خسته از زخم های گران...

ملیحه محمدی
ملیحه محمدی

» یاد یاران

رضا دانشور، نویسنده و نمایشنامه‌نویس ایرانی در اثر ابتلا به بیماری سرطان در بیمارستانی در پاریس درگذشت. ۶۸ سال داشت و قریب ۴۸سال نوشته بود. او در سال ۱۳۲۶ در مشهد به‌دنیا آمده بود و حاصل قریب پنجاه سال تلاش ادبی او نمایشنامه‌های “ ابوذر، ابوذر”، “کجای سال دو هزار منتظرت باشم”، “خورشید روی یخ”، “شهر لوط” و “مسافر هیچ کجا”است.

«عاشورا، عاشورا»، «کپرنشین‌ها»، «نماز میت» «هی‌هی جبلی قم‌قم»، «شش داستان لوح»، «محبوبه و آل» ، «آنچه فردا بینی و پس‌فردا بینی و پسان‌فردا»از مشهورترین رمانهای او هستند. «مسافر هیچ کجا» در سال 93 در ایران و در خارج منتشر شد.

 

جوانی و ایران

دانشجوی دانشگاه فردوسی مشهد بود و مثل گروهی از دانشجویان آن دوره و آن خطه تحت تأثیرعلی شریعتی. در همان ایام و به همان جوانسالی مایه ای از ادبیات و هنر داشت که جرأتش بدهد تا نمایشنامه ای فقط با یک پرسوناژ با اقتباس از کتاب « ابوذر خدا پرست سوسیالیست» دکتر شریعتی بنویسد. آنچنان هنرمندانه و جذاب که “ خداپرستان سوسیالیست ” را به تحسین تأیید بکشاند تا جایی که بارها بهارها دانشگاه فردوسی ان را روی صحنه بیاورد. آدمهای ان دوره می گویند که دانشجویان از دانشگاهها و شهرهای دیگر خود را به تماشای این نمایشنامه می رساندند. دو سال بعد باردیگر حسینیه ارشاد این نمایش را روی صحنه برد. شاید تئاتر علاقه ی اولیه او بود. ایجاد مدرسه تئاتر در رشته های هنرپیشگی و کارگردانی در شهر مشهد و کارگاه نمایشنامه نویسی، تلاش او را به طرح این هنر که لابد آن زمان از امروز هم مهجورتر بود و اجتماعی کردن آن را نشان می دهد. در حین همین تلاشها و نشست و برخاست ها با دانشجویان حتا غیر همفکر با خودش بود که به جرم دوستی با پرویز پویان و احمد زاده ها – از رهبران چریک های فدایی خلق-دستگیرشد. زندان و پس از آن تبعید به بلوچستان که حاصلش نه از پای درامدن او که رشته ای از تحقیقات تاریخی و فرهنگی درباره سیستان وبلوچستان بود که از ارزش و اعتباری برخوردار بود که بعدها در سال ۱۳۵۵ توسط سازمان برنامه و بودجه تحت عنوان “ درآمدی بر تاریخ بلوچستان ” منتشر شد و همچنان یکی از منابع پژوهشی در باره این منطقه هنوز محروم بشمار می رود.

همان سالهاست که داستان تکان دهنده و زجرآور « نماز میت» را می نویسد. قصه ای از حکایت بی پایان زندان و زندانی و شکنجه که قاعدتاً فضاهای پس از ۲۸ مرداد را تصویر می کند. خواندنش طاقت می خواست، می خواهد. شاید برای برای اینکه نویسنده با جسارت غیرقابل فهمی در آن روزگار وارد خصوصی ترین، زشت ترین و معصومانه ترین ذهنیات دو مرد شده است. دو مرد زندانی، « زعیم» که با وحشیانه ترین و چرکین ترین شکنجه ها از پا درآمده و شکسته است و دیگری « یوسف غلام» توده ای ارمنی که بی آنکه چهره یک قهرمان را گرفته باشد، دوام آورده!

سلطه ی آشکار نویسنده ی خراسانی به زبان است یا بال های بزرگ و توانای خیال که خواندن آن فضاهای بعضاً مالیخولیایی را سخت می کند. زنِ داستان یک نفر است. خواهر زعیم است و همسر یوسف غلام. انسی در کابوس ها و رویاهای زعیم و معلوم نیست شاید در واقعیت، برای نجات برادر با مأموران خوابیده است و پس از این هبوط توانسته با برادرش هم همخوابه شود!

 زن داستان از جنس زنهایی که همسرش تا آشنایی با او گمان می کرده همه زنها هستند، نیست. شوهرش هم در باره او هیچ قضاوت بیرحمانه ای نمی کند که مثلاً چرا برای نجات برادر دست به آن کارها زد و یا چرا از او طلاق گرفت! همچنانکه در باره زعیم می گوید: “ او یک مدتی کوشید بجنگند و تا آنجا که من دیدم متأسفانه قهرمانانه جنگید. و همین از پا درش ‌آورد. نمی‌دانم من اگر جای او بودم چه می‌کردم. به هرحال مطمئنم که این‌طور زانو نمی‌زدم و سرنمی‌سپردم.”

