زیباییشناسی اجرا در آثار شهیار قنبری
۱. روبروی ورودی سرداب بزرگ ایستادهای.سرداب ِ سرداب که، نه، سرداب هزارتو، هزارتوی سیاهچال، سیاهچال سلاخخانه، شکارگاه! آفتاب، عاشقکش و وسوس ساز، زلفش را بر سر و شانهی عریان تو پریشان میکند و سرانگشت سوزانش را به پوست جوان تو میکشد، بعد در گذر نسیم از لای شاخههای نارنج و شمشاد و زیتون، در گوشات نجوا میکند که: نرو!
نرو، “تسیوس”، شاهزادهی جان! نوجوان!از شش و یک خوان آدمکش، زنده و برنده برنگشتی که اینجا، تفریح و طعمهی دیو باشی! سوار شو، پرچم سفید را بالای بادبانها ببند، و به خانه برگرد.
وسوسهای منطقیست. اما، برای تو راه برگشتی نیست. هنگامهی رفتن است، ساعت بلعیده شدن.
۲- “می خوام یه چیزی بگم، وحشت کنید، شایدم حیرت کنید، انتخابش با خودتونه.”
این جمله را شهیار قنبری رو به علیرضا امیرقاسمی میگوید؛ در برنامهی “آن-کات”. در بستر یک محاورهی ساده. ترکیب دو کلمهی “وحشت” و “حیرت”، و بلافاصله، شوخی حق انتخاب برای مخاطب، بدون اینکه عجیب یا گل درشت جلوه کنند، به تن زبان شهیار نشسته است. خیلی راحت. همان جور که خودش راحت روی صندلی نشسته، با حرکت دستی که به نرمی به طرف لب و چانه میرود و ابروها که اندکی اوج میگیرند. نگاهش، یک جایی است، بین دقیق شدن توی چهره و نگاه مخاطب، و آن موقعی که آدم سر فکر کردن به یک مسئلهی غریب، ماتش برده باشد.
تجربه ثابت کرده، هر وقت پای شهیار قنبری وسط باشد، ما برای نوشتن و مکالمه کردن گرفتاریم. دست و پایمان را گم می کنیم. رسم الخطمان، لحن ادبیاتمان، آن شیوهی معمول، که ریشه در عادت ما برای کنار هم چیدن کلمات دارد، مثل بید رگبار خورده، حسابی دست خوش تلاطم می شود.
شهیار زبان را طوری رعایت میکند که در برابرش، ما مجبور میشویم هی خبردار بایستیم، و مرتب خواب موها و کیس لباسهایمان را صاف کنیم. یک جوری که انگار، وقتی، همینطور با پیژامه و صندل ابری داریم تو خانه خ خ میکنیم، ناگهان، دیوار پشت زیر تلویزیونی، به سمت منزل همسایه فرو بریزد و ما ببینیم که تمام قد، در صحن یک کاخ مجلل ایستادهایم. برای کسانی که آثارش را دنبال میکنند، پذیرش این تعبیر چندان دور از ذهن نیست که شهیار، حضرت سلیمان کلمات است. آنها را به نام کوچک میشناسد، نشانی خانههایشان را میداند، و حتی میتواند به زبان کلمهها سخن بگوید.
۳- برگردیم سر وقت “تسیوس”. افسانه میگوید که شاهزادهی نوجوان، “داوطلب” میشود که به حلقوم هزارتوی هولناکی سفر کند تا “مینوتار”، مرد گاوسر آدمخوار را بکشد.نوجوان ما، دست خالی، به تن تنها، پله پله، در ماز مرگ فرو میرود. سنگچینها را تصور کنیم که سرد و سردتر میشوند؛ آفتاب ندیدهتر. بعد لزج. مرطوب. خزه. گلسنگ. بعد، بوی خون. شکستن یک چیز پوک زیر قدم بعدی. استخوان. استخوان جویدهی دیگران. “تسیوس” خود خواسته، توی چنین مخمصهای با دیو گاوسر، تنهاست.
۴- “کار پیرکنندهایست.” با یک تشدید و چند صدم ثانیه سکون روی “پ”، و یک “های” نامحسوس در مسیر “ای” تا برسیم به لرزش خفیفی در اندام “ر”. شهیار قنبری اینطور ترانهسرایی را توصیف میکند: پیر کننده. انتخاب عاشقکشی که در “اجرا” فراتر از خودش صاحب معنا میشود: کلافه کننده، سرسامآور، پُر مشقت؛ “پیرکننده” همهی اینها هست، و بیشتر از اینهاست، چرا که مدال “آموزنده” را هم به گردن خودش آویخته و تاج “تجربه” را روی سرش گذاشته، و دست آخر، از زیر بار و آوار مصیبتهاش سربلند و “آبرومند” به خانه برگشته است.
