جیبم گذاشتم. جلسه ‏معارفه تمام شده بود و حالا باید می ایستادم برای پرسش و پاسخ. در طول چهل دقیقه پرسش و پاسخ، لرزش موبایلم را ‏احساس می کردم. پیامک ها بود که می آمد. احساسی پنهان می گفت این پیامک ها دنباله ماجراست. ولی به خودم نهیب ‏می زدم که تحمل کن. این فیلم تو و خسرو و مهرداد و احسان و کورش و مهدی و خیلی بچه های دیگر است. به احترام ‏آن هم که شده فکر بد نکن. ‏

جان به لب شدم از بس سعی کردم فکر های بد را عقب بزنم. از سالن که بیرون آمدم، خودم را به گوشه ای خلوت ‏رساندم و از سر صبر سیگاری روشن کردم. انگار می خواستم شنیدن خبر را هر چه ممکن است به تاخیر بیندازم. و ‏انداختم… بالاخره پیامک ها را نگاه کردم.هفت هشت تا بود و همه با شماره هایی که نمی شناختم. دیگر طاقت نداشتم. به ‏همسرم تلفن کردم. پرسیدم خبر راست است؟ زد زیر گریه و گفت که در خانه خسرو است، پیش پروین و پوریا. و باز ‏یک پیامک دیگر. این یکی آشنا بود. احمد طالبی نژاد که نوشته بود حمید هامون با اتوبوس شب رفت…‏

می خواستم همان شب به تهران برگردم ولی امکانش نبود. همیشه هند را دوست داشتم و همیشه آرزو کرده بودم به هند ‏سفر کنم. یک بار هم بلیتش دستم بود برای فستیوال حیدرآباد و نتوانسته بودم بروم. و این بار هم که رفته بودم…نه، دیگر ‏هند را دوست نداشتم. آرزو می کردم هواپیمای اختصاصی داشتم و و می توانستم همان شب به تهران برگردم ولی ‏امکانش نبود. زندانی شده بودم. سه شب بعد هم مجبور شدم در هند بمانم…بالش من در اتاق 609 پارک هتل دهلی نو ‏شاهد اشک هایی است در غم از دست دادن خسرو!‏

خسرو شکیایی غیر قابل رقابت بود، چه جلوی دوربین به عنوان بازیگر، چه پشت دوربین به عنوان همکار و مشاور و ‏دوست، و چه میان مردم به عنوان ستاره ای محبوب و دوست داشتنی. آن قدر دوست داشتنی که دیدیم مرگش نه فقط ‏برای دوستان و همکارانش، که برای همه مردم ایران باورنکردنی و بهت انگیز بود. ضربه ای بود واقعا! دل خسرو به ‏گسترده دریا بود برای دوست داشتن و عشق ورزیدن به دیگران، به همگان. و مردم با آن بدرقه شورانگیز نشان دادند ‏که این بی کرانگی را به خوبی دریافته بودند. و دل خسرو در عین حال بسیار کوچک و تنگ بود برای نامهربانی ها و ‏دل گیری ها. او تاب کمترین بی مهری را از هیچ سو نداشت. بی مهری خودش نسبت به دیگران را، یا نامهربانی ‏دیگران را به خودش. در فیلم خواهران غریب، خسرو و خانوم جون(مادرم) در صحنه هایی که مقید به گفت و گوی ‏خیلی مشخصی نبودند می توانستند در چارچوب موضوع صحنه، هر چه می خواهند بگویند و الحق که هر دو استاد ‏بودند در بداهه گویی. ‏