شاید کتاب در آن ایام بیشترین اثرش نشان دادن چهره کریه و فجیع شکنجه بوده و کمتر به حال و هوای هراس آلود روح زندانی به مثابه اولین قربانی زندان توجه کرده باشد. اما واقعیت این است که او ژرفای‏ جان آدمی را در فراز و در فرود، مثل یک رمان روانشناختی که آن زمانها چندان هم مرسوم نبود کاویده است. ژرفای جان دو زندانی را.

بعدها هوشنگ گلشیری در شب های شعر گوته قصه ای را که نویسنده ۲۴ ساله خلق کرده بود ستود و گفت که نمی تواند نادیده اش گرفت.

داستان کوتاه او «آنچه فردا بینی و پس‌فردا بینی و پسان‌فردا» نیز در مجموعه داستانهایی که محمد علی سپانلو در کتاب «بازآفرینی واقعیت» منتشر کرد، در حضور قصه هایی از نامداران داستان نویسی فارسی از هدایت و چوبک تا گلشیری و دولت آبادی و…خبر از ظهور نویسنده ای می داد که آمده است تا بماند و ببالد.

از داستانهای بیشتر شناخته اش در ایران داستان کوتاه « هی هی ، جبلی قم قم » بود که در سال ۱۳۵۳ در اولین مجموعه ی داستانی اش « لوح» منتشر شد. با اینکه نامش یک طنز یک سره را به ذهن متصور می کند، باز روایتی از آغاز تا پایان است، از زندگی و زیست دو آدم نزدیک به هم و دور از هم. دو رفیق ناجور که مظلمه ی قتل کلنل آغازی بر رفاقتشان است. کلب حاجی، که پس از رنجهای بیشمار از کودکی تا جوانی سرانجام به راه بد کشیده شد و حسن زلفو که با سرگذشتی نه بس دور از حاجی همچون او سقوط نمی کند.

“حسن‌ زلفو یک‌هفتهٔ‌ تمام‌ سر کار نرفت‌ و از زیرزمینی‌ که‌ خانه‌اش‌ بود بیرون‌ نیامد؛ عرق‌خورد و از میان‌ شعرهایی‌ که‌ دربارهٔ‌ کلنل‌ گفته‌ بودند، یکی‌ را انتخاب‌ کرد و زمزمه‌ کرد و سرش‌ را آن‌قدر به‌ تیغهٔ‌ نازک‌ دیوار کوفت‌ که‌ سر و صدای ‌هم‌سایهٔ‌ اتاق‌ بغلی‌ درآمد. بعدها، وقتی‌ جسد کلنل‌ را از خاک‌ درآوردند و سرِبریده‌اش‌ را دور شهر مقدس‌ مشهد گرداندند و آن‌طور که‌ مردم‌ می‌گویند گوربه ‌گورش‌ کردند، همان‌ شعر را دور قاب‌ عکس‌ کلنل‌، که‌ روی‌ تابوتش ‌چسبیده‌ بود، نوشته‌ بودند؛ و درست‌ همان‌ روز، باز حسن‌ زلفو مست‌ کرده ‌بود؛ دنبال‌ جنازه‌ دویده‌ بود؛ و شعرش‌ را خوانده‌ بود:
این‌ سر که‌ نشان‌ سرپرستی‌ است

‌امروز رها زقید هستی‌ است‌


با دیدهٔ‌ عبرتش‌ ببینید

این‌ عاقبت‌ وطن‌پرستی‌ است‌” ۱

و بعدها، و تا همیشه، حسن زلفو بجای سه مصرع اول که فراموش کرده بود در مواقعی که با مصیبت روبرو می شد فقط می خواند: «هی هی ، جبلی قم قم» این عاقبت وطن پرستی است. راه کلب حاجی و حسن زلفو از هم جدا شد:

“حالا، چه اتفاقی در پایتخت افتاد و چه طور شد که اعلان آمد یاغی هایی که تسلیم بشوند بخشیده شده اند و دولت به آن ها زمین می دهد که به کار کشت و زرع بپردازند؛ هر چه بود و هرطور شده بود…چوپانی قضیه را به آن ها حالی کرد و حتی چیزکی داد که بخورند. من باب احتیاط کلب حاجی ، حسن زلفو را به سفارت فرستاد پیش رییس پاسگاه، که از آن جا با جیپ بردندش شهر، خدمت رییس ژاندارمری ؛ و غائله ختم شد. دولت به عهدش وفا کرد. کلب حاجی چند صد هکتار از زمین های مرغوب گرگان را به اقساط گرفت و پول ها را از زیر خاک درآورد و تراکتوری روبه راه کرد و به نظر می رسید دیگر همه چیز تمام شده است… البته نه به عقیدهٔ حسن زلفو که حتی زمین هم قبول نکرد؛ پول هم از کلب حاجی قبول نکرد و گفت :«هی هی ، جبلی قم قم. تو حالا دیگه کلب حاجی نیستی ، کلب باجی هستی ؛ این عاقبت وطن پرستی است “

