نویسندگان درگذشته در ماه بهمن؛ سیلویا پلات
حباب شیشه
سیلویا پلات شاعر، رماننویس، نویسندهٔ داستانهای کوتاه، و مقالهنویس آمریکایی در ۱۱ فوریه ۱۹۶۳، (23 بهمن) درگذشت. وی بیشتر شهرت خویش را وامدار اشعارش است. علاوه بر اشعار، کتاب “حباب شیشه” که اثری شبهزندگینامهای است که بر مبنای حیات خودش و کشمکشهایش با بیماری افسردگی، نوشته شده است نیز کتابی مشهور است.
سیلویا پلات در ۲۷ اکتبر سال (۱۹۳۲) در ماساچوست آمریکا و در بیمارستان رابینسون مموریال شهر بوستون به دنیا آمد. او اولین فرزند اوتو پلات و ارلیا پلات بود. او در سال (۱۹۵۳) وقتی مادرش به او اطلاع داد که در کلاس نویسندگی فرانک اوکانر پذیرفته نشده به شدت افسرده شد. در ماه اوت همان سال با بلعیدن ۵۰ قرص خواب برای اولین بار اقدام به خودکشی میکند ولی برادرش از آن اطلاع پیدا میکند و او را به بیمارستان منتقل میکند.در آنجا چند ماه تحت درمان و روانکاوی قرار داشت و تحت مداوا با شوک الکتریکی قرار گرفت. شرح وقایع این روزهای او بعدها دست مایهٔ تنها رمان او یعنی حباب شیشه قرار گرفتند.
در سالهای بعد، او با استفاده از یک بورس تحصیلی به بریتانیا رفت. در دانشگاه کمبریج با تد هیوز شاعر بلندپایهٔ انگلیسی آشنا شد. آنها در ژوئن سال (۱۹۵۶) ازدواج کردند.
اولین فرزند این زوج در آوریل (۱۹۶۰) و دومین فرزندشان در ژانویه (۱۹۶۲) به دنیا آمدند. در این دوران پلات تفاوت میان روشنفکر بودن، همسر بودن، و مادر بودن را درک میکند. وی در پاییز (۱۹۶۲) از تد هیوز جدا میشود.
سیلویا پلات سرانجام در فوریه ۱۹۶۳ با گاز خودکشی کرد. بسیاری از علاقهمندان سیلویا پلات، بیبندوباری تد هیوز را عامل از هم پاشیدگی روانی وی و خودکشی او میدانند و بارها عنوان هیوز را از روی سنگ قبر او کندهاند. ارلیا پلات مینویسد که او در ژوئن (۱۹۶۲) به دیدار سیلویا رفته است اما دریافته که کشمکش شدیدی میان دخترش و تد هیوز وجود دارد. او و دیگران این را به رابطه تد هیوز با زنی دیگر و ناتوانی سیلویا در خو گرفتن به این وضع نسبت میدادند.
در زیر داستان کوتاه جعبه آرزو از این نویسنده را می خوانیم.
جعبه آرزو
برگردان: رؤیا بشنام
اَگنس هیگینز وقتی متوجه علت شادی و حرفهای بیسر و ته شوهرشهرالد شد که او مشغول خوردن آبپرتقال و اُملت صبحانهاش بود. اگنس درحالی که سعی میکرد مربای آلبالو را روی نانِ تُستکردهاش بکشد پرسید:دیشب چی خواب دیدی؟
هرالد همانطور که به همسر جذابش که درخشش نور آفتاب کُرکهایبور کنار گونهاش را چون گُلبرگهای بهاری شاداب و جوان نشان میدادخیره شده بود گفت: داره یادم مییاد، دربارة آن دستنوشتهها با ویلیام بلیکبحث میکردیم.
اگنس در حالی که سعی میکرد اعتراض و خشمش را پنهان کند پرسید: ازکجا فهمیدی ویلیام بلیک بود؟
هرالد که از ناراحتی او تعجب کرده بود گفت: “خُب معلومه از رویعکسش.”
