روایت

نویسنده

انتخاب ویرآستار

چند تکّه از رُمان افغانی

 

شب تازه بال گُسترده بود که آمادهٔ حرکت شدیم. حبیب پیش، و ما از دنبالش می‌رفتیم. این راه دیگر برایش مثلِ کفِ دست شده بود. سنگ سنگِ آن را می‌شناخت و می‌دانست به کدام سَمت باید برود. جایِ پایِ کاروان‌هایِ مجاهدین نیز زیاد بود و اصلاً اشتباه نمی‌شد؛ حتا در چنین شبی که ماه نبود تا به صخره‌ها و دامنه‌ها نور بیافشانَد. حبیب مثلِ گُرگ راه می‌رفت، اما من گاهی چنان احساس خسته‌گی می‌کردم که لحظه‌یی می‌ایستادم و بعد حرکت می‌کردم. اکثراً دَم‌راستی می‌گرفتند و نفسی تازه می‌کردند. همه مثلِ نشئه‌ها تلوتلو می‌خوردیم و‌گاه، یکی می‌افتاد و به ‌بهانهٔ او، همه می‌نشستیم و دَم می‌گرفتیم.

همه آرام‌آرام به راه ادامه دادیم. حبیب به هیچ‌کس اجازهٔ سگرِت کشیدن نمی‌داد. می‌ترسید مبادا نیروهایِ دولتی، جایی کمین کرده باشند. نمی‌خواست روشنایی معلوم شود. در بعضی نقاط، کمین کرده، آرام‌آرام می‌رفت. شب را با ترس و لرز‌ به صبح رساندیم.

حبیب گفت: “بیشتر از دو سه ساعتِ دیگر از راه باقی نیست. “

هم‌زمان، نفس آرامی کشید. همه خوشحال بودیم که دو سه ساعتِ دیگر راه می‌رویم و بعد، مرز می‌رسد. مرز برایِ ما معنیِ موتَر می‌داد؛ معنیِ سوارشدن و راحت سفرکردن تا به مقصد.

لحظاتی بود که از وطن خارج می‌شدیم. احساساتِ عجیبی به من دست داد. از یک‌ سو، خوشیِ نجاتِ جان، از سویِ دیگر، غمِ جدایی از عزیزان؛ درد جانکاهی که آدم حتا نمی‌توانست برایش اشک بریزد، ترکِ خانواده، تنها شدن، بی‌کس شدن و غریب شدن، هم‌زمان همیشه مسافر‌ بودن، خانه نداشتن… و اندیشیدن به دنیایِ ناشناختهٔ مهاجرت تنم را می‌لرزاند.

بعد از یک ساعت صحبت و استراحت، دوباره به راه افتادیم. آرام‌آرام پیش رفتیم. حبیب به‌قدری مطمئن بود که بدونِ توجه به خطراتِ احتمالی، راه می‌رفت و ترسی از آتش و روشنایی سگرت نداشت. دیگر، روز هم شده بود؛ همه‌چیز به‌خوبی‌ پیدا بود. ما از درونِ درّه‌یی می‌رفتیم که در دو طرفش، کوه‌هایِ بلندی قرار داشت و این آخرین قسمتِ کوه‌ها بود. بعد از آن، به ‌دشتی وسیع می‌انجامید. من و حبیب در صفِ اول می‌رفتیم. کاروان هم دیگر حالتِ قافله را نداشت. یک جمعِ بزرگ پشتِ سر چند نفر راه می‌رفت.

ناخودآگاه نگران شده بودم. حسّی مرا می‌ترساند. به طرفِ تمیم دیدم، با قطعه‌عکسی که در دست داشت، قصّه می‌کرد. لبخند عاشقانه‎‌یی در گوشهٔ لبش بود. با خود گفتم‌: “نه، او هرگز نمی‌تواند گُماشتهٔ دولت باشد!” اما نگران بودم. به بالا دیدم: آسمان آبیِ آبی بود و در آن، هیچ پرنده‌یی دیده نمی‌شد، هیچ عقابی نبود.

