با رسیدن روزهای سرد پاییز، نسیمی گرم با فیلم های خوب اروپایی و مستقل های آمریکایی وزیدن گرفته است که اکران سینماهای کشورهای مختلف را رنگین کرده اند. این هفته نیز با انتخاب هفت فیلم به پیشواز اکران هفته رفته ایم….
فیلم های روز سینمای جهان
قول شرقی Eastern Promises
کارگردان: دیوید کراننبرگ. فیلمنامه: استیون نایت. موسیقی: هاوارد شور. مدیر فیلمبرداری: پیتر سوسچیتزکی. تدوین: رونالد سندرز. طراح صحنه: کارول آشپیر. بازیگران: ویگو موتینسون[نیکلای]، نائومی واتس[آنا]، ونسان کسل[کیریل]، آرمین مولر اشتال[سمیون]، سینید کیوزاک[هلن]، یرژی اسکولیموسکی[استپان]، دانالد استامپتر[یوری]، یوسف آلتین[اکرم]، مینا ئی. مینا[عظیم]، تاتیانا ماسلانی[تاتیانا]. 100 و 96 دقیقه. محصول 2007 انگلستان، کانادا، آمریکا. نام دیگر: Promesses de l’ombre. برنده جایزه انتخاب تماشاگران از جشنواره تورنتو.
لندن، زمان حال. مامایی به نام آنا خیترووا در آستانه کریسمس فرزند دختر روس 14 ساله ای به نام تاتیانا را به دنیا می آورد. دخترک می میرد و تنها چیزی که از خود به جا می گذارد یک دفتر یادداشت است. دفترچه آنا را به رستورانی به نام ترانس سیریان راهنمایی می کند که توسط پیرمردی به نام سمیون اداره می شود. آنابا یک کپی از یادداشت های دختر جوان نزد او می رود و سمیون قول می دهد تا نوشته ها را برای وی ترجمه کند. ولی همزمان آنا درمی یابد که خانواده سمیون جزئی از یک تشکیلات تبهکاری به نام Vory V Zakone هستند و این دفترچه مدرکی علیه آنهاست. سپس سمیون نزد آنا رفته و از او می خواهد تا نسخه اصلی خاطرات تاتیانا را به وی بدهد، در غیر این صورت کودک را از میان خواهد برد. آنا دفترچه را به نیکلای راننده سمیون می دهد. مردی که قرار است تا عضو جدید تشکیلات باشد و دوست نزدیک کیریل پسر سمیون است. کیریل که به تازگی رقیبی چچنی را به قتل رسانده، ضامن نیکلای نزد تشکیلات است چون وفاداری اش را مشاهده کرده است. سمیون نیکلای را برای خالکوبی نشان مخصوص تشکیلات به یک حمام سونا می فرستد، اما معلوم می شود که این کار در واقع تله ای بوده تا نیکلای به جای کیریل توسط برادران تبهکار مقتول چچنی به قتل برسد. ولی نیکلای موفق می شود که آن دو را کشته و با وجود زخم های مهلکی که برداشته، نجات پیدا کند. در ادامه مشخص می شود که نیکلای مامور نفوذی پلیس بوده و با هدف فروپاشی تشکیلات وارد این جمع شده است. او که از ماجرای دفترچه تاتیانا باخبر است و می داند این مدرک می تواند سمیون را به اتهام تجاوز به دختری نوجوان راهی زندان کند، تصمیم به استفاده از آن می گیرد. اما کیریل به بیمارستان رفته و کودک را می رباید تا مدرک اصلی جنایت سمیون را نابود کند. آنا و نیکلای او را تا ساحل تیمز تعقیب می کنند، اما کیریل قادر به آب انداختن نوزاد نیست و او را به دستان نیکلای و آنا می سپارد. در پایان فیلم می بینم که آنا کودک را که اینک نیکلای نامیده می شود به فرزندی قبول کرده و نیکلای راننده نیز در راس تشکیلات Vory V Zakone قرار دارد….
چرا باید دید؟
بی اغراق باید گفت که دیوید کراننبرگ 64 ساله به اوج پختگی و خلاقیت هنری کارنامه اش رسیده و هر فیلمش نسبت به کار قبلی جا افتاده تر و عمیق تر می شود. دیگر از صحنه های خونبار-و مشمئز کننده- فیلم های اولیه کمتر نشانی به چشم می خورد، اما خشونت به عنوان تم اصلی کارهای وی چهره ای هولناک تر یافته است. کراننبرگ رفته رفته از پیرنگ های فانتزی یا علمی تخیلی نیز فاصله می گیرد و رفته رفته پلشتی های دنای معاصر پیرامون را زیر ذره بین قرار می دهد. این به روز تر شدن اتفاق فرخنده ای است که در دو فیلم آخر وی یک سرگذشت خشونت بار[در گویش رایج پلیس آمریکا به فردی که دارای سابقه اعمال خشونت بوده، گفته می شود] و قول شرقی به عینه شاهد بوده ایم. عوامل بصری مشابهی نیز در هر دو فیلم وجود دارند، از جمله سیمای اد هریس-در فیلم قبلی- و ویگو مورتینسون-در فیلم فعلی- یا نقش خانواده در درام شخصیت ها و حضور جنایت سازمان یافته در زندگی روزمره که رفته رفته به عنوان امری عادی در آمده است. دوری کراننبرگ از قراردادهای گونه فیلم های ترسناک با اولین سکانس فیلم- صحنه های کشته شدن مرد چچنی توسط اکرم و عظیم یا در خون غلطیدن تاتیانا در فروشگاه- مشخص می شود. گویی به این باور رسیده که واقعیت می تواند هراسناک تر از تخیل باشد. لندنی که او در آستانه کریسمس ترسیم می کند شهری تیره و تار و خفقان گرفته است که زیر سلطه مافیای روسی قرار دارد. چیزی مثل خانواده ویتو کورلئونه پدرخوانده با این تفاوت که سنت های مردسالارانه در ساختار آن بیشتر به چشم می خورد. همه چیز در برابر پس زمینه هایی تیره-همچون اغلب فیلم های پیشین وی- رخ می دهد. گویی سیاهی جزئی از وجود شخصیت ها و بخش مهمی از فضا است.