چه میتوانست بگوید؟ در سکوتی عمیق میسوخت و قهوهاش رامینوشید و با حسادتی که چون غاری تاریک، هر لحظه در وجودش بزرگ وبزرگتر میشد میجنگید. این عقده مثل یک غدة بدخیم سرطانی سهماهپیش، از همان شب ازدواجشان، پیش از اینکه به رؤیاهای هرالد پی ببردشروع بهرشد کرده بود. شب اول ماه عسلشان، دمدمای صبح هرالد متوجهشد که اگنس در آغوشش، آرام و بیصدا به خوابی عمیق و بدون رؤیا فرورفته و از این بابت تعجب کرد. در حالی که اگنس از لرزیدن و حرکت یکبارةدست هرالد ترسیده بود، مادرانه او را صدا زد، چون تصور میکرد هرالد باکابوس وحشتناکی درگیر است، اما هرالد با عصبانیت از اینکه اگنس بیدارشکرده بود سرش داد کشید و خوابآلود گفت: “نه، من فقط داشتم اولِ قطعةامپراتور را اجرا میکردم، باید دستم را برای اولین کُرد بالا میبردم، که بیدارمکردی!”
اوایل ازدواجشان اگنس از خوابهای روشن و واضح هرالد لذت میبردو هر روز از او میپرسید که دیشب چه خوابی دیده؛ هرالد هم با اشتیاق جزءبهجزء خوابهایش را تعریف میکرد، گویی همة آنها به راستی اتفاق افتادهبودند.
او با رغبت و از روی حوصله میگفت: “من در میان انجمن شاعرانامریکایی معرفی میشدم، ویلیام کارلوس ویلیامز رییس آنجا بود، کُتزمختی پوشیده بود؛ او را که میشناسی، او که Nantucket را نوشته و رابینسنجفرز که شبیه سرخپوستها است، درست مثل همان عکسی که در کتابگُلچین ادبی هست و بالاخره رابرت فراست که یکباره وارد جمع شد وحرف بامزهای زد که باعث خندة همه شد. یکباره صحرای زیبایی دیدم کهسرخ و ارغوانی بود و هر یک از سنگریزههایش مثل لعل و یاقوت کبودمیدرخشید و از خود نور میپراکند. یک پلنگ سفید با رگههای طلایی هم،آنطرفتر در نهری آبی و زلال ایستاده بود، بهطوری که پاهای عقبش لبِرودخانه و پاهای جلوییاش آنطرف بودند و مورچههای قرمز از دُمِ پلنگبالا میرفتند و تا پشت و حتی چشمهایش را پوشانده و خط طویلی ساختهبودند، و اینطوری از عرض رودخانه میگذشتند.”
اگر به عنوان اثری هنری به رؤیاهای هرالد دقت میکردید میدیدید کههمة اینها تحت تأثیر مطالعة آثار هوفمان، کافکا و ماهنامههای ستارهشناسی،بهجای خواندن روزنامهها بود که تخیلات او را پررنگ و به گونةحیرتآوری قوی کرده بودند. اما هرالد به مرور زمان به این خوابها عادتکرده بود و بهنوعی تصور میکرد آنها جزء جدانشدنی تجربیات بیداریاششدهاند؛ همین هم اگنس را عصبانی میکرد. اگنس احساس میکرد از او دورشده است. گویی هرالد یکسوم از زندگیاش را میان مراسم جشن، افسانهها،موجودات افسانهای و عالم شادی میگذارند و اگنس هرگز جایی بین آنهانداشت، مگر این که وانمود میکرد.