۵- میشود ادعا کرد که “تسیوس” برای کشتن دیو، برنامه دارد. پیشتر از این، “آریادنی” شاهزاده خانوم عاشق، که خودش کلیددار هزارتوی قربانگاه هم هست، کلافی نورانی به دست او میدهد. یک سرنخ. پس “تسیوس” هرچقدر که لازم باشد، میتواند در دل تاریکی عمیقتر و عمیقتر برود، و همچنان دلش قرص باشد به اینکه راه برگشت را پیدا خواهد کرد. اما سوال بزرگ اینجاست: فرض کنیم که مشکل گم شدن، لای پیچ و بن بستهای ماز را حل کرده باشیم، بالاخره یک جایی با دیو برخورد خواهی کرد، دست خالی چهطور دیو را میکشی؟
۶- بسیاری از بچههای روشن اهل ترانه، در طی سالها، با ولعی مثال زدنی، شبیه دریانوردان پرتغالی در آرزوی شهر طلای اینکاها، یا کیمیاگران مسلمان در جست و جوی حضرت اکسیر، خط به خط کارنامهی شهیار قنبری را واکاویدند. آنچه من در این جستوجو دستگیرم شده و گمان نمیکنم، بعد از پنج بند روایت موازی، مقدمهچینی بیشتری لازم داشته باشد، همین است که رویکرد شهیار قنبری به هنر، پلان به پلان، با اسطورهی نبرد “تسیوس” با “مینوتار” قابل مقایسه است.
همان طور که “تسیوس” سر نخ نورانی “آریادنی” را در دست دارد، شهیار، به هنر جهان متصل است، زبان میداند، موسیقی و نقاشی و سینمای جهان را نه که چشیده یا مزه مزه کرده باشد، در یک عطش درمان ناپذیر سرکشیده است.
اما، از این مهمتر این است که او درست شبیه شاهزادهی اسطوره، در هر بزنگاه، داوطلبانه، رخت شاهی و جهان پهلوانی را چهارتا میکند، کنار در سرداب میگذارد، و پا برهنه، قدم در تاریکی هزارتو میگذارد. و شگفت انگیز اینجاست که ما میتوانیم این شهیار نوجوان را، ایستاده “بر این درگاه دردآور”، شبیه جوانه زدن گیاهی روی دنبالهی فیبوناچی، از واضحترین نمادها، تا کوچکترین اجزا دنبال کنیم. یعنی همانطور که با چشم غیر مسلح، همه میبینیم که او، در “قصهی دو ماهی” و باقی کارنامهی الماس نشانش در وطن، متوقف نمیشود و دوباره به دل ناشناختهگی میزند تا “سفرنامه” را بنویسد، زیر ذره بین باز میتوانیم مینیاتور او را تماشا کنیم که “رفیق و یار” را، عافیت طلبانه، با سیگار و گیتار و دیوار قافیه نمیکند، و آنقدر در بنبست و دیوارهای هزار تو میگردد تا “خانهنگهدار” را پیدا کند.
بچههای روشن ترانه، از همهچیز نوشتهاند. از تصویرسازی با کلمات، از ترجمهی تجربهی سینما در ترانه، از موسیقی-آشنایی، و ایجاز. اما، همهی اینها، هنوز در جواب این پرسش که چهطور شاعر از سرشاخ با آفرینش آثاری چون “پیشمرگانهها”، ”پای گوش ماهیها”، یا “ناخوش” فاتح و تندرست به خانه و کارنامه برمیگردد، کافی نیستند.
۷- تا اینجا، من به وسع خودم پرپر زدم تا آنچه دیگران در مدح و تحلیل ایجاز شهیار نوشته بودند، تایید کنم. اما، با همهی اینها، انگار، هنوز یک تکه از این کتیبه سر جای خودش نیست تا بشود نسخهی جادویی را با صدای بلند بخوانیم. و دست بر قضا، شبیه همهی داستانهای شگفتانگیز، این بند مفقوده، همیشه بدون نقاب و پنهانکاری، جایی درست جلوی چشم ما، اما دور از توجه ما قرار داشته است.
برای آخرین بند این نوشته، بیایید یک آزمایش بامزه بکنیم. من اینجا مینویسم: لالهی شیشه. حالا همه با هم این “لالهی شیشه” را با صدای شهیار، در ذهن مرور کنیم. همین تجربه را با “قندک روشن” هم بکنیم. بعد با “مرا ببخش” و “مرا برقص”.
برویم به سفرنامه، جایی که باید در یک فرصت دوکلمهای، تمام ادراک عارفانهی سفری به هندوستان، به شنونده منتقل شود: در “شبنم تاج محل “. حالا من مینویسم “بغلم کن” و شما صدای شهیار را دوره کنید، “روز کنکور” را با “در فرودگاه” مقایسه کنید. برویم تا “عطر خوش زن”، برویم تا “ناخن سرخ دست تو”، بخوانید “برمیگردم”، بعد همین برمیگردم را از حنجرهی او مرور کنید.
حق با شماست، آواز خوان، فقط نمیخواند؛ او فراتر رفته، دارد کلمهها را بازی میکند.
شهیار قنبری، ایجازی دارد که از جستوجوی پیرکنندهاش در هزارتوی زبان غنیمت آورده، موسیقی-آشنایی او، ملودیهایی به دست میدهد که ترکیبهایش را شبیه کارگاه طلاسازی، کنار هم ردیف میکند. اما، جادوی ترانههایی که خوانده است، بر فراز همهی اینهاست؛ این است که او هنوز از حاصل رنج خود راضی نیست، پس تجربهی صداپیشگی را با خوانندگی پیوند میزند، و ترانهاش را جایی بین خواندن و بازیگری، روی صحنهای نامرئی، اجرا میکند.
۸- یه چیزی میخوام بگم شاید وحشت کنید، شایدم حیرت کنید، انتخابش با خودتونه.