گائو شینجیان
ترجمهی امیرحسین اکبری شالچی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
اشاره:
گائو شینجیان رماننویس، داستاننویس و نقاش متولد کشور چین و داری ملیت فرانسوی برندهی جایزهی نوبل ادبیات سال ۲۰۰۰ است.
او همچنین برای ترجمه (به ویژه برگردان آثار بکت و یونسکو، فیلمنامهنویسی و کارگردانی نمایش نیز شناخته شدهاست. او در سال ۱۹۹۸ ملیت فرانسوی را اختیار کرد.
هیچ فکر نمیکردم روزی دوباره همدیگر را ببینیم. برخوردمان پس از سیزده سال، بسیار غیرمنتظره بود. سیزده عدد نحسی است. اما تو در آن سیزده سال، هیچ تغییری نکرده بودی، هنوز هم بلند و از ته دل میخندیدی، خوشمزگی و روحیهی خوبت سر جایش مانده بود، تازه خندههایت عمیقتر هم شده بود و کاملا از درون سینهات بیرون میآمد. من چی؟ من هم تغییری نکرده بودم؟
«باید هم در همان نگاه اول، در خیابان ترا میشناختم، تو همان آدم هستی، یک مو هم تغییر نکردهای.»
«بس کن، پیر شدهام، ده سال از دستم رفته، بهترین دورهی زندگیام، دورهی جوانی، همان سالهایی که آدم، کاری از دستش ساخته است.»
دوباره زیر خنده میزنی، اما باز هم خندهات ناگهان میبُرد. این درست بود که موهایت به سفیدی گراییده بود، چند دستهموی سفید روی شقیقه و جلوی پیشانیات بود. اما باز هم شاید دو سال پیرتر از من به نظر میآیی. آدم پا به سن که میگذارد، دیگر همه چیز را از دست داده. ما با یک جهش از روی قلهی زندگی خود پریده بودیم.
«نه، نه.» هنوز هم میتوانی فکر مرا بخوانی. «حتا معلمهای بالای شصت سال هم گاهی جوان به نظر میآیند، اما ما که بچه میمانیم.» دوباره بلند بلند میخندی. «خب یک کارهایی از دستمان ساخته است.»
«دقیقا، میتوانیم از اول شروع کنیم. مائومائو دورهی دکتری را میگذراند، در مدرسهی عالی سلطنتی.»
دوباره خندههای بلند تو. من هم با صدای بلند تصدیقت میکنم.
واقعا از تو در تعجبم. با آن همه تجربههای عجیبغریب باز هم خندیدی. گفتم: «اول بگو ببینم، واقعا ترا تیرباران کردند؟ من که از مائومائو این جور شنیده بودم.»
این بار جدی، بی آنکه هیچ نشانهای از شادی در چهرهات پیدا شود، میگویی: «تیربارانم کردند. گزارشش را به مارکس پیر دادم.»
«خب بگو ببینم، مرگ چگونه احساسی است؟»
کمی مکث میکنی، بعد از وقفهای پاسخ میدهی.
«تیرباران نمایشی بود، همین.»
«پیشکی میدانستی؟»
«اگر میدانستم که دیگر معنایی نداشت. معلوم است که فکر میکردم، همه چیز تمام شده. مرگ، چیز قشنگی نیست، اما آن قدرها هم وحشتناک نیست. مسئله اینجاست که اگر آدم جوان بمیرد، کارش را به پایان نرسانده است.» دوباره قاهقاه میخندی. «البته من مستثنی نبودم. فراوان بودند کسانی که بیدادگرانه محکوم شده بودند و الان روح سرگردان شدهاند.»
ساکت میشوی.
«بیا، یکی بکِش.» بوی سیگارت به بینیام میزند. انگار در آن پانزده سالی که از پایان تحصیلمان گذشته بود، هیچ کداممان لب به سیگار نزده بودیم. من روزی دو پاکت میکشم و تو هم در تمام این زمان، مانند یک سرباز سیگارندیده کشیدهای و کشیدهای.
