فتنه تشنگان قدرت

نویسنده
یوسف رحمتی

وقتی جان به لب رسیده باشد با بهانه و بی بهانه باید فریاد کشید و به کوچه و خیابان آمد تا مبادا بر تار پود مان ریشه دواند؛ چه رسد به اینکه دو تن از یاران مردم تحت ستم را هم گرفته باشند تا به اصطلاح چشم فتنه را کور کنند. غافل که فتنه ی امروز ایران من، حکمرانانی است که سرزمین اهورائیم را تیول شخصی خود می پندارند و هر آنچه قساوت و بی رحمی است بر ملت ایران روا میدانند؛ که شیفتگان قدرت در هر لباس و منزلتی، جز به بقای خود به هر قیمتی نمی اندیشند.

روزده اسفند هم یک روز دیگر از اعتراضات مردمی بود که دیگر سکوت را جایز نمی دانند؛ دژخیم هم بی رحم تر از همیشه، آماده سرکوب، به خیابان ها امده بود. مجهز تر از همیشه، با سلاح های مدرن برای سرکوب جنبشی مقدس.

 بعد از اذن ظهر بود که تن تهران، شهر من، با حضور نیرو های گارد ویژه و مشتی نو جوان بسیجی که با شتشوی مغزی، آنها را به مقابله با هم وطنان خود وا داشته اند در زیر چکمه های دژخیمان به لرزه در امد. تو گویی اینجا ایران نیست، مصر است، لیبی و یا تونس است که هر لحظه نمایش قدرت مزدوران شان از صدا و سیمای رژیم پخش می گردد. اما نه خواب بود و نه رویا، اینجا شهر مردمان به ستوه امده از ظلم، شهر بی دفاع تهران بود.

از ساعت 2 در میدان و لیعصر، ون های نیروی انتظامی دور تا دور میدان مستقر می شوند. نیرو های مزدور هم چون سربازان بیگانگانی که به وطنم یورش آورده باشند در ارایشی منظم، در جای جای اطراف خیابان، در پیاده رو ها، به صف می شوند. به حکم دژخیم که برای مقابله خشونت آمیز با اعتراض بدون خشونت مردم خود را مهیا می کرد، همه فروشگاه وپاساژ های طول خیابان ولیعصر تا چهار راه ولیعصر یک به یک تعطیل اجباری می شوند. نا گهان شهربه شکل غریبی از جنب و جوش باز می ماند؛ تو گویی صدای پائین کشیدن کرکره های فروشگاه ها، صدای شیپور جنگ است که طنین انداز می شود.

قرار مان ساعت 5 در مسیر میدان امام حسین تا میدان آزادی بوداما تعداد عابرین در پیاده رو ها نشان از بی صبری مردم در بروز اعتراض بود. گروه گروه به طرف خیابان انقلاب در حرکت بودند، اما دژخیم که به تجربه راهپیمایی ها گذشته خصوصا راهپیمایی تاریخی در 25 بهمن، دریافته بود این گروه رهگذر بی تکلم تا ساعاتی دیگر به سیلی غیر قابل کنترل تبدیل می شود، نه تنها عبور وسایل نقلیه را به طرف جنوب خیابان ولیعصر مسدود کرده بود بلکه مانع از عبور مردم رهگذر به طرف خیابان انقلاب می شدند و با بازرسی بدنی و سئوال های از سر ترس، سعی در پراکندگی مردم داشتند؛غافل که این سیل است و راه خود می جوید.

عقربه های ساعت کمی از عدد چهار گذشته بود که صدای شلیک گلوله از سمت خیابان انقلاب همراه با طنین شعار های مردم شنیده شد. در چهار راه ولیعصر، دژخیمان که تعدادشان این بار بیشتر از همیشه بود، با یورش به انبوه مردمی که قصد پیوستن به معترضین حاضر در خیابان انقلاب را داشتند، به زور متوسل شدند و چه بی رحم و مروت، بر تن و جان هم وطنانم می کوبیدند… نه… نه… این ها سربازان وطنم نیستند… بیگانگان اند… مگر می توان بر تن و جان هم وطن این چنین زخم کاشت؟

از نفس افتاده ایم، از کوچه های فرعی به خیابان انقلاب نقب می زنیم. گفتم خیابان انقلاب؟ نه… اینجا خیابان باتوم، تفنگ‌های رنگ پاش و گاز اشک آور است.

 در حد فاصله چهار راه کالج تا چهار راه ولیعصر، کمی بالاتر از سینما را می گویم، جنگ تن به تن بود. این بار مردم من به مقابله بر خاسته بودند؛ لباس شخصی ها پشت به پشت هم در مقابله مردم ایستاده بودند و ترس از اینکه مباد به چنگ مردم بیفتند از چهره شان نمایان بود…

این صدای چه بود؟ بمب؟… مرگ. بر دیکتاتور… در ستونی از دود غلیظ یک انفجار شعار مردمی که بی رحمانه سرکوب می شدند، شنیده می شد… همه اخبار چند قدم پائین تر را به هم دیگر می دادند و تو از این همه اطلاع رسانی به وجد می امدی و خود را تنها و بی یاور احساس نمی کردی… ان پائین دو ماشین نیروی انتظامی آتش گرفته؛ بر گردید از ابوریحان بروید دانشگاه… از آن طرف نروید… تو کوچه ایستادند… نترسید… شما هم. بزنید… امشب میدان آزادی. باید برویم… جمال زاده قیامت است. خودتان را به انجا برسانید…

چه زود هوا تاریک شد… راسته کتاب فروشی ها هم به دستور و بی دستور کرکره ها را پائین کشیدند، از پشت کرکره یکی از کتاب فروشی ها به کتاب های پشت ویترین نگاه می کنم… حالا دیگر ویترین کتاب فروشی ها یک بار دیگر نظاره گر حماسه دیگری ست و له له عرضه کتاب های نوشته شده از این حماسه را می زند.

تازه اول شب است… شب دراز و قلندر بیدار…