تعلیق موجود در فیلم نیز از حوادث آن چنانی-جز صحنه درگیری نیکلای در حمام که نوع خود بسیار تماشایی نیز هست- بلکه از مهابت روابط میان آدم ها ساخته می شود و بدون شک بازی آرمین مولر اشتال سهمی عمده در این مهم دارد. نمی شود معرفی این فیلم بدون اشاره به بازی مورتینسون- که برای یافتن لهجه روسی/اوکراینی اش به سیبری سفر کرده و مطالعه زیادی درباره تبهکارارن روسی انجام داده-کرد. اوج بازی او در صحنه هایی است که با آنا گفت و گو می کند و زمانی که آنا از او درباره گمشدن عمویش پس از ترجمه دست نوشته های تاتیانا سوال می کند-چون تنها کسی که از ماجرا خبردار اوست- چنین می گوید:“حال عموت خوبه، اون الان توی ادینبوره، در یه هتل 5 ستاره. من دستور داشتم اونو با بفرستم به بهشت با یک گلوله در مغزش… در عوض من یک بلیت درجه یک اسکاتلند بهش دادم. او هم که آدم با تجربه ای بود، همه چیز را فهمید…تبعید یا مرگ.
قول شرقی [اولین فیلمی که کراننبرگ در خارج از کانادا کارگردانی کرده] با سرمایه ای معادل 25 میلیون پوند تولید شده و در هفته های اول نمایش خود در آمریکا توانسته نزدیک به 15 میلیون دلار به چنگ آورد که یقیناً این میزان افزوده خواهد شد و نشان از استقبال تماشاگران دارد. از نکات جالب توجه فیلم برای عشاق سینما بازی یرژی اسکولیموسکی کارگردان برجسته لهستانی[ که از سال 1991 تاکنون فیلم تازه ای نساخته] در نقش استپان عموی روس تبار آنا است.
ژانر: جنایی، درام، مهیج.
دو روز در پاریس 2 Days in Paris
نویسنده و کارگردان: ژولی دلپی. موسیقی: ژولی دلپی. مدیر فیلمبرداری: لوبومیر باچف. تدوین: ژولی دلپی. طراح صحنه: باربارا مارک. بازیگران: ژولی دلپی[ماریون]، آدام گولدبرگ[جک]، دانیل بروئل[لوکاس]، آلبر دلپی[ژینو، پدر ماریون]، ماری پی یه[آنا]، آلکسیا لاندیو[رز]، آدان خودوروسکی[ماتیو]، الکساندر ناهون[مانو]. 96 دقیقه. محصول 2007 فرانسه، آلمان. نام دیگر: Deux jours à Paris، 2 Tage Paris. برنده جایزه Coup de Coeur از جشنواره بین المللی فیلم های عاشقانه مون.
زوجی نیویورکی- ماریون عکاس فرانسوی تبار و جک دکوراتور داخلی آمریکایی- تصمیم می گیرند تا با سفری در اروپا رابطه عاشقانه خود را جانی تازه ببخشند. سفرشان به ونیز سرانجام خوشی پیدا نمی کنند و آن دو تصمیم می گیرند تا بخت شان را در پاریس بیازمایند. اما ترکیب والدین ماریون که نمی توانند انگلیسی حرف بزنند و دوست پسر عیاش سابق وی- یا بهتر بگوییم دوستان مرد سابق! ماریون و رفتار مشکوکش- جک را به طرف عکاسی از بناهای تاریخی پاریس سوق می دهد. و همین ها حکم بنزین بر آتش را دارد و رابطه آنها را بیشتر از سابق تخریب می کند. آیا این دو نفر موفق به نجات رابطه خود خواهند شد؟ آیا بار دیگر با هم عشق بازی خواهند کرد؟ یا…
چرا باید دید؟
والدین ژولی دلپی متولد 1969 پاریس در کار نمایش بودند و خودش از 14 سالگی با بازی در فیلم کارآگاه ژان لوک گودار وارد سینما شد. بعد ها نقش های زیادی در محصولات اروپایی و امریکایی بازی کرد و برای ما ایرانی ها با فیلم سفید کیسلوفسکی تبدیل به چهره ای آشنا و هنرپیشه توانا گردید. ولی تقریباً کمتر کسی می دانست که او در زمینه سینما در دانشگاه نیویورک درس خوانده و فیلمی پایان نامه ای هم به نام Blah Blah Blah/چرت و پرت در 1995 ساخته که در جشنواره سندنس نیز به نمایش در آمده است. برای اطلاع دوستداران وی باید بگویم که ایشان نه فقط نویسندگی و کارگردانی کرده، بلکه تهیه کننده، آهنگساز، آوازخوان، دستیار فیلمبردار و انتخاب کننده بازیگر نیز بوده است. ابتدا به نظر می رسد که خواسته هر کاری را امتحان کند و از شاخه ای به شاخه دیگر پریده، اما هدف اصلی اش کار در رشته نمایش و کسب تجربه های بیشتر بوده که در سه فیلمی که بعد از چرت و پرت کارگردانی کرده، کاملاً مشهود است. اما عمده موفقیتش به خاطر بازی خوبش در فیلم هایی مثل Homo Faber، Mauvais sang، La Passion Béatrice و این اواخر محبوبیت زیادی برای فیلم پیش از غروب کسب کرده که در نوشتن فیلمنامه آن نیز با لینکلیتر همکاری کرده است.