دلِ همهٔ ما به دلِ حبیب و دلِ حبیب به دلِ شیر بسته شده بود. هر قدمی که می‌گذاشتیم، شاد‌تر می‌شدیم که بالاخره منزلِ مقصود در چند قدمیِ ما است. هیچ‌کس احساس نمی‌کرد که دیگر پا‌هایش چه‌طوری کار می‌کند. فقط حالِ حبیب نسبتاً بهتر بود. بقیهٔ ما از درد و پُندیدَه‌گیِ پاهایِ خود می‌نالیدیم.

2

بعد از چند دقیقه، صدایم کردند. داخل اتاقی شدم. صاحب‌مَنصَبی پشتِ می‌ز بزرگی نشسته بود. سلام کردم. او که گویا به کاغذهایِ جلوِ رویش مشغول بود، نیم‌نگاهی به من کرد. پشتِ سرش، رویِ دیوار، عکسهایِ آیت‌الله خمینی و مُنتظری نَصب شده بود. میز چوبیِ نه چندان مرغوبی داشت. رویِ می‌ز، دسته هایِ کاغذ هر طرف پراکنده بود. یک بیرقِ کوچکِ ایران گوشهٔ میز قرار گرفته بود. زیرِ کاغذی امضا‌ کرد و بعد، سرش را بالا کرد و به من دقیق شد. نگاهِ مهربانی داشت؛ اما در پیشانی‌اش صد چین نقش بسته بود.

گفت: “بشین. اسمت چیه؟”

گفتم: “علی. “

گفت: “علیِ چی؟ اسمِ فامیل هم داری؟”

گفتم: “بلی، دارم. “

گفت: “سواد داری؟”

سکوت کردم. لحظه‌یی به او نگاه کردم. با اشاره، سؤالش را تکرار کرد.

گفتم: “بلی، دارم. “

گفت: “چرا مثلِ سگ‌ها توی خیابون‌ها وِل می‌گردی؟”

در لحنِ توهینآمیزش، تردید خوانده می‌شد. آنچه بر من رفته بود، موبه مو گفتم.

پرسید: “چند روزه زاهدانی؟”

گفتم: “امروز روز سوم یا بهتر بگویم، سالِ سوم است. “

 ”کجا می‌خوابیدی؟”

گفتم: “همانجا که مرا گرفتند، زیرِ پاچالِ دوکان‌ها. “

“چی می‌خوردی؟”

گفتم: “خیلی گرسنه‌گی‌ کشیدم… پَسمانده‌هایِ ساندویچ‌هایِ مردم را خوردم. از بین چَتَلی‌ها، نانِ قاق‌ جمع می‌کردم و می‌خوردم و…. “

گفت: “بیا جلو. “

نزدیک‌تر رفتم. نوکِ انگشت‌هایم را دید. آستین‌هایم را بالا زد و دست‌هایم را خوب نگاه کرد. دهنم را باز کرد و دندان‌هایم را دید. مدتی‌ نگاهم کرد و بعد، به جایِ دوری خیره شد. سکوت فضایِ اتاق را گرفت. جُرأتِ حرف زدن نداشتم. احساس کردم سکوت آهسته‌آهسته خفه ام می‌کند.

بالاخره گفت: “با من بیا. “

لحنِ حرف زدنش‌ تغییر کرده بود. با او بیرون رفتم. موتَرِ پلیس را روشن کرد و اشاره کرد سوار شوم. انگار گلویش را عُقده گرفته بود. دیدم اشک در چشمانش حلقه زده؛ اما نمی‌تواند گریان کند.

گفت: “چرا این چند روزه کار نکردی؟”

گفتم: “صبح که از خواب بیدار می‌شدم، تا شب، دنبالِ کار، به هر جایی سر می‌زدم؛ اما همه می‌گفتند: برو پیِ کارت، می‌گفتند افغانی کثا… “

حرفم را خوردم و بعد گفتم: “‌… هیچکس کاری به من نداد. ” ‌

در داخلِ موتَر سکوتی حُکم‌فرما شد؛ سکوتی سنگین، ولی پُرحرف؛ سکوتی مَملو از صد‌ها درد و غُصّهٔ نگفته؛ سکوتی بی‌تاب کننده.