سیگارها روشن میشوند و دودشان همهی اتاق را برمیدارد. تو روی کاناپهای نشستهای که برادرم چوبش را فراهم کرده بود، من هم کنارت نشستهام.
«نیمهشب از آغل گاوها بیرونم کشیدند. داد زدند که باید به خودم ادرار کنم! لباسهایم را درآوردم و ناچار، همراه با آنان، به خودم ادرار کردم. البته این اولین باری نبود که نیمهشب بازجویی میشدم. یک جور جنگ روانی بود، برای این بود که در برابر تهدیدها خود را ببازیم و به چیزهایی که آنها میخواستند، اعتراف کنیم و بعدش تا صبح خوابمان نبرد. برای همین، بهتر بود که در برابر این جور کارها مقاومت میکردیم. معلوم است که من انتظار نداشتم تیربارانم کنند. همیشه ما را میزدند، اما من هم راهش را پیدا کرده بودم. چند تا پلیور و شلوار پشمی میپوشیدم تا درد را کمتر حس کنم.» باز دهانت از دو طرف کش میآید و میخندی. «مرا به بازداشتگاه اصلی سرکشان، همان شرق مرده بردند، آنجا مرکز فرماندهی بخش ایدئولوژیک ما بود، جبهه بود، مثل جبههی جنگ. فقط، مرکزیت بود که در جبهه نبود، مرکزیت در سالن غذاخوری دانشگاه بود، همان جایی که صندوق بود. خیلی جای راحتی بود، بعد از جلسه همه میتوانستند بروند یک چیزی بخورند. ما از همان گاودانییی که در آن محاکمه میشدیم، طرف آنها چنان فریاد میکشیدیم که هر چه نیمهشب خورده بودند، بالا میآوردند.» «مثل همان وقتها که در دبیرستان داستان تعریف میکردی. تو میتوانی از هر چیزی جک دربیاوری و همه را بخندانی. بگو در آن زمان واقعا چه احساسی در دل داشتی.» هنوز حرفم تمام نشده بود که تو فهمیدی چه میگویم و پرسیدی: «به نظر تو خندهدار نیست؟»
«شاید به نظر تنها کسی که جان سالم بدر برده، خندهدار باشد.»
«در آن زمان، برای من مثل یک بازی بود. از این تعجب نکردم که به خاطر چیز دیگری از من شکایت شده. هیچ فکر نمیکردم جاسوسم، آن هم تنها چون یکی از عموهایم در آمریکاست… فقط چون یک رادیوی ترانزیستوری مارک پاندا دارم. فقط چون به برنامههای انگلیسیزبان را گوش میکنم.»
دوباره دهانت از دو طرف کش میآید، اما نمیخندی. «البته آن بار کتک جدییی نخوردم. فقط مثل خوک، از پا آویزانم کردند. معلوم است که احساس خوبی به آدم نمیدهد، ستاره میدیدم و چشمهایم را میبستم. عرق سردی همهی تنم را برداشته بود. دوست داشتم میتوانستم پلیور و شلوار پشمیام را از تنم درمیآوردم، خیلی عصبانیام کرده بود. اینها احساس واقعی من در آن هنگام بود.»
منتظر واکنش من میمانی. من شنونده میمانم و تو گوینده.
«از من بازجویی کردند، کیفرم را بریدند. محکوم به مرگ شدم، تیرباران فوری. صدای تفنگ شنیدم. مرا پایان کشیدند، سرم را بالا دادند و پرسیدند که آیا میخواهم حکم تیرم را در فهرست اعدامیها ببینم یا نه؟ پرسیدند نامم را در آن تشخیص میدهم یا نه. معلوم است که اسمم را خواندم و بازشناختم. بالایش یک کلنگ سرخ و یک نقطه بود؛ مثل حکم اعدامهای واقعی دادگاه، از نامهای دیگر جدا شده بود. اما هنوز هم باور نکرده بودم که آنها واقعا مرا تیرباران خواهند کرد، آنهایی که همه دانشمند بودند. اینکه آنها میخواستند چنین کاری را بکنند، یا یک نمایشنامهی اندوهگین بود یا بازی.»
