ساعت حدود ۳:۴۰ بود که به خیابون هدایت رسیدم. برادران لباس شخصی و نیروی انتظامی تو کل هدایت پخش بودن. به سمت کوچه ی مرادزاده (منزل فروهرها) می رفتم که چند تا جوون از کنارم رد شدن و زمزمه کردن که پر مأموره. میگیرن! توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.
نه، مثل اینکه قضیه خیلی جدیه. هیچ چیز طبیعی نیست! سه تا سرباز هم جلوی من حرکت می کنن که در حالی که دارن پچ پچ می کنن! هرازچندگاهی بر می گردن و پشتشون رو نگاه می کنن. سر مرادزاده رو هم برادران سبز پوش بستن.
سمت دیگه ی خیابون علیرضا رو دیدیم. براش دست تکون دادم و رفتم سمتش. حدود ۱۰ دقیقه با هم صحبت کردیم، یه جی ال ایکس که توش دوتا برادر نشستن هم روبرومون بود. زیر نظر بودیم. تابلو شدیم. علیرضا گفت این دور و ورا نمون. برو یه گشتی بزن اما نزدیک باش، خبری شد بهت زنگ می زنم که برگردی.
از خیابون روشن دل و کوچه پس کوچه ها ی اطراف باز هم وارد هدایت شدم. این بار به کوچه ی مرادزاده نزدیک تر بودم. بهتر می تونستم ببینم چه خبره. دو تا دختر دانشجو رو دیدم. معلوم بود واسه چی اومدن. ازشون پرسیدم تو خود کوچه خبری نبود؟! گفتن فقط نیروی انتظامی. پر از لباس شخصی. اوضاع خیلی بی ریخت بود. باز هم وارد یکی از کوچه های فرعی شدیم تا ببینیم چی پیش میاد. علیرضا اومد تو کوچه. گفتم می خوام برم ببینم حرف حسابشون چیه؟! گفت: می تونی بری. اما اصلاْ نایست و مستقیم راهتو برو.
نه بابا. مثل اینکه اینا خیلی رو این مراسم حساسن که این همه نیرو آوردن.
همشون هستن. اونی که تو تجمع ۸ مارس تو پارک دانشجو همه رو مورد لطف خودش قرار داد توجهمو جلب کرد. همون بی وجدانی که به هیچ کس رحم نمی کرد و همه رو با باتومی که دستش بود میزد و تازه به بقیه هم یاد می داد که چه جوری باید بزنن. مثل این که خیلی کله گندس که تو همه ی مراسما میاد. رنگ چشاش روشنه! تو تجمع ۸ مارس لباس پلنگی پوشیده بود. اما این بار لباسش مثل بقیه سبزه. همیشه هم کلاهش سرشه!
چند تا لباس شخصی یکم بالاتر از کوچه ایستاده بودن و صحبت می کردن. از یکیشون سؤال کردم آقا چه خبره؟ جریان چیه؟! گفت چیز مهمی نیست دخترم. یکی از خونه ها ریزش کرده! خواستم بگم این خونه احتمالاْ منزل فروهرها نیست؟! که حرفمو خوردم اما این شعر پروانه فروهر تو ذهنم اومد (کنار این همه ویران، برای این همه درد، نمی توان که پریشان نبود و گریه نکرد) و گفتم پس مشکلی نیست دیگه؟ اونم خیلی پررو گفت نه، خیالتون راحت.
سر صفی علی شاه هم پر از برادران و خواهران بود. دور زدم و رفتم سمت دیگه ی خیابون، تا باز هم برگردم و ببینم بالأخره چی میشه؟!