گفت: «‌همه چیز ‌درست می‌شود. “

‌صدایش شکسته و با اشک‌هایش گَد شده بود.

نزدیکِ دروازهٔ خانه‌یی توقف کرد. ‌پایین شد. گفت: “همین‌جا بمون. تا چند دقیقهٔ دیگه برمی گردم. “

زنگِ دروازهٔ آبیِ کمرنگ را فشار داد. لحظه یی بعد، دروازه باز شد. رفت داخلِ خانه.

من، در درونم ضَجّه می‌زدم که سرنوشت چه روزهایی را به آدم نشان می‌دهد! مادر به یادم آمد. آنهمه گرمی، شور و نشاط… چه تفاوتِ فاحشی!

آمد و به من اشاره کرد. به دنبالش ‌داخلِ خانه رفتم. به مُجردی که داخل شدم، دیدم دو زن به من خیره شده‌اند. ‌دیگر توانِ حرف زدن نداشتم. نمی‌توانستم جلوِ بارانِ سیل آسایِ اشک‌هایم را بگیرم. همان‌جا، در دهلیز خانه‌ی‌شان نشستم. سرم را در دو دستم گرفتم و هر آنچه را در آن سه روز کشیده بودم، با اشک بیرون کردم.

آن‌ها ‌نشسته بودند؛ ‌نگاهم می‌کردند و می‌گریستند. باور نمی‌کردم در چنین شرایطی قرار بگیرم. بعد از آنکه آرام شدم، دیدم آن‌ها به هم‌دیگر نگاه می‌کنند و سر می‌جُنبانند.

مرد ‌گفت: “اول باید دوش بگیری. “

بوت‌ها و جوراب‌هایم را کشیدم و به اتاقکِ حمّام‌ داخل شدم. اول، خودم را در آیینه دیدم. ‌واقعاً قابلِ ترحم و گریستن شده بودم. رنگم مثلِ خاکس‌تر شده بود و صورتم مثلِ اینکه ماه‌ها است خودم را نَشُسته باشم، کثیف بود. آب گرم را باز کردم و زیر شاور ایستاد شدم. آب شیرگرم که روی پوست جانم جریان یافت، احساس سبکی کردم. خسته‌گی و مانده‌گی سفر و این چند روز سرگردانی از جانم بیرون شد. ‌خودم را تمیز کردم و همان‌طور زیر شاور آب گرم ایستاد شدم. دلم می‌شد همان‌طور زیر شاور آب گرم ایستاد شوم و ایستاد شوم.

صدای مرد را شنیدم که از پشتِ دروازهٔ حمام گفت: “علی! حوله و لباس و مسواک برات گذاشته‌م. “

تشکر گفتم و شاور را بسته کردم. لباس‌هایِ پاک را گرفتم. لباس‌هایِ نوِ خود را برایِ من آورده بود. هر‌چند قد و اندامِ ما با هم‌دیگر برابر نمی‌آمد؛ اما مهم نبود. لباس‌ها را پوشیدم: زیرپیراهنی، نیکَر، پیراهن و پَتلون. همه‌چیز درست بود، به‌جُز پَتلون که کمی کوتاه بود و کمر‌ کلانی داشت. یک پلاستیک هم گذاشته بودند که تمامی لباس‌هایِ چرک و چَتلم را در آن انداختم تا به زُباله‎دانی برود. خدا را شُکر کردم که هنوز شپش نزده بود. آمدم بیرون. مرد با خانواده‌اش انتظارِ مرا می‌کشید.

گفت: “علی جان! بیا ببینم چه‌طور شد‌ه‌ای؟”

گفتم: “اگر ده کیلویِ دیگر به من اضافه شود، آدمِ یک ماه قبل می‌شوم. “

آن‌ها راضی و خوشحال بودند و من‌ خُشنود از آن‌همه نعمت!

گفتم: “نمی‌دانم چه‌طور‌ از شما سپاس‌گزاری کنم… واقعاً نمی‌دانم!”

