شکار
امین انصاری
داستانی که در زیر می خوانید بخش کوتاهی از رمان شکار، نوشته امین انصاری است. این رمان که برای گرفتن مجوز نشر به ارشاد نرفت و توسط انتشارات گردون در آلمان منتشر شد، راوی داستانی استعاری از وضعیت جاری کشور در روزگار پس از انتخابات ریاست جمهوری 88 است.
درباره نویسنده:
امین انصاری متولد سال 1362 است و بعد از گرفتن فوق لیسانس ادبیات نمایشی در ایران، حالا در استرالیا به تحصیل در مقطع دکترای رشتهی هنر رسانههای نوین مشغول است. او تجربهی نوشتن را اولین بار در سال 1380، با نوشتن دلنوشتههایی ساده و بیسودای نویسنده بودن آغاز کرد، اما به مرور زمان آن را جزو اصلیترین دغدغههای خویش یافت. پس از تجربهی حوزههای نمایشنامه، شعر و داستان سرانجام داستاننویسی را به عنوان گرایش مطلوبش در عرصهی ادبیات اختیار کرده و همچنان در پی تجربه کردن گونههای مختلف آن است. از جمله سایر آثار چاپ شده یا در دست چاپ این نویسنده میتوان به برای الیزه | داستان کوتاه | نشر سخن گستر – مشهد / دکمه | داستان کوتاه | نشر سخن گستر – مشهد/ مقالاتی در سایکودراما | ترجمه (اثر مشترک) | نشر افراز - تهران (در دست چاپ) / درآمدی بر هنر رسانه ی جدید | ترجمه و تالیف (اثر مشترک) | نشر افراز - تهران (در دست چاپ) / من در فراغش غمگین است | داستان بلند | نشر افراز – تهران/ مقدمه ای بر روایت در هنر رسانه ی جدید | تالیف و ترجمه | نشر افراز – تهران/ آنها هیچ از بهشت نمی دانند | داستان بلند | نشر ثالث – تهران، اشاره کرد.
وقتی از گالری زیتون بیرون آمدم، صدای دستهجمعی گربهها و هوای بدی که به نظرم خیلی بدتر از هوای غروب میآمد تنها چیزهایی بودند که نظرم را به خودشان جلب کردند. همهجا تاریک بود، درست مثل فضای ذهنم. یاد قسمتی از شعری افتادم که میگفت، “سیاهی در سیاهی هیچ نیست”، راست میگفت؛ نبود!… از آن وقتها بود که دلت میخواست همانطور در خلاء بمانی، یا اصلاً هیچ خطی از خیالی مشخص به ذهنت نرسد… قدم برداری و همانطور که راهت را بیهدف به هر سویی میکشی، فکرِ هرجاییات به هر سوراخی سرک بکشد؛ ببیند بقال سرِ کوچه از دشت امروزش راضی بوده؛ یا اصلاً چرا مردک بیصفت در طبقهی چندم آپارتمانی آنطور فریاد میکشد؛ یا چرا پیرمردی که از بنز آخرین مدلش پیاده میشد، نصف صورتش سوخته بود و آخرش اینکه چرا آن دو زن خیابانی که همیشه سر این کوچه ایستادهاند، تا قبل از رسیدنت با کسی معاملهشان نشده است و یا…
دلم میخواست باز هم بپرسم؛ سوالهایی که وقتهای دیگر روز اهمیتی نداشتند و گاهی هم که بهشان فکر میکردم شرمنده میشدم و با خودم میگفتم، دست بردار، زندگی جدیتر از این حرفهاست!. به هر رو، دلم میخواست باز هم سوال کنم، مثلاً از رابطهی دو مردی که از کنارم گذشتند و حرفهایی از قسط و وام رد و بدل میکردند؛ دلم میخواست بدانم چند وقت است همدیگر را میشناسند و چطور با هم آشنا شدهاند…
هنوز سوالم به انتها نرسیده، بار سنگین پیرزنی که به سویم میآمد، توجهم را جلب کرد. با آنکه دقیقاً به سوی مخالفم میرفت، جلو رفتم، میخواهید کمکتان کنم؟، مات ماند… تا به خودش بیاید، کیسهی سنگینش را از دستش گرفته بودم. میخواست به ایستگاه اتوبوس، ده متری بالاتر، برسد. از ذهنم گذشت که احتمالاً مقصدش راه آهن و شوش باشد. اما در جوابم که بیربط مقصدش را پرسیدم، گفت، “نیاورون” و طوری نگاهم کردکه دیگر سوالی نپرسم. کیسهی سنگینش را روی صندلی ایستگاه گذاشتم و پیش از آنکه بخواهد تشکر کند، به راه خودم برگشتم و سوال بعدی را جستجو کردم.