هفتهها میگذشت و اگنس بیشتر در لاک خودش فرو میرفت. اگرچههیچوقت خوابهایش را برای هرالد تعریف نمیکرد، چون بیهوده بودند واو را میترساندند. بیشتر آنها تاریک یا پر از اشکال درهم و مبهم بودند؛ امامسأله این بود که او حتی نمیتوانست آنها را بعد از بیداری بهیاد آورد؛ حتیشاید از این شرمسار بود که بخواهد صحنههای شکستهبسته و ترسناکی رابرای هرالد تعریف کند؛ زیرا میترسید همین هم بر قوة تخیلش تأثیر منفیبگذارد. خوابهای اندک و کسلکنندة او در برابر خوابهای باشکوه هرالدچنگی به دل نمیزدند. برای مثال چهطور میتوانست به او بگوید: “خوابدیدهام در حال سقوط از یک بلندی هستم. مادرم مُرد و من بسیار اندهگینشدم. و یا تعقیبم میکردند، اما من قدرت فرار نداشتم.” واقعیت این بود کهاگنس به هرالد حسادت میکرد، چون دنیای رؤیاهایش او را سرخورده وسرکوب میکرد.
اگنس از خود میپرسید که چرا روزهای سرخوشیِ کودکیاش را که بهفرشتهها ایمان داشت فراموش کرده است؟ دستکم میخواست بداند از کیخوابهایش تا این اندازه زشت، تاریک و بیرؤیا شده بودند. او تنهاهفتسالگیاش را به خاطر میآورد که خواب سرزمین جعبههای رؤیایی رامیدید که آنجا روی درختان، جعبههای آرزویی میرویید که هر وقت نُهباردور درخت میگشتی و آرزویت را زمزمه میکردی یکی از جعبهها از شاخةدرخت پایین میافتاد و آرزویت را برآورده میکرد. یا اینکه یکبار خوابدید علفی جادویی و سهشاخه مثل زرورقها و روبانهای کریسمس هر یکبه رنگهای قرمز، آبی و نقرهای در صندوق پستی انتهایی خیابانی که به خانةآنها میرسید روییدهاند. در خوابی دیگر، او و برادر کوچکترش مایکل، درحالی که کاپشن پوشیده بودند، روبهروی خانة سیمانی ددی نلسن ایستاده وریشههای درخت افرایی را که مثل مارهایی بههمپیچیده و در زمین قهوهایفرورفته بودند تماشا میکردند. اگنس دستکش پشمی سفید و قرمزیپوشیده بود، که یکدفعه دید از توی فنجانی که در دست داشت برفچسبناکی به رنگ فیروزهای جاری شد. اما اینها تنها خوابهای دورانسرخوش کودکی او بودند. کی، چهوقت، آن رؤیاهای پر نقش و نگار وصادقانه از او دور شدند؟ و به چه دلیل؟
در حینِ خوردنِ صبحانه، هرالد بیهیچ خستگی به شمردن دوبارةرؤیاهایش ادامه داد. یکبار پیش از آشنایی با اگنس هنگامی که زندگی قدریبا ناراحتی و افسردگی همراه شده بود، خواب دید که روباهی قرمز در حالیکه قصد فرار از آشپزخانه را داشت پاک سوخت و دُم زیبایش سیاه شد و ازتمامی زخمهای بدنش خون راه افتاد. بعدها پس از اینکه هرالد با اگنسازدواج میکند در زمانی مناسب محرمانه به او میگوید که آن روباه بهگونهایاعجابآور دوباره بهبود یافته و دم زیبایش به حالت اولیه بازگشته و غازوحشی سیاهی را به هرالد هدیه کرده است. هرالد شیفتة رؤیای روباهش شدهبود، به همین دلیل هر چند وقت یکبار این خواب را نقل میکرد. اما خواباردکماهی غولآسای او بیش از بقیه بامزه بود. یکی از صبحهای شرجی وگرم ماه اوت هرالد به اگنس گفت: “آنزمان که من و پسرعمویم آلبرت بهماهیگیری میرفتیم بهاندازة یک تنگه اردکماهی گرفتیم؛ دیشب خوابدیدم همانجا مشغول ماهیگیری هستیم و بزرگترین اردکماهی را کهفکرش را بکنی به دام انداختیم؛ این باید پدربزرگ همان اردکماهی باشد کهپیش از این گرفته بودیم.”