دو روز در پاریس یک فیلم کوچک و در واقع شخصی و دوستانه است که او و یار غارش آدام گولدبرگ ساخته اند و ژولپی در نقش یک فیلمساز مولف همه کارهای عمده آن از جمله تهیه کنندگی اش را نیز بر عهده گرفته است. دو رو در پاریس به اختلاف های رفتاری آمریکایی و اروپایی ها-مخصوصاً فرانسوی ها- می پردازد و نگاه دو انسان متفاوت به مقوله سکس را تصویر می کند. برای جک نیمه یهودی رفتار خانواده ماریون و خودش می تواند بسیار بی بندوبارانه باشد و از سویی بازیتاب بیگانه هراسی آمریکایی که حریم شخصی و محدود خانه را دور از اغیار می خواهد. همین آدم می تواند ادبیات فرانسه را دوست داشته باشد، ولی در دیدار از پاریس تنها قبری که زیارت می کند، گور جیم موریسون خواننده گروه دورز است. همین اسم بعدها باعث مشکلاتی برایش می شود و حتی زمانی که مادر ماریون در پی توضیح این مسئله برمی آید که چرا پدر ماریون از شنیدن نام جیم موریسون برآشفته شده، به آشفتگی ذهنی وی دامن می زند. چون مادر ماریون نیز در جوانی با موریسون رابطه داشته و جک به این نتیجه می رسد که:
- مادرش هم مثل خودش هرجایی است….
جالب این که نقش والدین ماریون را نیز پدر و مادر واقعی دلپی[آلبر دلپی و ماری پی یه] بازی کرده اند. دلپی از شوخی با خود و ضعف بینایی اش نیز ابا نکرده-در اولین صحنه های فیلم نمای نقظه نظر ماریون را از می بینیم که انگار از پشت شیشه ای کثیف و گل اندود فیلمبرداری شده- و در صحنه ای به جک که عینک را از چشمان او برمی دارد، می گوید:“تو را نمی بینم. امکان داره تصور کنم که دارم با گریگوری پک عشقبازی می کنم!”
دو روز در پاریس می تواند برای عشاق این شهر نیز چهره دیگری از آن را به نمایش بگذارد، جایی که جک آن را جهنمی می یابد که امکان برقراری ارتباط یا دیگران تقریباً سخت است و عرق میهن پرستی فرانسوی می تواند تبدیل به نژاد پرستی وحشتناکی گردد[مانند صحنه مشاجره ماریون و راننده تاکسی]. برای کسانی نیز که تا امروز دلپی را به عنوان بازیگر می شناختند، دیدن توانایی های او در ساخت یک کمدی عاشقانه مدرن جذاب خواهد بود!
ژانر: کمدی، درام، عاشقانه.
ژاکوی جذاب/ژاکو لا کروکوان Jacquou le croquant
کارگردان: لوران بوتونا. موسیقی: لوران بوتونا. مدیر فیلمبرداری: الیویه کوکو. تدوین: استن کوله. طراح صحنه: کریستین مارتی. بازیگران: گاسپار اولیل[ژاکو]، ماری ژوزه کروز[مادر ژاکو]، آلبر دوپونتل[پدر ژاکو]، ژوسلن کوئیویرن[کنت نانساک]، چکی کاریو[شوالیه]، مالک زیدی[توفو]، الیویه گورمه[کشیش]، بویانا پانیچ[گالیو]، ژودیت دیویس[لینا]. 140 دقیقه. محصول 2007 فرانسه.
سال 1850. ژاکو پسری 9 ساله و تیزهوش زندگی شادمانه ای با والدین فقیرش دارد، کسانی که در املاک کنت نانساک مورد استثمار قرار دارند. اما به زودی رفتار کنت بی رحم باعث می شود تا ابتدا پدر ژاکو زندانی و بعد کشته شود و سپس مادرش بر اثر بیخانمانی و سرما بمیرد. تا این که شبی زمستانی کشیشی روستایی ژاکوی برهنه و در حال یخ زدن را یافته و به خانه خود می برد. ژاکو نزد کشیش مانده و به عنوان دستیار وی خدمت می کند. شوالیه نجیب زاده ای از دوستان کشیش نیز به او نظر لطف دارد. سال ها بعد، ژاکو که جوانی 20 ساله شده، مصمم است تا از کنت نانساک انتقام بگیرد. اما در این فاصله دل به دوست دوران کودکی اش لینا نیز باخته و همه او را به دوری از کنت تشویق می کنند. اما بازگشت ناگهانی کنت و دخترش گالیو در روز مسابقه رقص سالیانه به آتش اختلافات دامن می زند. گالیو که در کودکی توسط ژاکو از مرگ نجات یافته، قصد دارد دل وی را تصاحب کند. اما ژاکو او را از خود می راند و کنت نیز در مسابقه رقص از او شکست می خورد. اما شادمانی آنها دیری نمی یابد، چون عمال کنت ژاکو را دزدیده و در چاه قصر می افکنند. شوالیه حکم تفتیش خانه کنت را می گیرد، اما جستجوها بی فایده است. سرانجام ژاکو موفق می شود به سختی خود را از چاه بالا کشیده و از انبار اسلحه قصر سر در آورد. حال هدف او شوراندن دقانان علیه کنت ظالم و گرفتن انتقام است. شورشیان پیروز شده و قصر کنت به آتش کشیده می شود. اما این کار به منزله درگیری شورشیان با قانون و دیوانیان است. ژاکو و دوستانش دستگیر می شوند و به نظر می رسد پایانی تلخ همچون پدر ژاکو در انتظارشان است. اما گالیو دختر کنت در دادگاه حاضر شده و بر ظلم پدرش، همچنین نجات خود به دست ژاکو در جریان شورش صحه می گذارد. بعد از محاکمه گالیو کشور را ترک می کند و ژاکو به همراه عروسش لینا زندگی تازه ای را در روستای بدون ارباب آغاز می کنند.