«آدم در چنین وضعی، عقلش هم درست کار نمیکند.»
«در زندگی جایی برای عقل نمیماند. مثل تابلویی بود که خیلی طبیعی کشیده شده باشد. چنان طبیعی که کسی نفهمد قرار است چه بلایی سرش بیاید.»
اینکه آنها نمیخواستند واقعا ترا بکشند، یعنی سرنوشت با تو مهربان بوده.»
تو و من، هر دویمان ساکت میشویم. من کمی سردم میشود و بخاری هیزمی را روشن میکنم.
«نزدیک بود به همین سادگی تیرباران شوم. چند نفر همین جور کشته شدند. چند نفر به همین سادگی دست از جان شستند. خوشبختانه من دشمن شخصی نداشتم. همیشه در حال سفر علمی بودم و گزارش زیستشناختی خود را مینوشتم. از همان هنگام هیچ درگیرییی با هیچکسی نداشتم. خب همه آدمهای خوبی بودند و من هیچ نمیترسیدم روزی از سر راه برداشته شوند. فقط دوست داشتند کار بزرگی بکنند، نیروی محرکهشان تنها انقلاب بود.» دوباره لبهایت به دو طرف کشیده شد. این خندهی بیصدایت را تا آن هنگام ندیده بودم. این حصار کشیدن به دور خود، در همان سالها در تو پدید آمده بود. شاید همین پررویی ساده در روزگاری که پررویی خودش جرم شناخته میشد، بدبختت کرده بود.
یاد آخرین نامهات میافتم که سیزده سال پیش برایم نوشته بودی: «اگر مارکس میدید آدمها تجربههایش را در میدان ترهبار بهعنوان فلسفه خریدوفروش میکنند، از خشم بر خود میلرزید.» پاسخ نامهات را زود نداده بودم. میخواستم با احتیاط به تو یادآوری کنم که نامهنگاری و گفتگو با خود، کار بدی نیست، اما تو داری با این پرروبازیها خودت را به دردسر میاندازی. وضعیت سیاسی در آن همان زمان هم خیلی بد بود و چنین کاری مایهی رنجش بعضیها میشد. دو ماه بعد، انقلاب فرهنگی پرولتری که جهان را لرزاند، سر از تخم بیرون آورد، دیگر هیچکسی نمیتوانست بگوید که سرنوشت خودش یا دیگری، چه خواهد شد. جرات نکردم برایت بنویسم. میتوانستم گمان بزنم که نتیجهی بدی خواهد داد. دیگر واقعا هیچ چیزی از تو نشنیدم.
میگویی: «مرگ اصلا چیز وحشتناکی نیست، چیزی که احساس میکنی، فقط کمی پشیمانی است و همین. دستهایم را بستند و با دستمالی جلوی چشمهایم را پوشاندند. مرا به یک ماشین باری انداختند و کمی گرداندند و دوباره پایین انداختند. از من پرسیدند که آیا اقرار میکنم جاسوس هستم یا نه، و گفتند که تنها یک دقیقه فرصت دارم فکر کنم. صدای تکان درختها در کوه و رودخانهی کوچکی را که از جایی در همان نزدیکیها میآمد، شنیدم. صدای پر شدن تفنگها. آیا اینها همه واقعی بود؟ اگر هم فرض کنیم واقعی بود، من که هیچ نمیترسیدم. چیزی که حس میکردم، یک جور سردی بود که در دلم بود، دردی اندک و بس. صدای تیر شنیدم و روی زمین افتادم. سرم از صدای آن لرزش برداشته بود. فکر کردم به مغزم زدهاند. حدس بزن وقتی کلهام به خاک خورد، چه فکری به سرم زد.» به من خیره میشوی.
