سالمه صالح
ترجمهی رحیم فروغی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
اشاره:
سال ۱۹۴۲ در موصل عراق به دنیا آمد. تحصیلات متوسطه را همانجا به پایان رسانید و در دانشگاه بغداد به تحصیل در رشتهی حقوق پرداخت. سال ۱۹۶۷ در مدرسهی عالی هنرهای زیبای بغداد نقاشی را فراگرفت و سال ۱۹۷۰ در همان مدرسه موسیقی را آموخت. روزنامهنگاری را از سال ۱۹۶۱ در روزنامههای عراق شروع کرد و تا سال ۱۹۷۷ ادامه داد. بخش مهمی از فعالیتهای مطبوعاتی او به دفاع از حقوق زنان اختصاص داشت. سال ۱۹۷۸ به آلمان مهاجرت کرد. تحصیلاتش را در رشتهی روزنامهنگاری ادامه داد و سال ۱۹۸۶ از دانشگاه لایپزیک آلمان در این رشته دکترا گرفت. وی از سال ۱۹۸۳ در شهر برلین ساکن است.
همهی بچهها با صدای بلند خندیدند. فقط عمر نخندید. در خودش مچاله شد. ترس در صورتش پیدا بود. میترسید معلم عصبانی شود و نمیدانست این عصبانیت چه پیامدی خواهد داشت. اما نهتنها در صورت معلم نشانهای از خشم نبود، بلکه برعکس چنان در فکر فرورفته بود که انگار در کلاس نیست. مثل اینکه صدای خندهها را نمیشنید. یکی از دانشآموزان از شدت خنده به سرفه افتاده و صورتش برافروخته شده بود. آن یکی مثل برقگرفتهها تکان میخورد و روی صندلی بالا و پایین میپرید. اما انگار معلم هیچکدام از اینها را نمیدید. به این نوجوانان نمیشد اعتماد کرد. معلم عربی تنها کسی بود که میدانست چهطور آرام و به گوش دادن وادارشان کند. برایشان داستانهای تاریخی ساختگی میگفت. حکایتهایی که از روزهای کودکی در ذهنش مانده بود. از وقتی مادربزرگش نوهها را دور خودش جمع میکرد تا برایشان بگوید که مثلا پدربزرگش چهطور غریبانه مرده. یکه و تنها سوار بر شترش از بیابانی میگذشته. کار همیشگیاش بوده. خواب بر او چیره میشود. مرد غریبی که از آنجا عبور میکرده، به شمشیرش طمع میکند و او را میکشد. به محض اینکه غنیمتش را برای فروش به بازار شهر عرضه میکند، مردم فورا شمشیر را میشناسند. برای مرده ضریحی درست میکنند و شمشیر را در آن میگذارند. از آن به بعد هرکس بیمار بود یا به هر دلیل زخمی برمیداشت، ضریح را لمس میکرد و فورا خوب میشد.
برایشان قصه میگفت؛ قصههایی که خوانده بود، قصههایی که شنیده بود. آنها میدانستند که دوبار طوطی در سوپ مارکز افتاده و در هیچ یک ازدو بار طوطی نمرده است، بلکه فقط پرهایش ریخته.
معلم گفت: “میتوانم قسم بخورم که این مطلب را در نوشتههای خاویر تومیو خواندهام. دقیقا در کتاب مارکز نامهای عجیب مینویسد. اما وقتی برمیگردم و دوباره کتاب را مرور میکنم، آن را پیدا نمیکنم. میدانم که حتما طوطی در سوپ مارکز افتاده.” یکی از دانشآموزان بدجنس پرسید: “آیا واقعا طوطی دوبار در سوپ مارکز افتاده؟” معلم گفت: “فکر نمیکنم. به گمانم یکبار افتاده باشد، اما مارکز تحتتأثیر قرار گرفته و آن را دوبار تکرار کرده.” هنگامی که از او پرسیدند این طوطی را کجا پیدا کنند، شمارهی صفحه را یادش نمیآمد. از آنها میخواست خودشان دنبالش بگردند. به آنها میگفت: “بخوانید. بچهها بخوانید. همهی دانشها در کتابهاست. فقط وقتی نمیفهمید، بپرسید.” دانشآموزان این را هم میدانستند که دکتر اوربینو به علت بالا بودن سنش وقتی دستشویی میرفت، آنجا را خیس و کثیف میکرد. و همین باعث دعواهایی بین او و همسرش میشد. و اینکه آئورلیانو هم از همین مشکل رنج میبرد.