چرا باید دید؟
اگر دل تان برای دیدن یک فیلم فاخر، عظیم و کلاسیک نما تنگ شده، ژاکوی جذاب بهترین ها را در اختیارتان می گذارد. و اگر به داستان ها و فیلم های این چنینی فرانسوی علاقمند باشید و طرفدار الکساندر دوما و حتی بینوایان ویکتور هوگو که چه بهتر!!!
ژاکوی جذاب یک داستان با تمامی ویژگی های یک فیلم پر ماجرا از نبرد میان روستایی تهیدست و ارباب ظالم است که مثلثی عشقی نیز به آن افزوده شده و همچون تابلویی از رنگ و موسیقی پرداخته شده است. یکی دیگر از همان محصولات عظیمی که سینمای فرانسه قصد دارد تا با اتکا به آنها صنعت سینمای کشورش را رونق داده و فرانسویان را به دیدن محصولات بومی ترغیب کند. و اگر چنین فیلم هایی بتوانند به بازارهای خارجی نیز راه یافته و درآمدی کسب کنند که بشود آنها را به پیکر سینمای ملی تزریق کرد، به زیارت دو کار انجام شده است!
فیلم بر اساس رمان مشهور و پر فروش اوژن له رو ساخته شده که در سال 1969 دستمایه ساخت مینی سریالی موفق بوده، اما فیلم بوتونا عملاً محصولی دو پاره است. یک ساعت اول فیلم که دوران کودکی ژاکو را به تصویر می کشد عملاً جذاب تر و پر کشش تر از نیمه دوم آن است که اعمال قهرمانانه و مثلث عشقی ژاکو-لینا-گالیو و درگیری های آنان را نشان می دهد. بزرگ ترین مشکل فیلم لقمه گلوگیری به نام گاسپار اولیل است که با توجه به فیزیک صورت، بازی سرد و پیشینه حضورش در نقش قاتلی چون هانیبال لکتر[که در آن فیلم هم وصله ناجوری بود] نمی تواند همدلی تماشاگر چندان جلب کند. چنین خبطی برای فیلمی که باید قهرمان آن به خاطر نامش هم که شده باید به قول ظرفا تیکه ای باشد، سرآغاز افت فیلم است. از طرف دیگر بازی وی در برابر کهنه کارانی چون گورمه و کاریو خالی از هر گونه تازگی است و بازیگر نقش کنت نانساک نیز با وجود فیزیک خوبش نقشی کلیشه ای از چنین جانوری را بازی می کند. اما نقطه قوت فیلم: طراحی صحنه و لباس، موسیقی، بازی لئو لوگران در نقش کودکی ژاکو، تدوین و فیلمبرداری زیبای آن است که در صحنه دوئل کنت و ژاکو به وسیله رقص به اوج می رسد. هر چند بوتونا تمامی تلاش خود را کرده تا فیلمی یکدست و پر کشش بسازد.
لوران بوتونا متولد 1961 پاریس، فیلمبردار، آهنگساز، تهیه کننده، تدوینگر، نویسنده و کارگردان است. از سال 1980 با ساختن Ballade de la féconductrice وارد سینما شده، اما عمده شهرت و موفقیت خود را مدیون کلیپ هایی است که برای گروه ABBA ساخته و فیلم هایی تلویزیونی موفقی چون Mylène Farmer: Live à Bercy نیز در کارنامه دارد.
ژانر: ماجرا، درام.
جینداباین Jindabyne
کارگردان: ری لارنس. فیلمنامه: بئاتریکس کریستین بر اساس داستان کوتاه ”So Much Water So Close to Home” از ریموند کارور. موسیقی: پل کلی، دان لاسکومب. مدیر فیلمبرداری: دیوید ویلیامسون. تدوین: کارل سادراستن. طراح صحنه: مارگوت ویلسون. بازیگران: لورا لینی[کلر]، گابریل بایرن[استوارت]، دبرا لی فورنس[جاد]، جان هاوارد[کارل]، لی پورسل[کارمل]، استلیوس یاکه میس[روکو]، سایمون استون[بیلی]، شون ریس ومیس[تام]، اوا لازارو[کایلین کالاندریا]، بتی لوکاس[ونیسا]. 123 دقیقه. محصول 2006 استرالیا. نامزد 9 جایزه از انستیتوی فیلم استرالیا، برنده جایزه ویژه داوران جشنواره فیلم های پلیسی کنیاک، برنده جایزه بهترین بازیگر زن نقش مکمل/دبرا لی فورنس-بهترین فیلمبرداری، کارگردانی، فیلمنامه اقتباسی و نامزد جایزه بهترین بازیگر مرد نقس مکمل/جان هاوارد-بهترین بازیگر زن/لورا لینی، بهترین فیلم و موسیقی از انجمن منتقدان سینمایی استرالیا، نامزد 4 جایزه از مراسم IF، برنده جایزه بهترین فیلمنامه و جایزه فیپرشی بهترین فیلم از جشنواره استکهلم، برنده جایزه بهترین بازیگر زن/لورا لینی و بهترین موسیقی و نامزد صدف طلایی جشنواره والادولید.