صحنه ای که خانوم جان اصرار دارد به خانه خودش برود و خسرو اصرار دارد مادر بماند به نگهداری دخترش، با هم ‏بگومگو می کنند. جر و بحث و دعوا می کنند. صحنه را فیلمبرداری کردیم. همین که کات دادیم، خسرو برافروخته، به ‏سرعت غیبش زد. چند دقیقه بعد رفتم سراغش. گوشه آشپزخانه مچاله در خود نشسته بود و گریه می کرد. حیرت کردم. ‏کنجکاو بودم بدانم چه پیش آمده است. گفت: “نشنیدی چی گفتم؟!به خانوم جان گفتم: مهربونی هات کو؟مهربونی هات ‏کو؟” به خاطر جمله ای که فی البداهه در صحنه ای از فیلم به زبان آورده بود چنان خودش را شماتت کرده بود که فقط ‏گریه می توانست آرامش کند! ‏

شیوه بازیگری خسرو شکیبایی منحصر به خودش بود. او با همه وجودش جلوی دوربین می آمد و بازی می کرد. با همه ‏وجودش و با همه اندامش، همه عضله های صورتش و همه احساس و توانش؛ که در اوج ناتوانی هم، چنان توانا بود که ‏غیرقابل رقابت می نمود. پیش از خسرو، داوود رشیدی و رضا کیانیان را دیده بودم که هنگام فیلم برداری از بازیگر ‏مقابل شان همان قدر مایه می گذارند که هنگام فیلم برداری از خودشان. مهرداد صدیقیان (بازیگر 18 ساله نقش عیسی ‏در اتوبوس شب) می گفت: “پیش از فیلم برداری از آن که با خسرو شکیبیایی هم بازی باشم دچار اضطراب شده بودم و ‏می ترسیدم که جلوی او خیلی کم بیاورم و خراب کنم. اما اولین روز فیلم برداری عمو خسرو چنان با من رفتار کرد و ‏آن قدر اعتماد به نفس داد که همه اضطراب های تلنبار شده پیش از فیلم برداری به سرعت ذوب شد و فرو ریخت. رفتار ‏عمو خسرو چنان بود که در همان اولین ساعت های آشنایی احساس می کردم او دوست قدیمی و صمیمی است که سال ‏هاست می شناسمش.” ‏

وقتی فیلم برداری اتوبوس شب را شروع کردیم شکیبایی سر فیلم رییس بود و سه چهار روز بعد به ما ملحق شد. ‏بنابراین فرصت دورخوانی با خسرو را نداشتیم. سر فیلمبرداری اتوبوس شب اگر ساعت دو بعد از ظهر به بازیگر ‏جوان قبراق می گفتم کار امروزت تمام شد، در چشم بر هم زدنی غیبش می زد و می رفت. اما به خسروی شصت و ‏چندساله که از نارسایی کبد و قندخون رنج می برد اگر می گفتم: “کار امروزت تمام شد.” می گفت: “پس پلان های ‏مهرداد چی؟” می گفتم: “خسروجان، تو برو، پلان های مهرداد را می گیریم.” انگار که بهش توهین شده باشد، نگاه می ‏کرد و می گفت: “حالا هستم…” و می ماند. ساعت ها کنار اتوبوس چمباتمه می زد تا پاسخ دیالوگ های عیسی را ‏خودش بدهد، تا به مهرداد کمک کند که جلوی دوربین حس بهتر و درست تری داشته باشد، و می ماند تا آخرین دقایقی ‏که نور روز اجازه می داد کار کنیم. احساس مسوولیتش حیرت انگیز بود. ‏