دلم نمیخواست به هیچجایی برسم. اگر پاهام اجازه میدادند و دنبالچهی بیصاحبم، آزارم نمیداد، لعنتی!، میخواستم تا هر وقت که میشد، تا وقتی کفشهایم از خیابان سیر شوند، راه بروم. دوسالی از آخرین باری که این حال و روز را داشتم گذشته بود. درست به یاد نمیآوردم. همین وقت سال بود. گرم؛ طوری که دلت میخواست سرت را در حوض پر از یخی فرو کنی تا کمی آرام بگیری. فقط هوا خیلی فرق داشت و گربهها هم اینطور بیتاب نبودند. آن وقت هم ایمان داشتم که بلاخره آنی را که باید، یافتهام. بیآنکه هیچ چیز مشخصی نظرم را در خیابان جلب کند به روبهرو خیره مانده بودم، که یکباره از پشت درختی گربهای سیاه و چاق بیرون پرید. حسابی ترسیدم. بینگاهی به من، خواست از لولهی رگلاتور گازی بالا برود به گمانم، اما طوری که انگار محاسباتش غلط از آب درآمده باشد، ایستاد و به طرز غریبی که تا به حال ندیده بودم، به لوله خیره شد و بعد نشست و همانطور خیره مرنو کرد. نزدیکتر شدم، بیاعتنا بود و آرام مرنو می کشید، با خودم غُر زدم، این یکی دیگر نوبرش را آورده!. برقی توی تاریکی نگاهم را به خودش جلب کرد… سر که برگرداندم دیدم چند سایه توی تاریکی با نگاههای خیره و نافذ به جایی که من ایستاده بودم زُل زدهاند… ترسیدم… صدای مادام توی سرم پیچید، نگرانیاش، ناتاشا، گربه و مردمش…
چند ثانیه بعد دوباره به پیادهرو برگشته بودم… دو سال پیش اشتباه میکردم؛ اما این یکی دیگر خودش بود!.. باز به خودم گفتم، هیچچیز آن روزها به سامان نبود مرد!… چه ساده خیال کرده بودم که وقتی بیصدا سری به نشان تائید تکان داد و گفت، “قبول” پس تمام است و پابهپایم میآید و چه وُ چه… اما چه سود از آنهمه خیالبافی؛ آنهمه حرفهای پوچ که در سرم میگذشت… هیچ به فکرم نمیرسید که بعد از آنهمه لبخند، حسی که فکر میکردم تا آن زمان نداشتهام، لمس چند چیزی که گمان میکردم خیلی کار بزرگی است، حس محرمیت خاصی که وقتی در آغوشم از این پهلو به آن پهلو میشد تمام وجودم را برمیداشت، بعد از همهی آنها، روزی چشم باز کنم و ببینم تمامش خیال بود؛ تمامش؛ بیاغراق، تمامش…
عابری تنهی محکمی نثارم کرد، نکند باز هم خواب میدیدم؟… خیال برم داشته بود که این ماجرا هم به آخر میرسد… یعنی میشد دل بست؟!؛ به کسی که آنطور با احتیاط صدایم میکرد و شرمِ درندهاش آنطور داغم میکرد، میشد اعتماد کرد؟ میشد که این سلام و علیک ساده به جاهای دیگری ختم شود؟ تا قبل از آن هیچ به ذهنم نمیرسید که شب دیگری از شبها قسمت باشد به این حرفها فکر کنم… اما… یکباره صورت اِلی پیش چشمم ظاهر شد. یادم آمد که هر حرکتم را میپائید. میدیدم که چطور وقتی دخترک لبخند میزد، اخمهاش درهم میرفت، لعنتی!، خندهام گرفت. سعی میکردم اِلی را فراموش کنم. حساسیتم روی او بیمورد بود. صنمی با هم نداشتیم. احساس میکردم همینطور الکی رویم حساب بازکرده؛ تازه این هم فکر خودم بود فقط! هیچ حرفی در این باره نه گفته و نه شنیده بودم… عمیقترین لحظههایی که با او داشتم همان در آغوش کشیدنهای پر آب و تابش بود که حالا که فکر میکنم میبینم احتمالاً حرفهای زیادی برای گفتن داشت، اما از بخت بدش اهل چنین اشاراتی نبودم من… در یک لحظه با خودم قرار گذاشتم که او را و ناراحتی و خوشحالیش را جزو ملاحظات این ماجرا به حساب نیاورم. خودش باید با مسئله کنار میآمد… اصلاً اگر مسئلهای در کار بود!