مطمئن شدم که با وجود این همه برادر اتفاق خاصی رخ نمی ده. احساس می کنم بیش از حد تابلو شدم. تصمیم می گیرم که برگردم خونه. باز هم علیرضا رو می بینم که داره با چند تا از بچه های حزب ملت ایران گپ می زنه. بهش می گم می خوام برم دفتر و از اونجا خونه. می خواد تا سر هدایت همراهیم کنه که چند تا دیگه از بچه ها رو می بینیم. نمی شناسیمشون، اما می دونیم که از خودمونن. با هم احوالپرسی کردیم. یکیشون بهم گفت ما همین طوری به صورت آزاد اومدیم. شما از چه گروهی؟ خودمو معرفی می کنم. می شناسه و با هم گرم می گیریم. اون طرف خیابون یه برادر رو نشون می ده که بی سیم دستشه و می گه من اینو همه جا دیدم. از هر سال تو خاوران و بقیه ی مراسما گرفته تا اینجا. راست می گفت. منم چند بار دیده بودمش. تازه اومدم اسم وبلاگشو سؤال کنم که دو تا برادر اومدن سمتمون و اون دو نفر رو صدا کردن و همراه خودشون بردن.
ما هم تصمیم می گیریم که باز راهمون رو ادامه بدیم و برگردیم. اما چند قدم جلوتر دو تا برادر لباس شخصی هم جلوی ما رو می گیرن.
و باز هم تکرار ماجرای 8 مارس!!! دقیقاً زمانی که داشتیم بر می گشتیم گرفتنمون. اون بار با شیوا، این بار با علیرضا.
گفتن کارت شناسایی. من هیچی همراهم نبود. علیرضا کارتشو میده. می گردنش و موبایلشم می گیرن.
حدود نیم ساعتی معطلمون کردن. بردنمون نزدیک اون دوستی که تازه پیدا کردمش! علیرضا هم بردن و شروع کردن ازش سؤال کنن که چرا اومده این جا. یکی از برادرا هم داشت مشخصات این دوست جدید رو می نوشت که من به دوستم گفتم، راستی نگفتی اسمت چیه! برادر همچین چپ چپ نگام کرد که خودم خندم گرفت. گفتم ببخشید. نمی دونستم اسم پرسیدن هم جرمه. اونم گفت برو اون ور وایستا.
بازجوییه علی تموم شد و حاجی اومد سراغ من! اسمت چیه؟ جواب دادم. خونتون کجاس؟ جواب دادم. اینجا چی کار می کنی؟ غیرمستقیم بهش گفتم که برای چی اومدم. گفت اون آقایی که همراهت بود راستشو گفت، ما هم برخوردی باهاش نکردیم. منم گفتم تو سایتا خوندم امروز سالگرد شهادت فروهرهاس. اومدم ببینم چه خبره! شما باید به من به عنوان یه جوون حق بدید که بیام و ببینم! که یه دفعه انگار هر دوتاشون رو برق سه فاز گرفت و گفتن شهادت؟! گی گفته شهادت؟! منم که اصلاً حوصله ی درگیری نداشتم گفتم باشه بابا، سالگرد فوتشونه، اصلاً من که نمی دونم.
گفت این آقا (علی) رو از کجا می شناسی؟ گفتم باهاش تو اینترنت آشنا شدم! الآن هم دیدمش و باهاش سلام علیک کردم. از دید شما ایرادی داره؟ چیزی نگفت.
حاجی گفت فروهرها رو می شناختی؟ گفتم نه!!! گفت ببین اینا ضدانقلاب بودن. آدمای کثیفی بودن. فروهر کی بوده که بخواد شهیدم باشه؟! گفت باید اینا رو شناخت. گفتم خوب این شناخت رو کی باید به من بده؟! فکر نمی کنید این چیزا رو شماها که نسل انقلابید باید بگید! من که اصلاً سنمم به فروهرها نمی رسه! اما این عملکردضعیف شماس که باعث می شه من به این سمت بیام تا خودم ببینم و بشناسم. حرفمو قطع کرد و گفت بحث سیاسی نکن. گفتم من اصلاً نمی دونم سیاست چیه! کجای این حرفا سیاسی بود!!!