مرد که از سر و رویش سخاوت و مردانه‌گی می‌بارید، گفت: “احتیاجی نیست. ما همه انسانیم. یه روز شاید این گرفتاری‌ها برایِ ما هم پیش بیاد. “

گفتم: “باورم نمی‌شد که ‌در زنده‌گی، با این‌همه مشکلات روبه‌رو شوم. “

او نام خودش را آریان‌پور گفت. خانمش او را “بیژن” صدا می‌زد. به فکرم نرسیده بود که نامشان را پرسان کنم.

صدایِ خانمِ خانه گاهی از آشپزخانه می‌آمد. مادرش نشسته بود و به من خیره شده بود. نگاهِ مادرش طوری بود که ‌خیال می‌کردم به فرزند خودش می‌بیند؛ نگاه‌هایش بسیار مأنوس و دلسوزانه بود. به یاد نگاه‌های مادرم افتادم. مادر حالا چه می‌کرد؟

خانم چای آوَرد. چای را آن‌چنان شُپ می‌کردم که گویا سال‌ها است از نوشیدنِ آن محروم بوده‌ام.

خانم پرسید: “علی آقا! خوبه برات تُخمِ مُرغ درست کنم؟”

لبخندی به همراه داشت که از آن مهربانی می‌ریخت.

“نمی‌خواهم شما را به زحمت بیندازم. “

 ”نه، خواهش می‌کنم. چه زحمتی؟”

با خود گفتم: ‌کور از خدا چه می‌خواهد؟ دو چشمِ بینا! ‌

خانم از من خواست تا به اتاقِ غذاخوری بروم. تخمِ مرغ، شیر، مُربّا و مَسکه رویِ میز چیده بود. خودم را لایقِ این همه زحمت نمی‌دیدم؛ اما گرسنه بودم و نمی‌توانستم جلو خود را بگیرم.

غذا را با وَلَعِ زیادی می‌بلعیدم. لُقمه هایِ غذا پِیِ هم از حلقم پایین می‌رفتند و گاهی مجبور می‌شدم مدّتِ کوتاهی برایِ نَفَس گرفتن، آرام بمانم. بعد از هر چند لُقمه، چای می‌نوشیدم و راه را برایِ لُقمه هایِ دیگر باز می‌کردم.

بعد از غذا، احساس می‌کردم توانِ ازدست‌رفته‌ام را دوباره یافته‌ام. آقا‌ بیژن چند دقیقه‌یی از اتاق خارج شد. بعد با یک کمربند برگشت.

 ”من تو این فکرم که تو رو به جایی برسونم. “

باهم به هوتلی رفتیم که “کویر” نام داشت؛ ساختمانی سفید در محوطه‌یی تقریباً ساکت.

آقا بیژن برایم اتاق کرایه کرد و گفت: “بعد از این‌که کارم تموم شد، برمی‌گردم. “

من اصلاً انتظارِ چنین کاری را نداشتم. بعد از رفتن آقا بیژن خودم را روی تخت انداختم و خوابیدم.

باز شدنِ گُلهایِ تازه چنگی به دلم نمی‌زد. فضایِ عطرآگینِ گُل‌ها برایم بی معنا بود. مهِ بسیار ظریفی که فضایِ حافظیه را شاعرانه‌تر و شاید هم عاشقانه‌تر کرده بود، برایِ من بی تأثیر بود. شاید حافظ را با حافظ ‌شناسان و حافظ پرستان مَحشور گردانیده بود. برایِ من، نامه‌هایم غزل هایِ حافظ شده بودند و گُل هایِ درد در نامهٔ مادرم شکُفته بودند.

چند تا آدمِ دیگر نیز در گوشه و کنارِ تُربتِ حافظ دیده می‌شدند. شاید درختانِ زیبا و سرسبز و بلند، سبزه‌هایِ پُرپُشت و نرم و حوضِ کوچک در وسط و محیطِ شاعرانه هر کسی را سراغِ حافظ و اشعارش می‌بَرَد، ولی مرا از نامه‌هایم جدا نمی‌توانست. نامه‌ها را با دستانِ لرزان، در جیبم گذاشتم و رفتم سراغِ کاکایِ اختر.