اگر من به جایت بودم و چهرهی مرگ را روبهروی خود میدیدم، آرام نمیماندم. بلند فریاد میکشیدم، به این مرگ احمقانه و بیهوده سخت اعتراض میکردم، آری، بلند داد میزدم و فریاد میکردم! دوباره میخندی.
«یادت میآید؟ آن تابستانی که خودمان را برای امتحانات تابستانی آماده میکردیم، یک صفحه گذاشتی، انگار زیادی درس خوانده بودی. من از کنار دیوار حیاط داد زدم که گرامافون را بیرون بیاوری و پای دیوار بگذاری. من هم دوست داشتم آن آهنگ را بشنوم.» سعی کردی خاطراتم را زنده کنی.
روراست و با وجدانی رنجیده میگویم: «یادم نمیآید.»
«صفحهی کنسرت وایولین نبود؟»
«معلوم است که همان بود، این را خوب به خاطر دارم. بسیار دوستش دارم! آن ترانهها چنان خانوادهی مرا از کمپین «چهار سنت» سرخورده کرد که صفحهها را خرد کردند، دو کتاب بزرگم در آن هنگام در خانه نبود.»
«آنچه در آن زمان که مرگ فرا رسیده بود، به آن اندیشیدم، این بود که نمیتوانستم از نزدیک از تو بخواهم که گرامافون را بیاوری و اینکه دیگر هرگز به آن کنسرت گوش نخواهم کرد.»
موضوع آن سرود را دوباره به یاد آوردم، چه دردآلود بود و چه پیامدهایی که نداشت. سرت را کمی تکان دادی. ناگهان دودی بالا زد و دودی را که داشت بالا میرفت، قطع کرد. فراخوان پرشور آینده، ایدهآلهای آنچنانی و زندگی پرشکوه. درست است، درست است که این آتشی بود که مرا بیدار کرده بود، و البته ترا نیز. پیوند ما پس از سیزده سال باز هم بسته به همان بود، حتا اگر بسیار پیش از اینها برای همیشه همدیگر را پدرود گفته بودیم.
گفتم: «دو بار خوابت را دیدم. یکی وقتی که همهی کلاس را زیرورو کردند، نمیدانم سال 67 بود یا 68. زمان ترور بزرگ، همان وقتهایی که آدم نمیتوانست بگوید فردا چه خواهد شد. زمانی که همه به آدم میگفتند طرفدار انقلاب است و فحش نثار میکردند، همان وقتی که در یک جلسهی انتقادی، هنگام بیان یکی از متنها از مائوتسهدونگ، نقل قول نادرستی کرده بودند. آن وقتها خوابت را دیدم. اَی شوخ پیر… درست همان وقتی که رهبری ارکستر میکردی.»
«چه جالب!»
«پشت به من ایستادهای، سنگینیات را روی پشت صندلی انداختهای. دستهایت حرکات موزون انجام میدهد و سرت اینطرف و آنطرف میشود.»
«چه عالی!» طرف جلو خم میشوی و به من میخندی، با دست چند بار روی زانویت میزنی.»
«ارکستری که رهبری کردی عالی بود، ساختاری چندینلایه و پیچیده داشت. مجموعهای غرشآمیز از صداهایی ناهماهنگ بود که وسطهایش شکلی گیرا به خود میگرفت. اما فورا فرو میکشید. باز در رعدوبرق بعدی، پدیدار میشد. درست همان هنگامی که واضح و آرام بود، صداهایی تندرمانند و ناهماهنگ پیدا میشد، انگار قدرت لگامناپذیر طبیعت بود. باز ملودی از میان آشفتگی بیرون میآمد، خود را دلاورتر نشان میداد و با گامهای پرتوانی پیش میآمد.»
آهی میکشی: «این دیگر واقعا شعر است!»
«میشد گفت حالوهوایی شاعرانه داشت. با واژهها بیان نمیشد.»
خیلی درست میگویی: «مثل تجربیات نسل ما.»
آب قطرهقطره از درون کتری سوی روی گاز بیرون میزند و هوای اتاق گرمتر میشود. یک سیگار دیگر برای خودمان بیرون میآوریم.