آبادان که بودیم، یک روز صبح خیلی زود راه افتادیم به قصد نخلستان سوخته برای فیلم برداری سکانس اول. کار آن ‏صحنه تا عصر طول کشید تا بساط مان را جمع کنیم و راه طولانی نخلستان به آبادان را طی کنیم شب شده بود. باید توی ‏هتل شام می خوردیم و بلافاصله می رفتیم صحنه شبانه را می گرفتیم که عیسی میان باد در نخلستان عماد را جستجو ‏می کند. بعد از شام داشتیم راه می افتادیم که خسرو هم راه افتاد. گفتم: “خسرو، تو کار نداری.” گفت: “پلان عبور ‏اتوبوس چی؟” گفتم: “خسرو جان! شب، لانگ شات عبور اتوبوس! یعنی از خود اتوبوس هم فقط دو تا چراغ دیده می ‏شه، برو استراحت کن، پونزده شونزده ساعته داری کار می کنی.” گفت: “ اذیتم نکن، عمو رحیم به کسی اجازه نمی ده ‏پشت فرمون اتوبوس بشینه!” گفتم: “بچه های فنی همه چیز رو بردن نخلستان، وگرنه اول صحنه تورو می گرفتیم. ‏عبور اتوبوس رو باید جای دیگه ای بگیریم. سکانس عیسی هم دنگ و فنگ داره، باید نورپردازی کنیم، با کمپرسور باد ‏بدیم. چند ساعت طول می کشه. برو بخواب، وقتی کار نخلستان تموم شد ماشین می فرستیم بیا سر صحنه.” گفت: “ نه، ‏وقتی می گی خود اتوبوس هم به سختی دیده می شه یعنی بدون من می گیری.” این را گفت، راه افتاد و قبل از همه ‏سوار مینی بوس شد که بریم سر صحنه. آن چا چند ساعت نشست تا کارتمام شد، نقل مکان کردیم به لوکیشن بعدی و ‏پلان عبور اتوبوس را گرفتیم. سرتاسر فیلم اتوبوس شب هیچ نمایی از بیرون اتوبوس گرفته نشده که خود خسرو ‏رانندگی نکرده باشد. شکیبایی پشت فرمان اتوبوسی قراضه (که خودم خواسته بودم قراضه باشد) در حالی که فرمان ‏اتوبوس به اصطلاح گیج بود باید در جاده های غیراستاندارد شهرک سینمایی رانندگی می کرد. یعنی مسوولیت جان ‏بیش از 40 سرنشین اتوبوس (از بازیگر و سیاهی لشکر گرفته تا همه گروه سازنده) را به عهده می گرفت. باید توی ‏جاده پرگاز می رفت و وقتی به سراشیبی می رفت دنده را خلاص می کرد (که صدای موتور کم شود و مزاحم صدای ‏صحنه نشود) و آن وقت دیالوگ هایش را می گفت. در تمام مدتی که رانندگی می کرد باید مواظب می بود که فاصله اش ‏را با وانت پشت سری حفظ کند. داخل وانت ژنراتوری بود که برق چراغ های داخل اتوبوس را تامین می کرد و یک ‏کابل از وانت به اتوبوس نصب بود و اگر فاصله وانت و اتوبوس بیشتر از طول کابل می شد، هم خطرناک بود و هم ‏برق قطع می شد و همه چیز از نو. شکیبایی در چنان شرایطی آن بازی های درخشان را اجرا کرد. به بعضی از این ‏بازیگران گران قیمت خوش چهره بگویید در شرایطی کاملا معمولی جلوی دوربین سه تا کار را با هم انجام بدهند. ‏مطمئن باشی کار به برداشت یازده و دوازده می کشد و بالاخره هم مجبور می شوید به چیزی کمتر از آن چه خواسته اید ‏رضایت بدهید.‏

خسرو شکیبایی نه تنها نسبت به بازیگر مقابلش که نسبت به همه چیز و همه کس احساس مسئوولیت می کرد. اگر ‏پروژکتوری که به میله های داخل اتوبوس وصل بود لق می زد حواسش بود و به بچه های فنی گوشزد می کرد که ‏مواظب چراغ باشند که توی سرشان نخورد. یا اگر کابل مانیتور وسط اتوبوس ولو بود و گره خورده بود تذکر می داد ‏که مواظب باشید به پای تان گیر نکند. ‏