به این جای کار که رسیدم، از کنار عابری میگذشتم که بیهوا از فکر آخر خندهام گرفت. توجه عابر، که ماسکی سفید و به نسبه بزرگ به صورت داشت، جلب شد، اما سعی کرد اعتنایی نکند. برگشتم و دیدم که همانطور که میرفت نگاهی از سر کنجکاوی به من انداخت. خوب، خندهدار هم بود! چطور پای الی به فکرهایم باز شد؟ لعنتی! ملاحظات؟! چه ملاحظهای؟! دربارهی چی؟ اصلاً به چه فکر میکردم؟! مگر میشد همینطور بیخود و بیجهت آنهمه آسمان و ریسمان بافت؟! طرف خوابش را هم نمیدید که بعد از دو سه ساعت حرفزدن دربارهی مینیمالیسم و رنگ و کمپوزوسیون و قطع بوم، پایم به آن فکرهای عجیب و غریب باز شده باشد. حالا گیرم از همهچیز “گربه و سرهنگ” هم خوشش آمده بود. اِلی؟! حتماً حالا نشسته بود کنار فریداجونش و شام چرب و نرمی میخورد و پشت سر سگ همسایه که واقواقش امانش را بریده بود و همین روزها بود که طعمهای سمی سر راهش بیندازد، حرف میزد… کمکم داشتم از پا میافتادم؛ کمرم از وسط میشکست. درست جلوی در خانه بودم، بعد از دو ساعت پیادهروی…
در اصلی ساختمان را که پشت سرم بستم، از اینکه هوای داخل راهرو اینقدر بهتر از بیرون است تعجب کردم. چند نفس عمیق کشیدم و همانطور که از پلهها بالا میرفتم متوجه صدای گربهها بودم که کمرنگ میشد؛ صدای سوزناک سایههایی که در تمام راه با من بودند. از جلوی در خانه محسن که گذشتم یادم آمد دو سه روزی سراغش را نگرفتهام. فردا حتماً باید میرفتم میدیدمش. هنوز آخرین پلهی قبل از رسیدن به طبقهی خودم را پشت سر نگذاشته بودم، که دستهگلی بزرگ و مفصل، اما کمی بیرمق، جلوی در خانه توجهام را به خودش جلب کرد. با هیجان جلو رفتم و از روی زمین برش داشتم. با دستخط خوشی روی کارت نوشته بودند، “آمده بودیم عرض ادب کنیم، تشریف نداشتد، امیر و ندا”. تازه یادم افتاد که چقدر بیمعرفت بودند. بعد از یک هفته تازه سر و کلهشان پیدا شده بود. لبخندی زدم و وارد آپارتمانم شدم. اولین چیزی که بعد از روشن کردن چراغها به چشمم خورد، سهپایهی خالیام، آنسوی نشیمن بود. خط و خال سیاه و سفید گربه، روی بومی که دیگر آنجا نبود جان میگرفت…
با آنکه غیر از دو سه استکان چای و یک شیرینی کوچک که در گالری تعارفم کرده بودند، چیزی نخورده بودم، زیاد هم اشتها نداشتم. خیلی بیحوصله در یخچال را باز کردم و نیمهی ماندهی سیبی که ظهر خورده بودم را برداشتم و محکم گاز زدم. از همانجا نگاهم به سهپایه خیره شد و باز فکر نقاشیکشیدن و عادت و چیزهایی مثل این در ذهنم جان گرفت. از کنار سهپایه هم گذشتم و رفتم پخش شدم روی تختم و به سقف اتاق که از نور چراغهای کوچه جان میگرفت خیره شدم. کارت پری در جیبم بود، واقعاً میخواستم شمارهاش را بگیرم و تا صبح در مورد همهچیز با او حرف بزنم. دلم میخواست، اما میدانستم گوشی را که بردارد، زبانم لال میشود… صدای گربههای شهر توی فکرهام میپیچید…