میگویی: «بیش از ده سال است که هیچ کنسرتی نرفتهام.»
«چرا در سیامِن یک رادیوی ترانزیستوری…» یکباره یادم افتاد که رادیو برای تو معنایی جز گرفتاری بزرگ ندارد.
«پس از آنکه قربانی چنان سوءتفاهمی شدم، دیگر کسی به من شک نکرد که شاید جاسوس باشم. تصمیم گرفتم دوباره یکی بخرم تا انگلیسی یاد بگیرم. اما بعدش انگلیسی خیلی کار میبرد…» فکر مرا میخوانی. «دوباره برایم “فرهنگ بزرگ انگلیسی به چینی” تسنگ یللی را پیدا کن، یا یک فرهنگ خوب دیگر. کتابهایم همهاش از دست رفته. وقتی برگشتم، 50 کوالی برایت خواهم فرستاد. چند دستنامهی بهدردبخور هم برایم بگیر.»
اَی آدم شوخ! مرگ هم نتوانسته ترسیدن را به تو یاد بدهد. خیلی قبل از اینها بر مرگ چیره شدهای.
«خب خواب دیگرت چه بود؟ مگر نگفتی دو بار خوابم را دیدهای؟»
«خواب دوم بسیار واضح یادم میآید. پس از آنکه بیدار شدم، کوشیدم با چشمهای باز آن را درست به یاد آورم. حتا یک قلم هم برداشتم و خواستم با کمی ملودی و ریتم آن را بنویسم. بدبختانه آدم نمیتواند صداها را به سادگی روی کاغذ بیاورد. فقط برداشتی از آنها بر جای میماند. همیشه میخواستم اگر روزی دوباره ترا دیدم، آن را حتما برایت بازگو کنم. خواب دوم بسیار آشفته بود. یک جوری پیشت آمدم، به خانهات، به همان خانهی کنار حیاطمان که پیش از آنکه بیرونتان کنند، در آن زندگی میکردید. اما این را که آن راه پیچدرپیچ چگونه به خانهی شما میخورد را خودم هم نمیدانستم، یک جورهایی مثل باغچهی جلوی خانه بود، مثل جلوی همان خانهای که وقتی خیلی کوچک بودیم، در آن زندگی کرده بودیم. اما آخرش به خانهی تو رسیدم، خیلی خوشحال بودم که ترا خواهم دید و میخواستم چیزهای فراوانی برایت تعریف کنم، اما خانهات پر از آدم بود. بی آنکه هیچ حرفی با هم بزنیم، از درون خانه بیرون رفتیم. بعد، دوباره در قسمت عقبی خانه بودیم و جیرجیرکهایی که روی تکهآجرهای پای دیوار بودند، شروع به خواندن کردند. باران میآمد و آسمان، سیاه سیاه بود. همهی حیاط پر از آب شد. من خود را کنار دیوار کشیدم، تو دیگر آنجا نبودی. دیگر نتوانستم پیدایت کنم و نمیدانستم چگونه باید راه پرپیچوخم زیر شیروانی را پشت سر بگذارم.»
با دلسوزی میگویی: «چه خواب دردناک و بدی.»
گفتم: «خوابی قدیمی است. اما من باز هم کشش قلبی لطیفی به سوی تو دارم.»
هوای گرم گاز در این میانه اتاق را گرم میکند و بخار، پنجرهها را میگیرد.
«من یک بار برگشتم، در پاییز سال 73. همیشه از جلوی خانهتان میگذشتم، اما جرات نداشتم از شما دیدار کنم. میترسیدم از آنجا رفته باشید، همچنین میترسیدم که اگر کسی مرا بشناسد، برایتان مایهی دردسر بشود. در آن زمان هنوز اعادهی حیثیت نشده بودم، مسئلهام هنوز در میان پرونده گیر بود. اگر میگذاشتند یک بار خانوادهام را ببینم، این خودش لطف بزرگی به شمار میآمد.»