در تمام طول شصت جلسه کار اتوبوس شب، در گرمای سوزنده کویر قم همراه با حمام خاک هر روزه و در سرمای ‏استخوان سوز شب کویربه انضمام مورچه و عقرب و رطیل، خسرو همیشه سر ساعت می آمد و سر ساعت جلوی ‏دوربین حاضر بود. همیشه سر صحنه یا هر جای دیگر با خودش موجی مثبت می آورد که به همه آرامش می داد و همه ‏چیز و همه کس را متعادل می کرد. هرگز حاشیه نداشت. ادا و اصول و توقعات بی ربط نداشت. سوپراستار بازی بلد ‏نبود. با گوشه و کنایه های گزنده به کلی بیگانه بود. هرگز هیچ مشکلی ایجاد نمی کرد. برعکس، با دل و جان و ‏دلسوزانه آماده حل مشکلات دیگران بود.‏

خسرو (حداقل برای من این طور بود) اجازه داشت درباره فیلم نامه، دیالوگ ها، بازی خودش و دیگران، حرکت ‏دوربین، … و هر نکته کلی و جزیی که در صحنه یا پشت صحنه می گذشت اظهارنظر کند. هم شعورش را داشت و هم ‏مطئن بودی اگر چیزی می گوید، ذره ای شائبه خودخواهی یا خودنمایی در وجودش نیست.‏

خسرو بازیگری مولف و خلاق بود. دائما به لحظه لحظه های نقشش و به همه فیلم فکر می کرد و غالبا قبل از فیلم ‏برداری و در فاصله تمرین تا فیلم برداری پیشنهادی تازه داشت. او در هر فیلمش (اگر فیلنامه را دوست داشت و اگر با ‏کارگردان ارتباطی عاطفی برقرار می کرد) می توانست چیزی یا چیزهای بدیع و بکر به بازی اش اضافه کند و به ‏غنای بازیگری در سینمای ایران بیفزاید. در خواهران غریب حرکت های اضافه سر و گردن بعد از بسیاری جمله ها و ‏در تایید و تکمیل آن جمله را بسیار زیبا و هنرمندانه اجرا می کرد و به این ترتیب به شخصت بعدی تازه می بخشید و ‏چنین حرکتی را در هیچ فیلم دیگری تکرار نکرد. ‏

او همیشه برای اجرا و نمایش این جور صحنه ها چنته اش پر بود. در اتوبوس شب پس از بسیاری جمله ها مکث هایی- ‏گاه طولانی- و چنان هنرمندانه داشت که سرشار از جذالیت و شیرینی بود و با این مکث ها شخصیت را منحصر به فرد ‏می کرد. بسیار پیش می آمد که خسرو شکیبایی میزانسن، دکوپاژ و مونتاژ از پیش فکر شده را تحت تاثیر بازی اش به ‏کلی تغییر می داد. پس از مونتاژ اتوبوس شب فکر کردم شاید این مکث ها واقعا به ریتم فیلم لطمه می زند و من به دلیل ‏دوست داشتن خسرو و بازی اش نمی توانم از آن ها بگذرم، به همین دلیل از بهرام دهقان خواهش کردم فاین کات فیلم را ‏به عهده بگیرد. دهقان هنگام تدوین می تواند همه دل مشغولی های شخصی را فراموش کند و صرفا به ریتم درست فکر ‏کند. آن مکث ها را که من تصور کرده بودم ممکن است زاید باشد و به ریتم لطمه بزند، بهرام دهقان هم تمام و کمال نگه ‏داشت و آن ها را کوتاه نکرد.‏

از پشت شیشه اتوبوس، زیر باران و از نگاه عمو رحیم می بینیم که عیسی، فاروق (فروتن) را می برد سر به نیست ‏کند، عمورحیم می زند زیر گریه و بعد از شنیدن صدای رگبار گلوله گریه اش اوج می گیرد. برای آن صحنه چند نمای ‏عکس العمل از اسیرها، از بهیار و از عماد چشم بسته گرفته بودم. هنگام تدوین احساس کردم نباید نمای طولانی و ‏بسیار تاثیر گذار گریه تلخ عمورحیم را تکه تکه کنم و لا به لایش نماهای عکس العمل بگذارم. فکر می کردم بهران ‏دهقان آن نما را خرد می کند، اما بهرام هم ( شاید بر خلاف قاعده تدوین ) آن نمای طولانی را خرد نکرد.‏