استوارت کین ایرلندی تبار که در شهر کوچک جینداباین استرالیا زندگی می کند، در سفری به قصد ماهیگیری به همراه سه نفر دیگر جسد دختر جوانی را در رودخانه پیدا می کنند. آنها به جای بازگشت فوری به شهر، ماهیگیری را ادامه داده و فردای آن روز، در بازگشت به شهر واقعه هولناکی را که شاهد بوده اند گزارش می دهند. کلر، همسر بیمار استوارت که از رفتار شوهرش آگاه شده، دچار ناراحتی گشته و اعتقاد و علاقه اش به وی سست می شود. سپس می کوشد تا به خانواده دختر قربانی کمک کند. اما رفته رفته زندگی خانوادگی خودش با مادرشوهرش، استوارت و پسر جوان شان دچار عدم تعادل می شود….
چرا باید دید؟
داستانی در یک زناشویی و یک قتل، وقایعی که می تواند زندگی چندین انسان را از این رو به آن بگرداند. اما قرار نیست این بار به دنبال یافتن قاتل یا انگیزه های او باشیم. آن چه مهم تر است تاثیر این جنایت بر زندگی کسانی است که در آن حوالی زندگی می کنند. جایی که به خودی خود نه فقط محلی جذاب، بلکه راز آمیز نیز هست.
شهری که امروز به نام جینداباین شناخته می شود در 1967 ساخته شده و شهر قدیمی جینداباین به خاطر احداث بزرگ ترین دریاچه مصنوعی جهان در آن منطقه به زیر آب رفته است. [یک موضوع دبش برای ترسناک سازان که از ویرانه های شهر زیر آب و کلیساهای قدیمی موجود در شهر جدید و قدیم می توانند ده ها قصه بیرون بکشند!]. اما داستان ریموند کارور و ترانه ای که بر الهام از قصه ساخته شده، موقعیتی دیگر برای ری لارنس فراهم کرده است.
ری لارنس متولد 1948 استرالیا نویسنده و کارگردان کم کاری است که از اواسط دهه 1980 تا امروز فقط سه فیلم بلند کارگردانی کرده است. فیلم اولش سعادت در 1985 توانست در مراسم انستیتوی فیلم استرالیا برنده جایزه بهترین کارگردانی شود و به نامزدی نخل طلای جشنواره کن نائل شود. اما لارنس دومین فیلمش Lantana را 16 سال بعد مقابل دوربین برد. Lantana اولین طبع آزمایی او در ژانر پلیسی بود، اما موفقیت شگفتی برای وی به دنبال آورد. کسب 32 جایزه معتبر از جشنواره های بین المللی از جمله جشنواره فیلم های پلیسی کنیاک نشان از ظهور استعدادی درخشان در این ژانر داشت. و اینک پس از 5 سال با دومین فیلمش در همین ژانر که مانند فیلم دومش نام خود را از یک شهر گرفته، بازگشته است.
جینداباین از نظر خلق هیجان و تنش شاید به پای فیلم دوم وی نرسد، اما تاکید لارنس بر روانشناسی افراد درگیر ماجرا و از همه مهم ترکلر و استوارت کین و درامی که در اطراف قتل دختری جوان شکل می گیرد، بسیار چشمگیر و تماشایی است.
همچون فیلم قبلی صحبت بر سر انتخاب های اخلاقی[نه قانونی!] شخصیت های قصه است و همچنین حفظ وحدت خانوادگی که می تواند هر فاجعه ای را قابل تحمل کند. اما زیر جنبه های پنهان شخصیت ها درپی واقعه ای که حتی دخالتی در وقوع آن ندارند، بروز پیدا کرده و زندگی را بر آنان سخت می کند. چنین تمی می تواند در نگاهی کلی نوعی دیدگاه اجتماعی سیاسی به فیلم و کارگردانش اعطا کند که نهایت بلندپروازی هر فیلمسازی است. لارنس به خوبی به این مهم دست می یابد و با پرهیز از هیجانات کاذب توجه تماشاگر را در چشم اندازهای لخت استرالیا و اطراف شهر جینداباین به کاراکترهای سرگشته خود جذب می کند. البته شاید برای تماشاگری که به دنبال فیلم متعارف پلیسی است، معرفی جورج[پیرمرد قاتل] در سکانس آغازین و ریتم کند فیلم اندکی ملال آور باشد. اما قول می دهم اگر کمی حوصله به خرج دهید درامی به شدت قوی را نظاره خواهید کرد که قتل فقط استارت موتور آن است!
ژانر: جنایی، درام، راز آمیز، مهیج.
نینا فریسک Nina Frisk
نویسنده و کارگردان: ماریا بلوم. موسیقی: آندرس نیگارد. مدیر فیلمبرداری: گوران هالبرگ. تدوین: پترا آهلین، مایکل لسچیلوسکی، آندریاس نیلسون. طراح صحنه: ژوزفین اسبرگ. بازیگران: سوفیا هلین[نینا فریسک]، سون اهلستروم[لینوس]، آنا ماریا پاپه[ماریکا]، گونیلا نایروس[جیل]، اوربان الده[کریستر]، دانیل گوتشنهیلن[مارکوس]، میکائی آلسبرگ[پدر ماریکآ]، یوهان اهن[گونار]، گونل فرد[ماری لوئیز]، ماتس رودال[خلبان]، یانیکه گروت[همسر خلبان]، آنیا لوندگره[مادر ماریکا]، اینگه لوندگره[مادربزرگ ماریکا]، لوکاس لوگران[ینس]. 83 دقیقه. محصول 2007 سوئد.
