گزیده ی فیس بوک به انتخاب هنر روز
دلم روزنامه ای می خواهد که…
یک – مهدیه گلرو:
عروسک های دست ساخته ی مهدیه گلرو از زندان اوین
زیر رگبار زیر آوار سرو آزاد خم نمیشه
نرخ بازار هرچی باشه قیمت عشق کم نمیشه
ما صدای سبز عشقیم قامت بلند آواز
عاشقانه های دلباز از دل ما شده آغاز
شب شکسته گل شکفته پشتِ تنهایی دیوار
قصه دیوار سنگی نمی تونه بشه تکرار
کوچه هرگز نمی میره با تولد به بن بست
هنوزم اونور دیوار تپش قلب کسی هست
دو – هیلا صدیقی:
پنجره ها را باز بگذار. دلم که می گیرد زمهریر هیچ زمستانی پهلوهایم را نمی لرزاند. باز بگذار حالا سردم نمی شود. بگذار هوای تازه بیاید و این شب مرموز را یخ بندان کند، شاید التهاب فردا در دلش آرام بگیرد. امشب باید بروم تا پنبه از گوش های خدا بیرون بکشم
سه- سیروس بنه قاضی:
وارد پنجمین روز بی خبری و بی اطلاعی از وضعیت دوست و همراه همیشگی ام حمید موذنی شده ام، از آن بعد از ظهر و زنگ تلفن برادرش و خبر از بی خبری از او تا کنون پاسخگوی صدها تلفن دوستان مشترک بوده ام، خبری از آزادی او نیست. از تلفن و اخبار شوم همیشگی اش متنفرم، نشد یک بار در عمرمان زنگ تلفنی حامل خوشحالی امان باشد، یا پیغام اور مرگ عزیزی است و یا خبر از گرفتاری دوستی و یاری میدهد
به یاد اخوان ثالث می افتم وبا کسب اجازه از او در درهم کردن شعرش
این که پیغامی نیاید، نیز پیغامی است
پس بلاتکلیفی ما نیز تکلیفی است
لیک پر غمگین مباش از این
ما همه هستیم و همدردیم
این تو تنها نیستی ؛ مثل تو بسیارند
گر جوان یا پیر ؛ با تقصیر، بی تقصیر
با همیم و با همه هستیم و همدردیم
کار دنیا هم نمیماند به یک سامان
در نمی گردد به یک پاگرد
چهار – ادبیات پرواز:
سکوت کردن گناه است آنگاه که باید اعتراض کرد و از انسانها موجوداتی بز دل میسازد….. نژاد انسان بر( قله ) اعتراض صعود کرده است. اگر تا کنون هیچ فریادی در برابر بی عدالتی، جهل و شهوت، بر نخواسته بود همچنان تفتیش عقاید در خدمت قانون بود و همچنان تیغه های گیوتین برای حل اختلافات ما تصمیم گیری میکردند. افراد با شهامت که در اقلیتند… باید بگویند…ودوباره بگویند… تا خطاهای اکثریت را تصحیح کنند. الا ویلر ویلکاکس(1850–1919)
پنج – مریم شبانی:
دلم روزنامه ای می خواهد که در یک اتاقش احمدزیدآبادی باشد و در اتاق دیگر علیرضا رجایی و یک اتاق هم عیسی سحرخیز. داخل تحریریه هم بهمن احمدی امویی قدم بزند و علی ملیحی شیطنت کند و مسعود باستانی و احسان مهرابی سربه سرهم بگذارند…وااااااااای کیوان صمیمی را یادم رفت….
شش- وحید کبریایی:
چند ماهی بود که تو روزنامه ها دنبال کار میگشت، اما هر جا تماس می گرفت میگفتن به گاو کار نمیدیم. بالاخره یه شرکت تبلیغاتی بهش نوبت مصاحبه داد. اقسام تست ها رو از این زبون بسته گرفتن، بازیگری، آشنایی با نرم افزارهای گرافیکی، بازاریابی و… حتی شیرش رو هم داده بودن آزمایشگاه ببینن کیفیتش چطوره. جالب اینکه همه رو هم به خوبی جواب داده بود.
دست مزدش زیاد نبود اما همین که سرش گرم می شد براش کافیه. ظاهرا کارش سخت بود چون اکثرا تا دیر وقت شرکت میموند. روزها هم برای همکاراش شیر قهوه درست میکرد، البته با شیر خودش…
حدس میزدم که با این روند ممکنه مریض بشه اما فکر نمیکردم از کار اخراجش کنن اونم به این خاطر که شیرش خشک شده.
دوباره روزنامه خریدن و زنگ زدن شروع شد اما فایده ای نداشت تا اینکه امروز اومد پیش من و گفت: “وحید یه نقشه تمیز کشیدم واشه دزدی از یه طلافروشی، پایه ای…!؟”