کاکا‌ حمیدالله سرش را گذاشته بود رویِ قبرِ حافظ. مثلِ این‌که می‌خواست غم‌هایش را با او قسمت کند. لرزشی در پَس پیراهنش پیدا بود. معلوم بود گریه می‌کند. چه‌قدر آدم می‌خواست بداند که بر دلِ او چه می‌گذرد! آهسته رفتم کنارش نشستم. دستم را رویِ شانه‌اش گذاشتم. لحظاتی سکوت کرد. به آهسته‌گی سرش را بلند کرد و بعد، با حرکتِ بسیار آهسته، به سویِ من نگریست… چشمانش از فشارِ درد سرخ شده بود و چهره‌اش چنان نشان می‌داد که گویی در او نیز تلخیِ جدایی و درد تنهایی اثر کرده بود. پیشانی‌اش کبود شده بود و ابروانش را چنان به هم فشرده بود که گویی دیگر کوچک‌ترین آرزویی ندارد.

چهرهٔ مظلومِ کاکا حمیدالله که سرتاسر گویی قصّه‌هایِ ناخوش پیش از مرگ را همراه داشت، مرا به فکر فُرو بُرد. به دو دیدهٔ گریانش نگاه کردم و گفتم: “بَس است دیگر، بس است. بیا برویم قدمی بزنیم. “

او که چُمباته نشسته بود، گفت: “فکرِ بدی نیست. ” و آهسته بلند شد.

‌بعد از آنکه چند قدمی برداشتیم، سکوت را شکست و سوال کرد: “نامه‌هایت چه‌طور بود؟”

کوتاه جواب دادم‌: “غم‌انگیز!” و اضافه کردم: “معلوم می‌شه به حافظ ارادتِ زیادی دارید؟”

گفت: “همهٔ اشعارِ حافظ را وقتی در مسجد درس می‌خواندم، از بَر کرده بودم… “

گفتم: “خوش به حالتان!”

در سکوت، به قدم زدن ادامه دادیم.

گفتم: “شما که حافظ را حفظ‌ هستید، پس شعری برایتان انتخاب می‌کنم که بخوانید… “

گفت: “خوب است. “

خواندم: “یوسفِ گُم‌گشته بازآید به کنعان، غم مخور… “

کاکاحمید سرش را جُنباند و گفت: “جالب است… می‌دانی که همین غزل را برایِ پدرت نیز خوانده‌ام؟”

و غزل را خواند… از ابتدا تا انت‌ها… با آن لحنِ شیرینی که او خواند، اگر حافظ می‌توانست سرش را از آرامگاهش بلند کند، حتماً می‌گفت: “اَحسَنت، اَحسَنت!”

وقتی آدم شعر را آنطوریکه باید خوانده شود بشنود، چه لذّتی می‌بَرَد! از او خواهش کردم یک بارِ دیگر بخواند.

گفت: “برایت معنی می‌کنم. “

گفتم: “سراپا گوشم. “

و گفت… از آن پیامبرِ پیر گفت و فرزندانش… از یوسف گفت که پروردگار نود و نُه از صد زیباییِ آدمی را به او بخشیده و یک از صد باقیمانده را به زیبارویانِ دیگرِ عالم داده… از “عشق” گفت و از “بُخل” و “حسادت”… از “دل” گفت که چون سیاه باشد، صاحب آن‌چه جنایت‌ها که نمی‌کند و چون پاک و روشن باشد، چه‌گونه حتا ذرّه‌یی غُبارِ “کینه” نیز بر آن نمی‌نشیند… از “فراق” گفت و تلخی‌ها و سختی‌هایِ آن… از دوری و “غُربت” گفت و از رنجِ زندان… و سرانجام، از “امید” گفت که چه معجزه‌ها دارد و چون با “عشق” درهم‌ آمیزد، چه‌گونه کُلبهٔ تاریک و سرد و خاموش اَحزان را گلستانی می‌کند روشن و گرم و سرشار از آواز و موسیقی…

من نیز چون دیگران قصّهٔ یوسف را می‌دانستم و بار‌ها و بار‌ها شنیده و خوانده بودم؛ اما اینبار، کاکاحمید طوری قصّه کرد که گویی اولبار است که این حکایتِ زیبایِ قدیمی را می‌شنوم. انگار من بر چوکیِ دانشگاه نشسته بودم و استادی ادیب و حافظ‌ شناس درس می‌گفت؛ مردی که از ظاهرش جهل و بی سوادی می‌بارید، اما درونش زیبا و بزرگ و بافرهنگ بود.