نینا فریسک مهماندار هواپیماست. او همیشه لبخند به لب دارد و به نظر می رسد از پرواز و روابط عاشقانه اش با همکاران مذکرش- از جمله خلبانی متاهل- لذت می برد. اما در پشت صورت خندان نینا آرزوی داشتن یک خانواده پنهان شده است. ولی او خواستار زندگی همچون برادرش لینوس نیست که که با همسر متوقعش ماریکا و فرزندان شان در محله ای اعیان نشین زندگی می کنند. از طرف دیگر جیل مادر نینا و لینوس، که با یک الکلی بیکار به نام کریستر زندگی می کنند مخل آسایش فرزندان بزرگ سال خویش است و مرتباً به وسیله تلفن مزاحم آنان می شود. تا این که سر و کله مارکوس در اطراف نینا پیدا می شود و همه چیز رنگ دیگری به خود می گیرد. مارکوس مردی بیوه است که از پسر کوچکش نگهداری می کند. این دو عاشق یکدیگر می شوند. اما روح همسر مرده مارکوس و خانواده نابهنجار نینا ادامه این رابطه را دچار مخاطره می کند….
چرا باید دید؟
برش هایی از زندگی یک مهماندار سوئدی هواپیما که زیباست و همچون زنان خطه اسکاندیناوی پس از مدتی خوشگذرانی آرزو به دل تشکیل خانواده است. برای کسانی که سینمای سوئد را با فیلم های خشک و جدی امثال برگمن شناخته اند، یقیناً تماشای نینا فریسک زنگ تفریحی وجد آور خواهد بود. چون قالب کمدی عاشقانه آن در تلفیق با ساختاری معقول به وحدتی زیبا رسیده است. صحنه های هوایی که به مثابه نقطه گذاری سینمایی در طول فیلم به کار رفته، حکم جدا کننده برش های متفاوت زندگی نینا را دارد. او دوست دارد تا خانواده ای برای خود داشته باشد، اما ساختار خانواده مادر و برادر را نمی پسندد. پدر شوهر الکلی و مفت خورش کریستر شاید ظاهراً آزار دهنده تر از ماریکا باشد. اما ماریکا نیز به سهم خود سوهان روح برادری است که در چنگ زندگی بورژوازی امثال وی اسیر شده و حتی رابطه جنسی منظمی هم با وی ندارد.[در فیلم اشاره می شود که آن دو سه ماه است با همدیگر نخوابیده اند]. چنین وقایعی در زندگی سوئدی هایی که عادت کرده ایم در فیلم های برگمن همواره آنها را در حال مکاشفه از طریق سکس ببینیم، غریب است. نینا هر چند با خلبان های همکار نرد عشق می بازد، اما همه این روابط بی پایه است. او بیهوده دل به مارکوس می دهد و بهترین فرصت شغلی اش را فدای بودن با وی می کند. اما مارکوس با شوکی که با خبر سفر شش ماهه اش بههند به او-و ما- وارد می کند، هم نینا و هم ما را به جایی بازمی گرداند که سفرمان را با نینا آغاز کرده بودیم. در پایان فیلم نینا و برادرش همچون سکانس آغازین، درون اتومبیلی نشسته اند و در دل می کنند. نینا به شدت سرخورده، اما لینوس او را تشویق می کند که خود را نبازد و از رابطه اش با مارکوس به عنوان یک تجربه گران قیمت درس بگیرد. نینا می داند که زندگی خانوادگی می تواند جهنم باشد، اما وقتی در جهنم تنها نباشی باز هم روزنه امید هست.
از نکات قوت فیلم دو سکانس بسیار تماشایی آن است. ابتدا صحنه ای که نینا در عالم خیال دور میز غذاخوری و افراد فامیل می چرخد و بار دوم افکت صوتی و تصویری سقوط هواپیما که بر روی چهره وی هنگام شنیدن خبر مارکوس مبنی بر ترک وی…
ماریا مارگرتا بلوم متولد 1971 استکهلم از فیلمنامه نویسان، نمایشنامه نویسان، آهنگساز و کارگردان برجسته سوئدی است که تا امروز بخت آشنایی با وی نصیب نشده بود. او بعد از سابقه ای درخشان در تئاتر و دریافت جوایزی ارزنده با ساخت فیلم Dalecarlians در 2004 پا به عالم سینما گذاشت. این فیلم که در جشنواره فیلم های اروپایی بروکسل نامزد جایزه طلا بود، برای وی دو جایزه از جشنواره Guldbagge و جشنواره فیلم های نوردیک لوبک به ارمغان آورد. نینا فریسک دومین فیلم اوست.
ژانر: کمدی.