یکدفعه اگنس همانطور که شکر را توی قهوهاش میریخت با پکریگفت: “وقتی بچه بودم خواب قهرمانی را دیدم که لباس رنگ به رنگی پوشیدهبود؛ لباسی آبی با شنلی قرمز و موهایی سیاه، مثل یک شاهزاده زیبا بود. منهمراهش به آسمان پرواز کردم و صدای باد را از بغل گوشم میشنیدم و اشکیرا که بیاختیار روی گونهام میریخت حس میکردم. ما از روی آلاباماگذشتیم. میتوانم بگویم که همان آلابامای روی نقشه بود، با همان کوههایعظیم و سرسبز.”
هرالد پاک منقلب شده بود. پرسید: “چی؟ تو دیشب خواب دیدی؟” لحنآدمهای پشیمان را داشت. زندگی رؤیاییاش چنان او را گرفته بود که دیگرنمیتوانست حرفهای همسرش را برای بهتر شناختن او بشنود. باز بهصورت زیبا و جذاب او نگاه کرد و همان علاقهای را که روزهای اولازدواجشان به او پیدا کرده بود حس کرد.
در یک آن، اگنس از حُسننیت او تعجب کرد. چندی پیش او یک کپی ازنوشتههای فروید را که هرالد مخفی کرده بود و در آن مراحل خواب راتوضیح داده بود خوانده بود؛ نوشتههایی که هرالد هر روز صبح آنها را بهدقت مرور میکرد. اما حالا او همة آنها را دور ریخته بود و مجبور بودصادقانه به مشکلش اعتراف کند.
اگنس با صدایی آرام و غمزده مقُر آمد: “من هیچ خوابی نمیبینم. دیگههیچ خوابی نمیبینم.”
هرالد که نگران شده بود و سعی میکرد او را دلداری دهد ادامه داد:“شاید، اما تو فقط نمیدانی که چهطور از نیروی تخیلت استفاده کنی. بایدتمرین کنی. سعی کن چشمهایت را ببندی.”
اگنس چشمهایش را بست.
هرالد امیدوارانه پرسید: خوب حالا بگو چی میبینی؟
اگنس وحشت کرد. او هیچچیز نمیدید. با صدایی لرزان گفت: “هیچی،هیچچیز بهجز تاریکی.”
هرالد از روی خوشحالی گفت: “خوب، فرض کن من دکتری هستم کهمیخواهد بیماری را درمان کند، بیمارییی که گرچه خطرناک و نگرانکنندهاست، مهلک نیست. حالا سعی کن جامی را تصور کنی.”
اگنس التماسکنان گفت: “چه نوع جامی را؟”
“هر جامی را که دوست داری، برایم توصیف کن چه جامی را میبینی.”
اگنس در اعماق ذهنش غوطهور شد. چشمهایش هنوز بسته بودند. او بهسختی تلاش کرد تا با سحر و جادو تصویر درخشان جامی نقرهای را که مثلابری پشت سرش به پرواز درآمده بود و هر لحظه ممکن بود چون سویشمعی به سیاهی بدل شود، مجسم کند.
تقریباً با قاطعیت گفت: “جام نقرهای که دو تا دسته دارد.”
“خوبه، حالا آن را منقوش تصور کن. جامی که کندهکاری شده باشد.”
اگنس به اجبار گوزنی را روی جام حکاکی کرد که برگهای انگور آن را دربر گرفته و بقیه در فضای خالی جام نقرهای پراکنده شده بودند.
“گوزنی که حلقهای از برگهای انگور او را در برگرفتهاند.”
“صحنه چه رنگی است؟”
اگنس فکر کرد چهقدر هرالد بیرحم است و با دستپاچگی به دروغگفت: “سبز، برگهای سبزی که میناکاری شدهاند. برگها سبز هستند و آسمانسیاه.” تقریباً از تصویری که ساخته بود خُرسند بود، چون ضربة اساسی را زدهبود.
“و گوزن رگههای فندقی و سفید دارد”.
“بسیار خوب، حالا تمام جام را تا آنجایی که ممکن است جلا بده ودرخشنده کن”.