ده بوده که تا به حال، دردش تن و روانِ او را می‌آزُرد؟

دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها روزهایِ حمّام بود. این “حمّام” نه سقفی داشت، نه گرمایی. فقط به اسم یاد می‌شد. حمّام را اول باید خوب می‌شُستی تا کثافاتش پاک شود. آنگاه، می‌شد خود را در آن‌جا شُستوشو کرد.

ابتدا، داخلِ دهلیز کوچکی می‌شدیم و بعد از آن، در حمّامِ بزرگ. آب یا سرد بود و تنِ آدم را یخ می‌زد، یا چنان جوش که انسان در آن پُخته می‌شد. شاید سردی و گرمیِ زنده‌گی را این‌گونه به ما نشان می‌دادند.

بویِ عجیبی از پشتِ حمام می‌آمد که معلوم نبود بویِ چیست. روزهایِ بعد، کشف شد که در پشتِ دیوار، دو تا سگ مُرده بود و جسدهایِ گندیده‌یشان هنوز آنجا بود. دو تن از رَد مرزی‌ها حاضر شدند سگ‌ها را زیرِ خاک کنند تا همه از شرِّ بویشان رهایی بیابیم. اجازه گرفتند و رفتند. در بازگشت، می‌گفتند سربازان امیدوارند یک‌یکِ ما در دستِ منتظرانِ کَمپ، مثلِ آن سگ‌ها دَفن شویم…. بقیه خندیدند که این دعایِ خیری در حق ما است.

شپش و خَسَک دیگر معمولیترین چیزهایِ داخلِ کَمپ بود. یک کلینیک در بیرون از اُردوگاه قرار داشت که هرگز آدم به آن دست‌رسی نداشت. آنهایی که موفق به دیدارِ کلینیک و داکتَر شده بودند، می‌گفتند حکیمِ دهِ خود ما صد مَرتبه بهتر از داکتَرِ کلینیکِ اُردوگاه است.

این کمپِ مهاجران یک‌چیز جالب‌تر هم داشت و آن راه‌زینهٔ فلزی‌یی بود که درست پهلویِ دیوارِ چهارمترهٔ کمپ قرار داشت. همیشه از موجودیّتِ آن راه زینه تعجب می‌کردم و علّتِ وجودش و ‌استفاده اش را نمی‌دانستم.

رویِ دیوارِ کمپ، سیمِ خاردار گذاشته بودند. در ضمن، به ما اطلاع داده بودند که سیمِ خاردار به برق وصل است و در صورتِ فرار، تنها اتفاقی که می‌افتاد کباب شدنِ فراری به‌علّتِ برقِ آن می‌بود. من می‌دانستم که از آن زینه‌ها نمی‌شود فرار کرد. در صورتِ فرار، از انسان جُز تکّه پاره هایِ زیرپیراهنی یا پیراهن باقی نمی‌ماند که آنهم به گونهٔ پرچمِ تسلیم درمی آمد.

هرچه فکر می‌کردم، نمی‌دانستم زینه‌ها برایِ چه است؟ برایم مُعمّا شده بود. تا آنکه شبی، یکی از جوانانِ کمپ به‌علّتِ نامعلوم، جانِ عزیزش را از دست داد. پدرش ناله کنان در کنارش نشسته بود و یکی ‌شروع کرد به خواندنِ قرآن.

سرباز‌ها آمدند و جنازه را بُردند. تصور می‌کردیم فردا‌ تشییعِ جنازه خواهد بود؛ اما غافل از آنکه جنازه را درست رویِ‌‌ همان راه‌زینهٔ فلزی بُردند و از آنجا، چهارنفره به آن طرفِ دیوار چهار‌متره انداختند.

تا پاسی از شب، سگ‌ها و جانورانِ وحشی غذایی برایِ خوردنِ داشتند.