زندگی من بعنوان یک خائن

نویسنده

زندان اوین در دامنه البرز و برفراز تهران قراردارد و بر همه ایران سایه افکنده است. این زندان که در زمان ‏شاه و در سال های 1970، ساخته شد، سمبل استبداد دائم بین دوران سلطنت و جمهوری اسلامی است.‏

همانطور که از کشوری مثل ایران انتظار داریم که اشعاری با عنوان “حبسیه”، اشعار زندان، در آن سروده ‏می شود، زندان اوین هم ادبیات غنی را تولید کرده است که فقط به زبان فارسی نیست. عباس میلانی، که در ‏آستانه انقلاب ایران با روحانیونی چون آیت الله منتظری در زندان بود، به آنها انگلیسی می آموخت و کتابی با ‏عنوان خاطرات ایرانی(1996) منتشر کرد. احسان نراقی کتاب “از کاخ شاه تا زندان اوین” را که نسخه ‏اصلی آن به زبان فرانسه است، در سال 1994، منتشر کرد و راجر کوپر، یک انگلیسی که به زبان فارسی ‏صحبت می کند، کتاب “مرگ به اضافه ده سال” را در سال 1993، منتشر کرد.‏

‏ اخیرا زنانی که از زندان اوین بیرون آمده اند، داستان خود را روایت می کنند. مارینا نعمت کتاب “زندانی ‏تهران” را در سال 2007 منتشر کرده است. مارینا با بازجویش در زندان ازدواج می کند و بعد از بیرون از ‏زندان، این کتاب را منتشر می کند. زهرا قهرمانی، در سال 2001، به مدت 30 روز در زندان انفرادی به ‏سر برد و حالا در ملبورن استرالیا زندگی می کند و با همکاری رابرت هیلمن، داستانش را به زبان انگلیسی، ‏روایت کرده است. به گفته فرانسیس هریسون، خبرنگار بی بی سی که در سال 2006 از زندان زنان در اوین ‏بازدید کرده است، 375 زن در این زندان زندانی هستند. کتاب “زندگی من بعنوان یک خائن”، به اطلاعات ما ‏درباره اینکه در زندان زنان اوین، چه چیز در انتظار زنان است، می افزاید.‏

قهرمانی 19 ساله، در سال 2001، دانشجوی مترجمی دانشگاه تهران است. او که مغزش پر است از اشعار ‏لورکا، در حالی که گرفتار پسر آتشپاره دانشگاه، آرش حضرتی شده است، با یک بازاری خشکه مقدس و ‏ایرادگیر، بهنام، ازدواج می کند. دانشگاه ها شلوغ شده است و محافظه کاران جمهوری اسلامی، در آستانه در ‏هم کوبیدن دانشجویان و همه نقشه های اصلاح طلبانه رئیس جمهور، محمد خاتمی، هستند. یکی از همین روز ‏ها، قهرمانی در خیابان دستگیر می شود. ابتدا او را به سلولی که فاحشه ها در آن زندانی هستند، می اندازند ‏که او را مسخره می کنند، اما نسبت به او مهربان هستند. یکی از فاحشه ها به دیگری می گوید:« یک تک ‏پران دیگر».‏

‏”تک پران”، واژه ای است که نه قهرمانی و نه همکارش درباره آن برای خواننده انگلیسی زبان، توضیح ‏دقیقی نداده اند. زهرا قهرمانی، هنوز سه ضربه دیگر، پیش رو دارد. پدرش، کرد و افسر ارتش زمان شاه ‏است و مادرش زرتشتی است که زهرا را با روش های این آیین قدیمی، بار می آورد. (مارینا نعمت، مسیحی ‏کاتولیک بود). زهرا می گوید که شورش اش از زمانی آغاز می شود که پدرش برایش یک جفت دمپایی ‏صورتی می خرد که با وجود قوانین سختگیرانه جمهوری اسلامی، نمی تواند از آن استفاده کند. او فقط می ‏خواهد یک “دختر زیبای ایرانی” باشد و حتی زمانی که در زندان اوین کتکش می زنند، سعی می کند مراقب ‏صورت و دندان هایش باشد.‏

قهرمانی یک پرنسس ایرانی معمولی است که در اوج تنزلش، هرگز در مقابل سربازان انقلاب، زنانی که با ‏چادر های نازک و شورت های توری دور و بر بهنام می چرخیدند، بچه بسیجی های تازه بالغ و غلام، ‏بازجوی بوگندویش در زندان، تن به خفت نداد.‏