«من در آن زمان هنوز در کوهستان بودم، به آنجا فرستاده شده بودم. تازه در سال 76 راهیِ پکنم کردند. در خانه گفتند که پدرم پدرت را دیده که در جنوب شهر از خیابان میگذشته. برای همین فکر کردم که وضعت فرقی نکرده باشد. ما هم نمیدانستیم که پس از عملیات ترور با تو و خانوادهات چه کردهاند. این هم که آدم برود از کمیتهی انقلاب چنین چیزی را بپرسد، کار ناشیانهای بیش نبود.»
«پدرم دو سال پیش بیمار شد و مرد.»
جنگی دهساله، جوانی ما همین بود و بس.
پرسیدم: «آن زمان تولستوی، راه پردرد، یادت هست؟ یادت میآید با چه شوق و شوری با هم بحث کرده بودیم که در مدرسهی عالی چه رشتهای را باید بخوانیم و من همهاش میخواستم ترا مجاب کنم که تو هم مثل من ادبیات بخوانی؟ تو با من مخالفت کردی و گفتی: ما باید به این نکته بیندیشیم که پیشرفت اجتماعی بدون وقفه پیش خواهد رفت. زمان انقلاب گذشته و دورهی انقلاب اجتماعیِ بهدور از اعمال قدرت، نیازی به ادبیات بیداری ندارد. راهی که پیش پای ماست، مستقیم است، کاری که ما باید هماینک انجام بدهیم، کار خلاقانه است. یادت میآید؟»
دستی برایم تکان میدهی. «کار را به بحث نکش. از خودت بگو.»
«چیزی برای گفتن ندارم، تیرباران نشدم، پیکار هم نکردم. یک سری، هوایم را داشتند، چون گرفتار ماجراهای یک دسته از همفکران شده بودم. همه جا دنبالم بودند و خبرکشیام را میکردند، حتا در دستشویی، میترسیدند با سازمانی سَروسری داشته باشم. همهاش همین است.»
«درست است. در زمان تظاهرات تیانانمِن سال 1978 در پکن بودی؟»
«آره.»
«پس از تیرباران سال 69، دیگر چندان گرفتار نشدم. احساس کردم بهتر است با جنبشهای سیاسی رنگووارنگ سروکاری نداشته باشم. زمانی که گزارش “خیزش تیانانمِن” را شنیدم، دوباره امیدی در دلم پیدا شد. طبعا اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگر ترا دیدم، بپرسم در آن هنگام واقعا چه روی داده.»
«من هر روز در آنجا حاضر میشدم و یک کود عکس گرفتم.»
«به این میگویند شامهی درست. میدانستم که اگر در پکن باشی، در تظاهرات هم خواهی بود! شماها که اهل ادبیاتاید، چگونه توانستید به پیشواز چنین فرصتی بروید؟»
خندیدم. گفتم: «گاهی آدم باید بالای تیر چراغبرق برود تا معرکه را خوب ببیند. من همه چیز را زیر نظر داشتم.»
«خب چه دیدی؟»
«هر روز به آنجا میرفتم و آنها هم همراهم بودند. آنان پالتوهای بزرگ آبی را هم برای امنیت بیشتر میپوشیدند. همدیگر را خوب میشناختیم.»
«بعدا ردت را نگرفتند؟»
«من که دیگر بچهی نادانی نبودم. شمارهی دوچرخهام را پاک کرده بودم.»
بلند خندیدی.
«اما پس از آن رویداد ناگهانی، یک ماه با دوچرخه به خیابان نرفتم. ماه بعدش، مرخصی خواستم تا خویشاوندانم را ببینم، تازه بعد از دو ماه دوباره به پکن برگشتم.»
«هنوز عکسی از آن زمان داری؟»
«فیلمهایشان را دارم، اما کمی کثیف شده. آنها را در ورقهی آلومنیم پیچاندم، در یک کیسهی پلاستیکی گذاشتم و در خاک گلدان پنهان کردم.»