هر چی می گن یکی از اشعار پروانه فروهر تو ذهنم میاد:
(زخمگاه روزگارانیم/لاله ی این شوره زارانیم/بودن اینجا چیست؟/از خود کاستن، بزم شغال آراستن/لب فرو بستن، شکستن دم به دم/گردنی بر تیغ ظلمت داشتن/هر نفس خوفی ز خفت داشتن/این دیار نور را ظلمت گرفت/دامن ما پنجه ی وحشت گرفت/سوختند این سرزمین تشنه را/از قفا خوردند یاران دشنه را/رنگ بی رنگی نزن نیرنگ را/دم فرو کش آن فریب آهنگ را)
حاجی رو با بیسیم صدا کردن و رفت، اون یکی اومد تا مشخصاتمو بگیره. سؤالاشو جواب دادم و اونم نوشت. گفت این پسره برادرته؟ گفتم نه! گفت آهان. پس قراره برادرت بشه؟ با لحنی تندتر گفتم نه! گفت پس از کجا می شناسیش؟ گفتم تو اینترنت باهاش آشنا شدم. گفت اینترنت؟! همین دوستیای چتی؟! گفتم بله. گفت تو هم که از من بدبخت تر!!! شروع کرد نصیحت کردن که من به عنوان برادر می گم برو به زندگیت برس. این چیزا رو ول کن. یه کاری کن مادرت وقتی اسمتو میاره سرشو بالا بگیره. من اگر دخترم تو راه من شهید شه برام مهم نیست، افتخار می کنم! به نظرت ارزش داشت که خودتو این جوری گرفتار کنی؟! با لحنی تمسخرآمیز بهش گفتم: نه! شما راست می گیرد! ارزش نداشت.
و باز هم تو ذهنم این شعر پروانه فروهر رو مرور می کنم:
(باد از کدام سو می وزد/ تا این بی ایمانان/بادبان قایق خویش/ بدانسو بگشایند/ باد و قایق و سلامت/ ارزانی شما/ ما راه را با ستاره میزان می کنیم)
باز حاجی اومد. بهمون گفت می تونید برید. اما اگر باز هم این دور و ورا ببینیمتون باهاتون بد برخورد می کنیم.
به علی گفتم بیا بریم. گفت نه، من نمیام، اما تو چکم کن. هر نیم ساعت بهم زنگ بزن. اگر دیدی خاموشم بدون گرفتنم!
دو بار شمارشو گرفتم. روشن بود. اما بعد از یک ساعت خاموش شد…
پ.ن1: چه غم آلوده شبی/ شبی از دشنه و از دشمن پر/ گرده ها زیر فشار شب خم/ سینه ها از غم شب خسته و زار/ نه نسیمی، نه نوای مهری/ نه امیدی، نه صدای پایی/ شبی اینسان خاموش/ شبی اینسان خونین/ شبی اینسان ز کژاندیشی پر/ در کدامین تاریخ/ می توان یافت دگر/ در همه خلوت این شام سیاه/ کز سیانوحه ی زن ها بدتر/ وندرین ظلمت محض/ که جدا مانده ز موج و نجوا/ کورسویی نه، شهابی نه، سرابی هم نه/ به کدامین امید، می توان دیگر بود/ به کدامین فریاد می توان سینه سپرد/ به چنین تیره شبی/نتوانی آویخت/ ژنده پیراهن خویش/ خشم طوفان مددی/ رعد و بوران سببی/ تا بمیرانی دیو، تا بسوزانی دد/ و برآری خورشید/ از دماوند بلند
پ.ن2: دلم برای پرستو سوخت، که حتی این اجاره بهش داده نمی شه که یک روز در سال، با آرامش برای پدر و مادر شهیدش مراسم یادبود برگزار کنه.
پ.ن3: حیفم اومد از دکتر ناصر زرافشان و کیانوش سنجری که سال گذشته تو مراسم فروهرها شرکت داشتن و امروز در بندند، یاد نکنم.
پ.ن4: من همچنان در این فکرم که آیا مادرم می تونه بهم افتخار کنه یا نه؟!
پ.ن5: فهمیدم اون دوست جدید، نویسنده ی کدوم وبلاگه.
پ.ن6: علیرضا بعد از حدود 4 ساعت بازداشت، آزاد شد .
[نقل از:وب لاگ یار دبستانی من]