 

خارجه و تبعید

اگر نماز میت ماندگار ترین کار او در دوران فعالیت کوتاهش در میهن بود، « خسرو خوبان» نه تنها مهمترین اثر او در تبعید که یکی از بهترین آثار ادبی تبعیدیان است و بنا بر محدویت ها و معضلاتی که گریبانگیر همه آثار ادبی و فرهنگی خارج از کشور است، جایگاه واقعی خود را هنوز نیافته است. کتاب در سال ۱۳۷۳ در انتشارات افسانه سوئد منتشر شد. قلم روان و پخته رضا دانشور که گمان میکنی واژه ها را در جایگاه مادرزادی خود قرار می دهند، همراه با نگاه ژرف و همچنان عدالتجوی او رمانی را آفریده است که هر چقدر هم که فراموشکار باشی پس از پایان آخرین سطر مطمئنی که برای همیشه در یادش خواهی داشت. در توضیح یا تعریف از کتاب تقریباً همه جا سخن از پیوند اسطوره و تاریخ است اما بستر داستان همچون همیشه ی روزگار او، برشی از تاریخ سیاسی، اجتماعی میهن در تب و تاب اوست. روزگار جنگ هشت ساله و احوالات بعد از آن.

داستان با بخشی زیر عنوان “ شمه ای از سرگذشت این نامه و راوی آن” آغاز می شود و به اصطلاح توضیح می دهد که هم زمان با جنگ ایران و عراق، حضرات از مطالعه اسناد باقی مانده از ساواک به گزارشی بر خورد ه اند که “ به پاره ای افسانه های بی معنای زمان عتیق می مانست.” و در پیگیری این گزارش است که قصه نه تنها به رویدادهای همان اسال و ماهها یعنی ایام فاجعه بار جنگ، که به اسطوره ها و افسانه های دیرین گره میخورد بی انکه خواننده را گیج یا بیحوصله بکند.

” بانوی بیوه دست کشیده ی سفید پاکیزه را که هیچ شباهتی به دست های سوخته ی چهارگوش شوی شهید نداشت، در دستمالی معطر پیچید و عازم قبرستان مصلای قم شد. نیت کرده بود نذر پیدا شدن شهیدش را به اولین گدای سر راه ادا کند. بدین گونه وقتی نزدیک قبرستان سه مستمند شرنده پرنده را دید که در سایه دیواری از حال رفته اند و ایستاد تا از گره ی گوشه ی چادرش سکه های نذری را باز کند، دست از دستش افتاد و چون ماهی زنده ای در خاک غلطید. یکی از گدایان که هراسان به دست خیره شده بود کم کم دیوانه شد و شیون برداشت که : آن خال سرخ سرخ دست پسر اوست. دست شاه پسرش که در دنیا بی مانند بود. مأموران کمیته ی انتظامات رسیدند و غائله بالا گرفت…”

اما این دست را، آن گدا اثبات می کند که از آن “ پسر شاهوار” او بهرام راستین است. بهرامی که “ از گوشتی آسمانی و روحی به شفافیت آفتاب.” است.

دانشور همچون هر نویسنده ی توانایی آنچنان با قصه یگانه است که وادارت می کند در پی کشف حقیقت بهرام راستین، با هر قصه و حکایت و روایتی که نشانت می دهد همراه شوی. واقعیت و تمثیل، حقیقت و افسانه را در تبدیل مدام به یکدیگر ببینی و تحمل کنی تا سرانجام هم به تو بگوید که: حریف خسته از زخم های گران، به خاک غلتید و پوست تهی از مارش، که هزاران چشمه خون بود، اندام جوان بهرامی پانزده ساله را زهر خندی بر لب و هزلی در چشم، به نمایش نگاه بهرام فاتح نهاد و آخرین کلامش این بود: این هم وهمی دیگر؛ حالا تا حریفی دیگر بیابی در این نومیدی خواهی خزید که کدام یک بهرام راستین بوده”.

۱- شعر عارف قزوینی که در مراسم تشییع جنازه کلنل محمد تقی خان پسیان به فریاد خواند:

این سر که نشان حق ‌پرستی است/ امروز رها ز قید هستی است/ با دیدهٔ عبرتش ببینید/ کاین عاقبت وطن پرستی است.