سرت را پایین میدهی. زمانه چنین بود، ما همهی اینها را دیده بودیم. فهمیدم چه میگویی.
«در این سالهایی که گذشت، باز چیزی هم نوشتی؟»
چه باید بگویم؟ میگویم: «نوشتن… در آن زمان میخواستم با پای خود سر به کوه بگذارم، تا زندگیام در مدرسه به باد نرود. میخواستم جای کوچک و آرامی پیدا کنم تا بتوانم تجربیات و احساسات روزگارمان را روی کاغذ بیاورم. اما نتوانستم چیز خوبی بنویسم، یک کود کاغذ سیاه به وجود آمد که خودم هم از آن خوشم نیامد.»
«چرا دوباره سعی نکردی چنین کاری بکنی؟»
«چون نمیدانستم این نوشتنها راه به کجا میبرد.»
«میفهمم. تحمل تنهایی از هر کاری دشوارتر است. تیرباران یک دم بیش نیست، اما تنهایی روز تا روز ادامه مییابد، سال تا سال. غلبه بر تنهایی کار سادهای نیست. پس از آن، هنگامی که کمتر مرا میپاییدند، راه میافتادم و ده مایل را پشت سر میگذاشتم و خود را به دهکده میرساندم، یا در حمامهای بزرگ، خود را اینطرف و آنطرف میزدم تا گفتگوهای دیگران را بشنوم. چون هیچکسی نبود که با او حرف بزنم. هوم…، تو باید کتابش را مینوشتی. اینها تجربههای نسل ماست.»
«پس از آن رویداد ناگهانی تیانانمِن، یک شب، همهاش را سوزاندم.»
«چه حیف شد. چهقدر بود؟»
«تقریبا 800 صفحه. در پایان بخش آخرش نوشته بودم: قهرمان که زمانی دراز کوهنوردی کرده بود، خسته و کوفته به پلاژی کوچک و نییی تکیه داد، خودش را روی زمین انداخت. به اطراف نگاه کرد. هیچ پرندهای نمیخواند، صدای هیچ حشرهای درنمیآمد، ساکت و آرام بود. هیچ چیزی نبود مگر آسمانی بسیار صاف که از میان دو قله دیده میشد. میان دو قله خارزاری پیدا شده بود، هیچ راهی قابل عبور نبود. اما فکر کرد که اگر کمی سعی کند، میتواند خود را بالای صخرههای برهنه بکشاند و به جایی برساند که آسمان بیگمان روشنتر و شفافتر است.»
«عالی است. چه تصورات زیبایی. باید یک بار دیگر این رمان را بنویسی!» با ناآرامی اتاق را بالاپایین میکنی، جلوی پنجره میروی و بخار شیشه را پاک میکنی. با چشمانی که سرخوردگی در آن موج میزند به بیرون خیره میشوی.
میگویم: «از او هم خواهم نوشت. این فقط آخرش بود.»
«برف میآید.» پنجره را باز میکنی و جوری این را میگویی که انگار هیچ حرف مرا نشنیده باشی.
بخار درون اتاق، با مکثی، جلوی پنجره حلقه میزند. انگار نمیخواهد بیرون برود.
میگویی: «بیا بیرون برویم!»
بیرون، در خیابان، هیچ بادی نمیوزد. چکمههای چرمی سنگینت روی برف پانخوردهای که همین الان روی خیابان نشسته فرو میرود. من به تو میرسم و کنارت از همان راهی میگذرم که هر روز با هم از آن به دبستان و بعدا به دبیرستان میرفتیم.
«زندگی، خندهدار است، نه؟» ناگهان میایستی و بی آنکه هیچ لبخندی بر لب داشته باشی، به من خیره میشوی.
«معلوم است، تو بالاخره داستان زندگیات را روی صفحهی خیابان خواندی.»
«لعنت بر…» پیش از آنکه دشنام بدهی، لبخند بر چهرههای هر دوی ما مینشیند، از ته گلو خنده سر میدهیم، چنان بلند که مردم با تعجب به ما خیره میشوند.