در آخرین صحنه شب، فاروق با فرمانده بعثی، جلوی در اتوبوس جر و بحث می کند. ادعا می کند که حزب، کارگران ‏درمانده خارجی را اجبارا به جنگ می فرستد و برای اثبات حرفش، از اسیر ها درباره ملیت شان می پرسد. در این ‏صحنه عمو رحیم حضور ندارد. برای احتیاط یک نما از عمو رحیم گرفتم و او کنار نور تند چراغ اتوبوس ایستاده و ‏سیگار می کشد. به خسرو گفتم هیچ احساس خاصی نشان ندهد، فقط به این فکر کند که چه شب پر ماجرایی را گذرانده ‏اند. در مونتاژ، آن نمای احتیاطی را که نسبتا طولانی هم بود، به عنوان آخرین نمای شب استفاده کردم. بهرام دهقان ‏پرسید: “کاربرد این پلان چیه؟” گفتم: “ این پلان به تماشاگر میگه که عمورحیم کجاس.” ( می دانستم که جواب قانع ‏کننده ای نیست و منتظر یکی از متلک های بهرام بودم). گفت: “ وقتی عمو رحیم توی اتوبوس نباشه من به عنوان ‏تماشاگر فکر می کنم حوصله شنیدن این مزخرفات رو نداره و بهترین موقعه که بره یه گوشه بشینه و بشاشه.” گفتم: “ با ‏این همه عقرب و رطیل توی این بیابون، مطمئنی که نشسته کارشو می کنه؟” گفت: “ حتما می شینه، بنده خدا توی این ‏بیابون، تو این سن و سال پروستات هم داره و ایستاده کارش سخت می شه.” گفتم: “درست می گی، این پلان طولانی ‏واقعا زایده. خسرو قرار بود تو این پلان هیچ حسی رو القا نکنه. اما واقعا پلان با شکوهیه، نیس؟ دلم می خواد رو این ‏پلان موسیقی هم بذارم. بعدها اگر کسی پرسید کاربردش چیه می گم یه پلانه در بزرگداشت خسرو شکیبایی، نه عمو ‏رحیم! اشکالی داره؟” گفت: “نه، اشکالی نداره. تو هم به خودت فشار نیار، بعدها هیشکی نمی پرسه کاربردش چیه. ‏چون پلان خوبیه، ربطش هم به کسی ربط نداره!“‏

به جرات و بدون تردید می گویم تصویری که من – پیش از فیلم برداری – از عمو رحیم راننده داشتم با آن چه که روی ‏پرده می بینید خیلی متفاوت است و این تفاوت اساسی از خلاقیت خسرو می آید. سال ها پیش خسرو در مورد خوهران ‏غریب گفته بود وقتی با پوراحمد کار می کنی میدانی فراخ در اختیار داری برای کشف و بده بستانی که در نهایت به ‏غنای کار کمک می کند (نقل به مضمون نوشته ام، خسرو خیلی مفصل تر و شاعرانه تر گفته بود). ‏

وقتی انتخاب بازیگران اتوبوس شب را شروع کردیم، اصلا به خسرو فکر نمی کردم، چون اولا سرکار بود و ثانیا از ‏بیماری هایش خبر داشتم و اصلا تصور نمی کردم از پس کاری چنین طولانی و شاق بربیاید. فیلم نامه را برای یکی از ‏بازیگران سرشناس فرستادم، خواند و گفت: “این که فقط یک راننده س که”! و نقش را قبول نکرد. دومین بازیگر ‏سرشناس، فیلم نامه را که خواند کلی به به و چه چه کرد و گفت با سر می آیم، اما وقتش که رسید یک سریال تلویزیونی ‏را (لابد به خاطر دستمزد بیشتر و شرایط راحت تر) به اتوبوس شب ترجیح داد و دست ما را توی پوست گردو گذاشت. ‏بعدها چقدر ازش تشکر کردم که اتوبوس شب را رد کرد! و بازیگر سرشناس سومی به دلیلی موجه نقش را قبول نکرد ‏و قرعه فال به نام خسرو شکیبایی افتاد تا هر دو این شانس را داشته باشیم بعد از خواهران غریب یک بار دیگر با هم ‏زندگی کنیم. کار کردن با خسرو فقط کار نبود، زندگی بود. انگار یاری عزیز و دل بندی دل پذیر را دو ماه در کنارت ‏داشته باشی و از لحظه لحظه این زندگی لذت ببری.‏