اگنس از اینکه جام تخیلیاش را صیقل دهد احساس بدی کرد؛ حس کرداین کار نوعی فریبکاری است. با اطمینان گفت: “اما این تصور درست پشتسرم تشکیل شده، تو هم در پشت سرت خواب میبینی؟”
هرالد در حالی که گیج و متحیر شده بود گفت: “نه من همهچیز را جلو پلکچشمم میبینم، درست مثل پردة سینما. آنها خودشان میآیند و من هیچتلاشی نمیکنم. مثل حالا که میتوانم این سکههای درخشانی را که از ایندرخت بید آویزان هستند و تکان میخورند ببینم.”
اگنس در سکوتی عمیق فرو رفت.
هرالد که قصد تهییج او را داشت به شوخی گفت: “خوب میشی. هر روزسعی کن چیزهای مختلفی را مجسم کنی؛ درست مثل همینکه یادت دادم.”
اگنس اجازه داد موضوعهای مختلف آزادانه وارد ذهنش شوند. وقتیهرالد سرِ کار بود، شروع به خواندن میکرد، خواندن کتاب ذهنش را پر ازتصویر میکرد. مثل گرسنهای که به غذا رسیده باشد با ولعی بیمارگونهرُمانها، مجلات، روزنامهها و حتی داستانهایی را که در کتابهای آشپزیچاپ میشوند میخواند؛ او حتی کتابچههای دفترهای نمایندگی جهانگردیرا میخواند. در حقیقت هر چیزی را که دم دستش میرسید میخواند. بعدسعی میکرد در حالی که هنوز کتاب یا تصاویر را در دست داشت آنها را باچشمهای بسته ببیند.
بهکلی مستقل و خودکفا شده بود، اما واقعیت تغییرناپذیر پیرامونش او رادچار افسردگی میکرد. با ترس، دلهره و کرختی به فرش شرقی وسط اتاق،تابلوهای روی دیوار، اژدهاهای روی گُلدان چینی، طرحهای تزیینی آبی وطلایی روکش مبلی که روی آن نشسته بود، خیره میشد. از اینکه در میاناشیاء حجیمی که هر یک موجودیت خاص خود را داشت قرار گرفته احساسخفقان میکرد. اما خیلی خوب میدانست که هرالد از خودراضی هیچیک ازاین میز و صندلیهای پوچ را تحمل نمیکند و هرگاه بخواهد بهراحتیمیتواند آنها را در تخیلش تغییر دهد. اما حتی اگر اگنس در توهمی که مانندهشتپایی بزرگ به رنگ بنفش و نارنجی او را در چنگ گرفته، ماتم بگیرد وگریه و زاری کند باز باید خدا را شکر کند؛ زیرا همهچیز به اینکه هنوز نیرویتخیلش کاملاً از بین نرفته گواهی میدهند و چشمهایش مانند لنز دوربینیقوی، کاملاً باز هستند و اشیاء دور و برش را به خوبی ثبت میکنند. یکدفعهمتوجه شد که در فضایی رمزآلود، مثل همراهی با مردهای در مراسمخاکسپاری، قرار گرفته و کلمه “رُز” را مرتباً تکرار میکند: “رُز… رز… گلرز…”
یکروز که مشغولِ خواندن رمانی بود ناگهان متوجه شد بدون اینکه حتیمعنای یک کلمه را بفهمد پنجصفحه خوانده است. یکبار دیگر سعی کرد، اماحروف مثل مارهای سیاهِ کوچک بدذاتی از میان صفحات میگذشتند و بازبان نامفهومی فِسفِس میکردند.
تقریباً هر روز بعد از ظهر به سینما میرفت و چندان به اینکه چه فیلمی راببیند، حتی اگر بعضی را دیده باشد، اهمیت نمیداد. پیش از اینکه چشمهایشبه آرامش برسند اشکال پُرنقش و نگار در ذهن سیالش به صورت جذبهایخلسهوار حرکت میکردند و صداها مانند رمزهای مرموزی سکوت مرگبارذهنش را جادو میکردند. تقریباً با چاپلوسی هرالد را متقاعد کرد تلویزیونبخرد. تلویزیون بهتر از سینما بود، چون میتوانست تمام بعد از ظهرهایطولانی، موقع دیدن فیلم، راحت دراز بکشد و شراب بنوشد.
