۱- این که جهان پلشت اکنونی عرصه ی زندگی را بر مردم سخت کرده است محل تردید و توجه این نوشته نیست. این بر همگان و همگنان روشن است یا به عبارت انشای کلاس پنجمی ها واضح و مبرهن است.
۲- این که ضدّ سیاست اِعمال شده توسط بشّار اسد و نوری مالکی و رقابت های غیرطبیعی تنگ نظر انه ی منطقه ای و سیاست جهان اوّلی موجب سر برآوردن مادون انسان ها در مرزهای غربی کشورمان و سربریدن های بی جرم و جنایت شده است محل تردید و توجه این نوشته نیست. بلکه این نوشته برآن است که بگوید آن چه در سطور و عبارات بعدی می خوانید محصول اِعمال دخالت غیر کارشناسانه ی قدرت در حوزه ی خصوصی است و اگر این میزان از دخالت واقع نمی شد، نبود این میزان از جنایت.
حال ببینید که یک صفحه – فقط یک صفحه- از روزنامه ی اعتماد ۱۲/۰۶/۱۳۹۳ چه مشت نمونه ی خرواری به دست می دهد از آن چه در اعماق و سطوح جامعه در جریان است:
۱/۲- “ قتل همسر در مقابل چشمان دخترش”
۲/۲- “نوزاد هشت ماهه قربانی سناریوی مرد قهوه چی”
۳/۲- “ارتباط شیشه با قتل های خانوادگی”
۴/۲- “قمه کشی مقابل شهرداری”
۵/۲- “جنایت ناشی از توهم دختر شیشه ای”
۶/۲- “دستگیری اوباش سلب کننده ی آرامش مردم در تبریز”
۷/۲- “دستگیری دو کلاهبرداری که توریست خارجی را سر کیسه کرده بودند”
۸/۲- “کشف ۵۰۰ کیلو تریاک از یک وانت در اتوبان همّت”
۹/۲- “ شناسایی باند سارقان طلا و جواهرات کودکان در خمین”
۱۰/۲- “اعدام قاتل پسر جوان در محمودآباد”
۱۱/۲- “اعدام شکارچی دختران خردسال”
۳- عناوین را که دیدید. حال می کوشم آن ها را مرتبط با هم و قصه وار تعریف کنم. اما ابتدا می روم سراغ یک “تلخ خند”.
۱/۳- هیکل تنومند و دستان زمختی داشت و همین ها به اضافه ی مقداری زرنگی، سرمایه ی زندگی اش شده بود.
زرنگی اش این بود که خود را از کارگر ساختمانی تبدیل به “بنّا” کرده بود اما هنوز مردم به او “معمار” نمی گفتند نه سنّ اش اجازه می داد و نه تجربه اش و نه شخصیت اش که بهش بگویند آقا معمار و به همان اوستا بنّا بسنده می کردند.
خانه اش را در یافت آباد یا اسلام شهر فروخته و زمینی خریده بود و ده یالا شروع کن به ساخت و ساز سه چهار آپارتمان روی همان زمین و پدر نیمه پیرش را نیز به کار گرفته بود و همین شد که یکهو ـ– کم تر از پنج سال ـ– محلّه به محلّه آمد بالا تا رسید به کجا؟
به حوالی سعادت آباد. اسلام آباد کجا و سعادت آباد کجا؟
این محتواست که به صورت معنای ویژه و متفاوت و فاخر یا نازل می دهد.
“یافت” به خودی خود چندان تفاوتی با “سعادت” ندارد، موقعیت جغرافیایی، اجتماعی، انسانی و ترکیب طبقاتی است که “یافت آباد” را از “سعادت آباد” متمایز می کند.
به هرحال قهرمان این بخش از داستان من در پرتو قضا و فضا و مقداری زرنگی و سخت کوشی و به کارگیری پدر و برادرهای اش سعادت آباد نشین شد.