این همه حسن از عشق عمیق او به کارش و آموختن انضباطی هنرمندانه نشات می گرفت که معمولا در بازیگران هم ‏نسل خسرو پیدا می شود. استاد انتظامی می گوید وقتی فیلم نامه ای را می خوانم و خوشم می آید و تصمیم می گیرم که ‏بازی اش کنم دیگر به چند و چون دستمزدش فکر نمی کنم. خسرو هم این طور بود. درست برعکس خیلی از ستاره های ‏تازه به دوران رسیده که قبل از هر چیز برای دستمزد چانه می زنند و اگر قرارداد دلخواه خود را امضا کنند، بعد به کار ‏فکر می کنند. و همین ها هستند که تعادل هزینه های فیلم را در سینمای فقیر ایران بر هم می زنند. خسرو شکیبایی ‏هرگز دست مزد نامعقولی پیشنهاد نکرد و نگرفت. شاید به همین علت و البته به دلیل نداشتن عقل معاش (مگر چنان ‏عاشقی می تواند عقل معاش هم داشته باشد؟) خسرو مجبور بود برای گذران زندگی تا آخرین روزهای حیات کار کند ‏وحتی گاه به فیلم های بد هم رضایت بدهد. اما حیرت انگیز این که او هرگز کارهایش را سرند نکرد. هرگز سبک ‏سنگین نکرد. همیشه نسبت به همه کارهایش مثبت فکر می کرد و مثبت حرف می زد و مهم تر این که توده های مردم ‏همیشه بسیار دوستش داشتند. همیشه حساب فیلم را از خود خسرو جدا می کردند. هر بازیگر دیگری با این تعداد فیلم بد ‏که در کارنامه خسرو بود، از چشم مردم می افتاد. اما مردم انگار ته ته دل خسرو را دیده بودند و نمی توانستند او را ‏دوست نداشه باشند.‏

بدون تردید خسرو شکیبایی غیرقابل رقابت بود و غیرقابل رقابت خواهد ماند. بدون این که بخواهم وارد جزییات بشوم و ‏مقایسه کنم (که اصلا قابل مقایسه نیستند)، شکیبایی یک پدیده تکرار نشدنی بود، همان گونه که محمدعلی فردین و ‏غلامرضا تختی.‏

‏… و خسرو شکیبایی رقیب هیچ کس نبود. او در عین حال که بسیار فروتن بود و در عین حال که اصلا فکر نمی کرد ‏غیرقابل رقابت است، به خاطر بزرگی اش و منش بخشنده اش با هیچ کس احساس رقابت نمی کرد. سر صحنه در هر ‏فرصتی بازیگران جوان یا تازه کار را می دیدی که گرد خسرو حلقه زده اند و او سخاوتمندانه تجربه های خودش را، ‏تجربه های سال های دراز رنج و کار و خون دلش را با آن ها قسمت می کرد. او چنان نسبت به بازیگران مقابلش ‏احساس مسوولیت می کرد که انگاراین وظیفه قطعی اوست که آن ها نه تنها در برابر خسرو احساس ضعف نکنند بلکه ‏از او هم بهتر باشند. بهترین باشند. خسرو شکیبایی چنین بود.‏

منبع: ماهنامه فیلم