دوباره نوازی Reprise
کارگردان: یواخیم تریر. فیلمنامه: یواخیم تریر، اسکیل ووگت. موسیقی: اولا فلوتوم، کنوت شرینر. مدیر فیلمبرداری: یاکوب ایهره. تدوین: الیویه بوگ کوته. طراح صحنه: راجر روزنبرگ. بازیگران: اندرس دانیلسن لی[فیلیپ]، اسپن کلومان هوینر[اریک]، ویکتوریا واینگه[کاری]، هنریک الوستاد[هنینگ]، کریستین روبک[لارس]، اود ماگنوس ویلیامسون[مورتن]، ربکا کاری یورد[یوهانه]، هنریک مستاد[یان ایویند]، پال اشتوکا[گیر]، سیگموند سیورود[استن اگیل دال]، توربیورن هار[ماتیاس ورگلاند]، تونه دانیلسن[اینگر، مادر فیلیپ]، الیزابت ساند[هانه، مادر اریکا]،. 105 دقیقه. محصول 2006 نروژ. برنده جایزه لاله طلایی بهترین فیلم از جشنواره استانبول، برنده جایزه بهترین کارگردانی، جایزه دن کیشوت و نامزد گوی کریستال جشنواره کارلووی واری، برنده جایزه دیسکاوری از جشنواره تورنتو، نامزد 4 جایزه از جشنواره آماندا.
اریک و فیلیپ سعی دارند تا نویسندگی پیشه کنند. نوشته های اریک به خاطر فقدان استعداد توسط ناشری رد می شود. اما دست نوشته های فیلیپ قبول شده و عملاً مرد جوان یک شبه تبدیل به نامی بزرگ در صحنه ادبیات نروژ می شود. شش ماه بعد، اریک و دوستانش به ملاقات فیلیپ - که در آسایشگاهی روانی بستری شده- می روند تا او را بعد از دوره درمانی طولانی به خانه بازگردانند. اینک نوشتن آخرین چیزی است که به مغز فیلیپ خطور می کند، اما اریک هنوز علاقه اش به کار ادبی را حفظ کرده و سعی دارد دوستش را نیز ترغیب به نوشتن نماید…
چرا باید دید؟
امیدبخش ترین فیلم اول سینمای اسکاندیناوی در دهه اخیر و نوید دهنده ظهور فیلمسازی بسیار خوش قریحه که با وجود آموزش در انگلستان بیشتر دل بسته سینمای موج نوی فرانسه و کارگردان هایی چون فرانسوا تروفو و ژان لوک گودار است. دوباره نوازی فیلمی قدرتمند درباره رفاقت های مردانه، جنون و خلاقیت است. اما از عشق و اندوه نیز نیز چشم پوشی نمی کند و سهمی شایسته در زندگی شخصیت های جوانش به این دو می دهد. فیلم قصه بلندپروازی دو جوان است و شکست های آنان، اما یواخیم تریر در اولین سکانس فیلم به ما می گوید که این قصه ای محتمل است. شاید اتفاق افتاده یا بیفتد و شاید هم نه…
سبک روایی و بصری تریر نروژی نیست یا لااقل به سینمای کشورهای اسکاندیناوی شباهتی ندارد. پر تحرک و پر ضرباهنگ است. غنی و متمایز و در عین حال موقر است. شاید نمونه چنین فیلم هایی را فقط در سینمای فرانسه بشود یافت که به روابط میان هنرمندان و نقش قدرت خلاقه شان در تلاقی با زندگی شخصی یا وزمره می پردازد. در عین حال دوباره نوازی کالبدشکافی رفتاری یک نسل است. نسلی که خواستار تجربی تازه ورای هر چیز موجود است. نسلی که می پندارد هر چه در زیر این آسمان وجود دارد، کهنه است و تکراری… با این حال خود نیز مجبور می شود به تکرار رو آورد. معمایی که در پشت این تکرار نهفته شاید بتواند به شناخت دیگران و خود و حتی ادامه زندگی سبب شود. مانند کاری که فیلیپ می کند و بعد از بیرون آمدن از آسایشگاه بار دیگر بلیطی به مقصد پاریس برای خود و کاری می خرد. آن هم در همان روزی که سال قبلش به سفر رفته بودند.
دوباره نوازی ماجرای آنتوان دوانل های نروزی است. اریک و فیلیپ مانند آنتوان و دوستش هستند که می خواهند با شیطنت دنیای اطراف خود را کشف کنند. فیلیپ این شیطنت را دو بار با قبول مخاطره شمارش معکوس و بستن چشم هایش می آزماید. بار اول عشق کاری را می خواهد و بار دوم سوار دوچرخه است. او به دنبال چیست؟
نقطه مقابل وی اریک است که از رابطه با جنس مخالف می گریزد تا خود را وقف نویسندگی کند. او بر خلاف دوستش قریحه و نبوغی سرشار ندارد، اما با سخت کوشی و ممارست نویسنده می شود و خود را به محافل ادبی می قبولاند. اما زمانی که با بت خود-استن اگیل دال نویسنده- روبرو می شود، از وی نصیحیتی مبنی بر پرهیز از شاعرانگی در نثر می گیرد. کاراکتری که بر اساس شخصیتی واقعی شکل گرفته: تور اولون[1995-1953] شاعر مشهور نروژی که یکی از برجسته ترین چهره های ادبی پس از جنگ نروژ بود و از مهم ترین نویسندگان دهه های 1980 و 90، تحت تاثیر برتون و جنبش سورئالیسم و به شدت مستقل که در 1995 به زندگی خود خاتمه داد. همان کاری که استن اگیل دال می کند و دو قهرمان فیلم را مبهوت بر جای می گذارد.
دوباره نوازی آوایی خوش از سرزمین های بی آفتاب است. نویدبخش طلوع سینمایی تازه که طلیعه هایش با فیلم های پر فلای و داگور کاری قبلاً چشمان مان را نوازش داده بود. جانی تازه در رگ های سینمایی که با نهضت دوگما 95 درخششی کوتاه داشت، اما یقیناً آینده متعلق به جوانانی خوش ذوق چون تریر است که یک یک از راه می رسند.