خُب این مرد سعادتمند الان در دفتر من چه می کند؟
از زبان خودش:
-محفل که می کردیم برای کشیدن تریاک و شیشه، می دیدم که رفیقام یه جوری نیگام می کنن اما نمی فهمیدم چرا؟
از اتاق که می رفتم بیرون متوجه می شدم که شروع می کنن به حرف زدن، وارد که می شدم یه هو همه ساکت می شدن و حرفو عوض می کردن انگار که من غریبه ام امّا نمی فهمیدم چرا؟
یه بار دیدم یکی شون داره موبایل اش را به اون یکی نشون می ده و همین که من وارد شدم دستپاچه شد و موبایل را خاموش کرد و گذاشت زیر تشکچه.
با خودم گفتم هر چه هست توی همین است. اونا رفتن بیرون هواخوری . یادش رفت مویایل رو برداره، فوری پریدم « رُمِ » موبایل را در آوردم و بردم که سر فرصت نگاه کنم.
- خونه که می رفتم هی بهانه می گرفت، این قالی را باید بفروشیم، خوشم نمی یاد، ازش خسته شدم. این کمد را باید عوض کنیم، قدیمی شده، حالمو بهم می زنه. اون لوستر رو می بینی؟ بازش می کنم و می دم سمساری، نورش چشمامو اذیت می کنه.
یه روز اومدم دیدم قالی نیست، کمد درب و داغون و شکسته است و جای لوستر هم خالی است.
دعوا و سرو صدا و کتک کاری کردیم و از خونه خارج شدم و رفتم به محفل رفیقام که تمدد اعصابی کنم. اون جا هم دعوا شد، متوجه شده بودند که من “رم” موبایل را برداشتم. وادارم کردن که اونو پس بدم. گفتم به یه شرط.
چه شرطی؟
بذاری موبایل رو ببینم.
از اونا انکار و از من اصرار و خلاصه این که گذاشتند و دیدم.
- چه دیدی؟
- دوربین موبایل خونه ی خودمو نشون می داد، قالی مو، لوسترمو، کمدمو و زن مو که کلاه گیس گذاشته بود سرش و می رقصید و یکی هم نگاش می کرد و دست می زد و تازه متوجه شدم که چرا هی می گفت اینارو باید عوض کنیم!
۴- قهرمان این بخش از داستان من برای شما ناشناخته است و باید هم که باشد و برای این که عقل جنّ هم نتواند تشخیص بدهد که او کیست دو قهرمان را تبدیل به یکی کرده و مکان ها و موقعیت های جغرافیایی را نیز تغییر داده ام.
۵- حالا که داستان زندگی اوستا بنّای زرنگ و موفق قهرمان این بخش از داستان من را شنیدید برویم سراغ قهرمان های دیگه ای که صفحه ی ۱۴ روزنامه ی اعتماد ۱۲/۰۶/۱۳۹۳ را پر کرده اند از قهرمان بازی هاشون.
۱/۵- محمد هشتم دی ماه ۱۳۹۲ که می آید خانه، می بیند مهناز نیست. با موبایلِ مهناز که تماس می گیرد، می گوید رفته است خانه ی دوست اش. محمد مشکوک می شود و مهناز که به خانه می آید جلوی چشم دختر یک ساله اش با کارد آشپزخانه او را می کشد.
مادر مهناز در دادگاه درخواست می کند که محمد “قصاص” شود اما پدر محمد که پدربزرگ دخترک یک ساله است و بر او سمت ولایت دارد، یعنی ولّی او هست، به قائم مقامی نوه ی یک ساله اش رضایت می دهد، یعنی این که محمد “قصاص” نشود
اجرای مجازات ها از وظایف و مسئولیت های حاکمیت هاست و نباید به فرد واگذار شود. هدف از اجرای مجازات ها، مصونیت جامعه در برابر مجرمین، کاهش میزان جرم و اصلاح مجرمین است و نباید آن را تبدیل به انتقام جویی شخصی کرد. هدف مجازات مقابله به مثل نیست بلکه ایجاد امنیت اجتماعی و اصلاح فرد است.
همین الان بین فنلاند و فرانسه بر سر مجازات دندان پزشک مجنون مجرمی که فک و دهان ده ها فرانسوی را داغان کرده و تابعیت هلندی دارد اختلاف است. هلندی ها می گویند ما او را مجازات می کنیم همراه با بازپروری و اصلاح. حال آن که اگر تحویل فرانسه بشود با توجه به اختلاف زبان و فرهنگ امکان موفقیت اصلاح و بازپروری کاهش می یابد.