او در زندان اوین کشف می کند که نسبت به یک “دختر کوچولو”-بازجویش او را چنین خطاب می کرد- آنقدر ‏شجاعت نشان بدهد که شایسته نام فامیلش باشد. او موفق شده بود با سهراب، مردی که در طبقه بالای سلولش ‏بود و یک زندانی عادی بود و انگار از داستان های داستایووسکی بیرون آمده است، ارتباط برقرار کند. او ‏زمانی که از همسرش بر می آشفت، فریاد می زد: “می کشمت، لیلا! خدا شاهد است که می کشمت! می ‏کشمت!” سهراب، باهمه این کلبی مسلک بودن هایش، وقتی زهرا غرق در خون و با بدن کبود، در سلولش ‏افتاده بود، به او می گفت: “حال قهرمان کوچولو چطور است؟”‏

‏ ‏

اگر همانطور که خود قهرمانی حدس می زند، مقامات برای شکستن حضرتی که او هم در زندان اوین حبس ‏شده بود، استفاده می کردند، یا به آنچه می خواستند می رسیدند یا علاقه شان را از دست می دادند، اما شکنجه ‏های او دیگر از کنترل خارج شده بود. او بعد از اینکه اجازه نداد نگهبان زن زندان به او دست درازی کند، ‏دوباره کتک خورد. در کشمکشی که بین او و نگهبان اتفاق می افتد، چشم بندش کنار می رود و در یک لحظه ‏زندان را می بیند. او در این باره می نویسد: “راهرویی که پبش رو و پشت سرم قرار داشت، تا بی نهایت ‏ادامه داشت. صدها در پشت سر هم قرار گرفته بودند و در زمان هواخوری، راهروها در چپ و راست قرار ‏می گرفتند. اوین یک زندان معمولی نیست. اوین یک قلعه عظیم، برای منزوی کردن قاتل ها و دزد ها و ‏فاحشه ها و کسانی که اختلاس کرده اند و مشروب خوار ها و معترضین است. زندان اوین یک شهر است که ‏در دل یک شهر دیگر قرار گرفته است”.‏

نگهبان زن زندان که صورتش در جریان جنگ ایران و عراق، از ریخت افتاده است، زمانی که زندانبانان ‏مرد در اطرافش نبودند، مقابل سلول زهرا قهرمانی می ایستاد و دائما تکرار می کرد: “اگر خوشگل بودم هم ‏به من نه می گفتی؟” این قسمت از داستان، پاسخی است به چگونگی زندانی شدن زهرا کاظمی، عکاس ‏ایرانی- کانادایی که در سال 2003، به جرم عکاسی بیرون از زندان اوین، دستگیر شد و در ماه ژوئن بر اثر ‏شکنجه، کشته شد.‏

دادگاه قهرمانی نشان می دهد که سیستم قضایی در زندان اوین از زمانی که راجر کوپر در آنجا زندانی بود، ‏تغییر چندانی نکرده است. نه شاهدی در کار بود و نه هیئت منصفه ای. قاضی دادگاه کوپر،در جریان دادگاه، ‏روزنامه می خواند. قهرمانی از دست زن تایپیست یا منشی دادگاه که با صدای تیزش، اتهاماتش را از روی ‏صفحه کامپیوتر می خواند، عصبانی بود. او به همان مدت زمانی که در زندان گذرانده بود محکوم و از ‏تحصیل، محروم شد. در تمام این مدت، زهرا منتظر بود که بهنام از نفوذش برای نجات او استفاده کند.‏

سرانجام آنها قهرمانی را در حاشیه غربی شهر تهران رها می کنند وپیرمردی به او سکه می دهد تا با پدرش ‏تماس بگیرد و یک تکه نان تازه هم به او می دهد و مدام تکرار می کند: “شما باید بنشینید، خانم. آنجا یک ‏پارک است”. و کتاب با این جمله به پایان می رسد: “اگر بهشتی را متصور بودم، چنین بود: نان تازه، اشک ‏شوق و پدر و مادرم که بسوی من می شتافتند”.‏

جمهوری اسلامی در خارج از کشور به دنبال دوست نمی گردد و این شامل انگلستان و استرالیا هم می شود. ‏جمهوری اسلامی از اینکه از شر “عروسک غربزده” ای مثل زهرا قهرمانی راحت شده است، خوشحال ‏است. اما این، تنها معنایی که برای زهرا قهرمانی دارد، تبعید است.‏

منبع: گاردین 1 مارس‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏


‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