[برای درختان سربریده خیابان کودکی ها]
در دو سو، درختانی کهن سال و سر به آسمان کشیده؛ با ریشه هایی دویده در جوی های پرآب؛ آبی انگار از چشمه جوشیده. و شاخ و برگ درختان، منزلگه گنجشگان؛ گنجشگانی که جیک جیک شان حجم زندگی را پر می کرد…. خاطره و تصویری که از کودکی و جوانی در ذهنم مانده، از یک خیابان؛ خیابان “پهلوی”. خیابانی طولانی که از تجریش تا راه آهن که می رفتی، انگار منشور ایران را در آن می دیدی؛ با همه وجوهش.
انقلاب شد. دوران، دیگر شد… نام خیابان شد “مصدق”؛ خیابان اما همان بود، درختانش پرسایه، بالا بلند و خفته در آغوش آسمان. هم غلغل آب جوی هایش را می شنیدی، هم صدای گنجشگانش را. هم مردمانی که صبح تا شب، می رفتند و می آمدند و این بار سرخوش از خیال “شکفتن بهاران”؛ مردمانی که یادشان به زمستان نبود.
نمی دانم از کدام روز شروع شد یا باکدامین آمدن، اما دیدیم که به تدریج باران آمد و برف وفراش باشی و بعد هم قصاب. پس از آن بود که گنجشگ های خیس، از بام خیابان پریدند. سکوت شد، سیاه شد همه چیز، تابلو این بار شده بود، “ولی عصر”.
گنجشگان تک و توک مانده روی شاخه های سرد و خشک درختان، انجمادراتجربه می کردند. ریشه هارا از آب روان، دوری افتاده بود. خاک خوب، می رفت که جایش را به سیمان دهد. “رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ” تنگی نفس گرفته بود زمین.
زمین که نفس اش به شماره افتاد، خاک که بر باد شد، صدا که از خیابان رخت بربست، پرنده که پرید، خیابان به روزگارشبیه شد؛حالا هم از پایین تا بالایش را که گز کنی، تصویر ایران را می بینی؛ایرانی با همه تناقضات و همه زخم هایش.
امروز در خیابان تازه، هر روز درختی را سر می برند، و جای گنجشگان را موش ها گرفته اند؛موش هایی که در آغاز، شب ها می آمدند و ریز بودند و کم شمار، اما امروز پروارند و چنان جاخوش کرده و پر تعداد شده اند که روز و شب نمی شناسند.
دلم برای خیابان کودکی ها تنگ شده؛ خیابانی که در خیال “شکفتن بهاران”، جوانه ای ندیده، کشتن درخت ها و رفتن گنجشگ ها و آمدن موش هایش را شاهد شدیم.
سهراب سپهری