اینروزها وقتی هرالد از سرِ کار به خانه برمیگشت میدید که اگنسآگاهانه احساس رضایت خود را درست بعد از سلام و احوالپرسی ابرازمیکند؛ این موضوع هرالد را ناراحت میکرد، اما اگنس میتوانست هرطورکه میخواست خود را نشان دهد. گاهی اوقات بسیار شاد و خوشرو، گاهیبیاعتنا و گاهی مانند عقاب تیز و هشیار. یاد گرفته بود که چهطور با هرالدرفتار کند. اما یک روز بعد از ظهر که هر دو راحت دراز کشیده بودند اگنسعاجزانه به هرالد گفت که شراب را دوست دارد و به نوشیدن آن عادت کرده:“به من آرامش میدهد.”
هرچند شراب او را خیلی آرام نمیکرد که بخوابد، هشیاری بیرحمانهایاز نوشیدن آن احساس میکرد و دید تیره و تاری در او پدید میآورد که او رادر حالتی عجیب فرو میبرد، و این در حالی بود که هرالد با تنفسهایی آرام درکنارش خوابیده بود. اضطراب و تشویش مانع خواب اگنس میشد وشبهای متوالی او را بیخواب میکرد. بدتر از همه این بود که هرگز خستهنمیشد. سرانجام، از اتفاقی که بر سرش آمده بود آگاهی ناامیدکنندهای رادریافت. حبابهای خواب، تاریکی فراموششدنی هرروزه، که بارها و بارهاتازه میشد و هر روز را از روز دیگر جدا میکرد، او را به وضعی غیر قابلبرگشت سوق میداد. به بیخوابی غیر قابل تحملی دچار شده بود و روزها وشبها بیهیچ تصویر یا تخیلی در خلایی تاریک و وحشتناک فرو میرفت؛محکوم بود. با خود فکر میکرد صدسال به همین شکل بیمارگونه زندگیخواهد کرد، چون بیشتر زنهای خانوادهشان عمر زیادی کرده بودند.
دکتر مارکوس، پزشک خانوادة هیگینز با روش شاد خود سعی میکرداگنس را نسبت به بیخوابی هشیار کند: “چیزی نیست جز یک فشار عصبی،همین. هر شب یکی از این کپسولها را بخور، بعد ببین چهطور میخوابی.”
اگنس از دکتر مارکوس نپرسید که اگر بهجای یکی، یکبسته از آنها رابخورد و بعد سوار مترو شود، به خوابدیدنش کمکی خواهد کرد یا نه.
دو روز بعد، آخرین جمعة ماه سپتامبر، وقتی هرالد از کار برگشت (تمامراه از محل کار تا خانه در مترو چشمهایش را بسته بود و خود را به خواب زدهبود، اما در حال سیر در رودخانهای افسانهای و درخشان بود که گلهای ازفیلهای سفید در حال عبور از سطح کریستالی و رنگی آبهایش بودند کهچون ذرات شیشه میدرخشیدند)؛ بهمحض ورود اگنس را دید که روی مبلاتاقِ نشیمن دراز کشیده بود، لباسِ شب تافتة سبزرنگ نازکی پوشیده بود وچون زنبق خستهای رنگپریده و دلفریب به نظر میرسید. چشمهایش رابسته بود و یکبستة خالی قرص و لیوانی واژگون کنارش روی فرش افتادهبود. ظاهر آرامش، او را بهنظر بیاعتنا نشان میداد، لبخند مرموز وپیروزمندانهای روی لبهایش نقش بسته بود. گویی دریاها از اینجا دور ودستنیافتنی شده بودند، و دیگر دست فناپذیر هیچ مردی به او نمیرسید. اوحالا، سرانجام، در دل تاریکی با شاهزادة شنلقرمز رؤیاهای کودکیاش والسمیرقصید.