آغاز شورش

نویسنده

» مانلی

چهار شعر از شهرزاد[کبری سعیدی]

 

یک

در مرگم بود
که قاری‌ها
شرارت‌های‌ام را
می‌خواندند…
گفتم دوباره آمدم
آخرین شرارت‌ام
بریدن زبانِ
قاری‌ها بود
که آرزوی‌شان
مردن من است!

 

دو

تلنگری بر آب زدم
سازی که زمین آن را می‌شنود
آسمان آن را می‌شنود
تلنگری بر گیجگاه عشق
رعدی سخت درمی‌گیرد
پرنده مهاجر تنم بال می‌گشاید و می‌خواند
زندگی اینگونه است
تلنگری بر دهان کامل ترین انسان
پایان آرامش
و یا آغاز شورش

 

سه

در کوچه‌های عابر
دست‌ام آویخته‌ای
دیوار سیاه زمان
از مرداب دو حجم سرخ
در سطح نفس‌های متورم
روئید
در کوچه‌های عابر
دست‌ام
بر درهای شماره‌ای سکوت کرد
در دکانِ نان‌فروشی
دست‌مالِ بکارت را
در ترازوی
عدالت مجروح
می‌دیدم
آیه را در فصلِ بلوغ
از تن‌ام چیده بودند
در کوچه‌های عابر
پاکی در رهایم سوره می‌شد
گرمی استوا را دست‌ام داشتم
چهره‌ام نقش فاجعه داشت

 

چهار

چه گرم است دشت…
که در پاسداری‌اش
قربانی شده‌ام
در گرما گرمِ کویر
از لحظه‌های مکرر و مسموم
می‌لرزیدم
آسمان را که نگریستم
ایستادم
مرثیه‌ی دیروز
ننگ را
شتاب‌زده خواندم
و آسمان را
به روی مرثیه کشاندم
ایمان را بر روی اسب سفید فرداها نشاندم
و تا ختم
کودکان شتاب‌زده
مرا سلام می‌گفتند
و برای بوسیدن دست‌ام
دعا بر تن
داشتند
باران را بر پیراهن‌شان ریختم
گفتند ما پیراهن را
برای مادران‌مان هدیه می‌بریم
من آن‌قدر پاکی را ادامه دادم
که کبوتران دانه‌های نمور شب را
چیدند
در همهمه‌ی کبوتران
صدای فردای موعود را
شنیدم
اسبی را دیدم با گیسویی از حریر
می‌آمد
حریر را بر روی تازیانه‌های
تن‌ام نهاد
حریر بوی عطر فرات را می‌داد
عطر را به تن کردم
کودکان شتاب‌زده
با مادران پوشیده از باران
مرا تا فردای موعود
بدرقه کردند