برای آشنایی بیشتر با یواخیم تریر و این فیلم به مصاحبه اختصاصی روز با وی در همین شماره مراجعه کنید.
[Reprise اصطلاحی در موسیقی به معنای ارجاع و اشاره به آلبومی دیگر یا بازخوانی است].
ژانر: درام.
معما The Riddle
نویسنده و کارگردان: برندان فولی. موسیقی: گراهام اسلیک. مدیر فیلمبرداری: مارک موریارتی. تدوین: راس برادلی. طراح صحنه: مایکل کین. بازیگران: وینی جونز[مایک سالیوان]، درک جیکابی[ولگرد/چارلز دیکنز]، ونیسا ردگریو[روبرتا الیوت]، جیسون فلمینگ[دان رابرتز]، پی دی موریارتی[ویلیس/پاسبان فردریک]، جولی کاکس[کیت مریل]، مل اسمیت[پروفسور کرانشاو]، ورا دی[سدی میلر]، مارک آسانته[دواین]. 116 دقیقه. محصول 2007 انگلستان.
مایک سالیوان گزارشگر ورزشی جاه طلب لندنی قصد دارد تا با کمک کیت سخنگوی مطبوعاتی پلیس شهرتی به عنوان یک خبرنگار جنایی کسب کند. پیدا شدن جسدی در ساحل تیمز همه چیز را در اختیارش می گذارد، اما افسر تحقیق پرونده و مافوق های سالیوان چندان به تعقیب این پرونده علاقه ندارند. همزمان دست نوشته کتابی از چارلز دیکنز به نام ”معما” در میخانه ای کنار رود تیمز یافت می شود. پس از کشف این دست نوشته قتل های دیگری نیز به وقوع می پییوندد. سالیوان که احساس می کند حل معمای کتاب با قتل های امروزی در ارتباط است، سعی می کند با کمک ولگردی اسرار آمیز و کیت آن را حل کند. اما به زودی پای ویلیس کاراگاهی حریص، روبرتا الیوت ناشری خودستا و دان رابرتز رئیس بی رحم یک شرکت ساختمان سازی نیز به ماجرا کشیده می شود….
چرا باید دید؟
برندان فولی نویسنده، تهیه کننده و کارگردان است. در بلفاست بزرگ شده و فیلمنامه های متعددی برای کمپانی های انگلیسی، کانادایی، آمریکایی، تایلند و آفریقای جنوبی نوشته است. اما سال قبل بود که با ساختن فیلمنامه ای از خودش به نام Johnny Was به جرگه کارگردان ها پیوست و قصد دارد تا بعد از نمایش معما فیلم دیگری به اسم Bog Bodies در ژانر ترسناک را مقابل دوربین ببرد. اما سخن بر سر فیلم فعلی است که با سرمایه ای 5 میلیون دلاری ساخته شده و پخشی موفق در انگلستان داشته است[فقط 300 هزار کپی دی وی دی آن به ضمیمه روزنامه The Mail on Sunday فروخته شد]. Johnny Was نیز نمایش موفقی در آمریکا و کانادا داشت و شش جایزه نیز از جشنواره های آنجا دریافت کرد. اما بعید است که چنین موفقیتی در انتظار معما باشد، چون هیچ معمایی در پشت موفقیت فیلم وجود ندارد!
تنها باید کاردان بود و فیلمنامه خوب داشت و عواملی مطمئن و حرفه ای که گویا به استثنای اولی همگی در اختیار فولی بود، و همین باعث شده تا حاصل کار اش دهان سوزی نباشد. قصه به خودی خود برای کسانی که شیفته ادبیات پلیسی هستند، جذاب است. مخصوصاً اگر قصه ناتمام دیکنز به نام راز ادوین درود را خوانده باشند. یعنی اولین طبع آزمایی دیکنز در ژانر پلیسی که بعدها دیگران کوشیدند پایانی برای آن بنویسند. از طرف دیگر حضور بازیگرانی قدرتمند چون ردگریو جیکابی در کناز وینی جونز و جیسون فلمینگ که متعلق به نسل جدید بازیگران انگلیسی هستند و از دل فیلم های گای ریچی بیرون آمده اند، به خودی خود می تواند نوید بخش تماشای فیلم پر کشش باشد.
اما تلاش فولی برای تلفیق قصه ای چون حس ششم با قنداق، ضامن و دو لوله تازه شلیک شده تفنگ نتیجه ای خیلی خوب به بار نمی آورد. فیلمسازهای بسیاری کوشیده اند تا به در جریان اصلی فیلمسازی-به قول ایرانی ها فیلمسازی بدنه!- موفقیت کسب کرده و تماشاگر را مبهوت هوش و استعداد خود کنند. اما نباید فراموش کرد که این کار فقط در سایه پلات پر پیچ و خم یا بازیگران اسم و رسم دار و…. به دست نمی آید. آن چه که می تواند هر کارگردانی را به موفقیت نزدیک کند تعادل در روایت است. چیزی که فیلم فولی فاقد آن است و در تلفیق رئالیسم و فانتزی و به شکلی نامعقول پدیده های فوق طبیعی به آن نائل نشده است!
با این حال اگر به بازی هنرپیشگان کارکشته ای چون جیکابی[مثل همیشه اینجا نیز در دو نقش درخشیده] یا ردگریو علاقمندید فرصت تماشای معما را از دست ندهید!
ژانر: درام، مهیج.