۳/۱/۵- “پسر و مادر سربندی از ریحانه خواستند که اعتراف کند، مرتضا قصد تجاوز به او نداشته است. وقتی با سکوت و نگاه ریحانه مواجه شدند هر سه زدند زیر گریه. لحظاتی بعد جلال اهرم را کشید و بلافاصله ناپدید شد.
۶- این روزها سرو صدای زیادی پیرامون اجرای حکم قصاص ریحانه جباری راه افتاده است، این دو مطلب را از آن رو کنار هم گذاشتم تا دوباره تأکید کنم که اجرای مجازات ها از مسوولیت های حاکمیت هاست و سپردن آن به دست شهروندان دارای تبعات و توالی ضد اجتماعی است.
اجرای مجازات توسط بازماندگان مقتولین نه تنها معارض حقوق قانونی متهمان بلکه موجب پریشان احوالی خانواده هایی خواهد شد که ناگزیرند در باره ی ادامه یا قطع حیات شخصی دیگر تصمیم بگیرند.
آن چه نوشتم دیگر یک مقاله نیست، مقاله ـ– رساله است. چه کنم؟ ناگزیرم زیرا “رخدادها خبر از وقوع فاجعه می دهند”. ایران ۱۴ میلیون خانوار جمعیت دارد، آمارهای قضایی حکایت از وجود ۱۶ میلیون پرونده در دادگستری دارد. هر پرونده دست کم دو نفر و غالبا چندین نفر طرف دارد به عنوان شاکی و متهم، خواهان و خوانده. به این ترتیب دست کم از هر خانواده ایرانی دو نفر درگیر در معضلی قضایی هستند. چرا؟
زیرا افزون بر آن که هویت ملی، احساسات عالیه بشری، اخلاق اجتماعی و اخلاق فردی در معرض مخاطره ی جدّی قرار گرفته افزایش دخالت در زندگی خصوصی مردم نیز کار را به این جا کشانده است.
همین چند روز پیش خواندم که هر سال ۲ میلیون لیتر؟ ۲۰ میلیون لیتر؟ ۲۰۰ میلیون لیتر؟ یادم نمی آید چه قدر، مشروبات الکلی در کشور مصرف می شود با قیمت گران و سخت الوصول. اما شیشه ارزان و به راحتی در دسترس است.
۷- به عنوان وکیل، پرونده ی یک پارتیزان سیاسی را برای دفاع خواندم، چندین سال پیش. این که می گویم پارتیزان سیاسی، مبالغه آمیز است. هوادار یک گروه سیاسی بوده و در سال های ۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ پرونده ای برای او تشکیل می شود که می توانست نشود زیرا کاری نکرده بود جز خواندن کتاب و روزنامه. بازجوی پرونده ضمن افزایش پیازداغ اتهام، در پایان گزارش نوشته بود:
“مشکل اخلاقی ندارد”.
من این پارتیزان سابق را که موکلم هست اکنون نیز می بینم. دزد نشده، رانت خوار نشده، کلاه بردار نشده، جاسوس نشده، آدم فروش نشده، معتاد نشده، امّا دیگر نمی توانم بگویم مشکل اخلاقی ندارد. چرا؟ زیرا در گنداب اگر گل هم که باشی از اثرات آن بی تأثیر نخواهی بود. او نیز بی تأثیر از هجوم به هویت ملی، احساسات عالیه ی بشری، اخلاق اجتماعی و فردی نمانده است.
۱۰- من گاه و بی گاه به دوستانم می گویم:
همه ی ما روانی هستیم، همه مردم روانی هستند، منتها درجاتی دارد از ۱ تا ۱۰۰. من خود در درجه ی ۴ و ۵ هستم. چرا؟
زیرا افزون بر آن چه، همه می دانیم و می دانند میزان دخالت در زندگی خصوصی مردم فوق العاده است. دیسکوهای خانه گی ایران دست و پای دیسکوهای اروپایی را بسته است. کلیساهای خانوادگی در محوطه ها ی دربسته شکل می گیرد نه در معرض دید همه گان.
ازدواج سفید دیگر پدیده ای است که نمی توان انکارش کرد.
چرا؟
زیرا میزان دخالت زیاد است.