خیلی وقت است دیگر فکر جدیدی به ذهن عبدالکریم بصری، معلم ادبیات عرب، خطور نمیکند. دانشآموزانش وقتی او را ساکت میبینند، میپرسند آیا مطلبی هست که بخواهد برایشان بگوید. مثل اینکه ناگهان از خواب بیدار شود، سرش را بلند میکند و میگوید: “نه، برای امروز مطلبی نیست.” در خانه هم گاهی ساعتها یک جا مینشیند و از جایش تکان نمیخورد. پیشتر ساعتهایی که خوابآلود نبود، در رختخوابش دراز میکشید و سعی میکرد به موضوع جدیدی فکر کند. شاید اتفاقی که سی سال پیش برایش افتاده بود، دوباره بیفتد. چارهای نداشت جز اینکه در تاریکی منتظر افکار پیدرپی در ذهنش بماند. افکاری که نمیگذاشتند بخوابد. چارهای نداشت جز اینکه در مرور خواندهها و خاطرههایش سوژهای شکار کند، آن را یادداشت کند، در یکی از کشوهای میزش بگذارد و دوباره از نو تلاش میکند. اما بعد از یکی دو ساعت سرش را همچنان کاملا خالی یابد. چشمهایش را میبندد تا دایرههای رنگی و شکلهای جادویی نورانی را که در دوران کودکی میدیدشان که از جلو چشمهای بستهاش میگذشتند، دوباره ببیند و رنگشان را با فشردنِ بیشتر یا کمتر پلکهایش تغییر دهد. اما دیگر دایرهها از پی هم نمیآیند. چیزی غیر از سیاهی نمیبیند. آیا آنچه در گذشته دیده، تنها وهم و خیال بوده؟ آیا فکر میکند پیر شده، یا نوعی کوری است که انسان به آن دچار میشود و دیگر نمیتواند اشارهها را بفهمد؟
جملهها در سرش راه میرفتند و در گوشش طنین میانداختند. آنها را گلچین میکرد. بیدار که میشد غیر از جملههایی که عذابش میدادند و از گنجیدن در فرمی خاص سر باز میزدند، چیزی بهیاد نمیآورد: بگو آیا میدانستی؟ بگو آیا میدانستی و موضوع را از من پنهان کردی… پنجرهام را برای نور باز میکنم و فکر میکنم… بادها او را به کام شهر بردند…
جملهها در سرش راه میرفتند، مثل پروانهها که پرواز میکنند. اما او نمیتوانست آنها را بگیرد. فعل مضارع بهکار میبرد و منظورش ماضی بود. یک روز به دانشآموزانش گفت مضارع به جمله موسیقی خاصی میدهد و او عاشق این موسیقی است. از موسیقی برایشان حرف زد. از گوهر زبان. فرق بین عباد و عبید را برایشان شرح داد. در چالهی عمیقی افتاده بود، دنبال جمع “هوه” میگشت. سعی میکرد فرق بین «خودش به تنهایی میشناخت” و “به تنهایی خودش میشناخت” و “میشناخت خودش به تنهایی” را کشف کند.
کلمهای به ذهنش میرسد. فکر میکند کلمه شکل واقعیاش را پیدا کرده و کاملا روشن است. اما مه تاریکی نمیگذارد همهچیز کنار زده شود، و آنچه را فکر میکند به روشنی دیده، از او میپوشاند.
دانشآموزان گاهی او را میبینند که در حیاط مدرسه قدم میزند و کلماتی را زیر لب زمزمه میکند که آنها نمیفهمند. سوژهی خندهشان میشود. فکر میکنند دچار نوعی جنون شده، اما واقعیت این است که او دارد کلمات را برای آزمایشهای گوناگون و اساسیاش صیقل میدهد. کلمهای را برای بار اول و دوم و سوم تلفظ میکند و این تلفظ را چنان تکرار میکند تا اینکه به صدایی خالی از معنی تبدیل شود. بعد در صداهای درهم برهم خالی از معنا غرق میشود و فقط صدای همکاری که به او سلام میکند یا دانشآموزی که راه را بر او میگیرد تا بپرسد آیا باید تمرینات مفعول مطلق را امروز بنویسد یا اینکه تکلیف فرداست و به دلیل المپیاد ریاضی لغو نمیشود، او را از این وضعیت بیرون میآورد.
یک روز صبح عبدالکریم بصری با صدای گریهی بچه بیدار شد. به حیاط رفت تا دلیل گریه را بداند. بچه را همراه مادرش دید. پرسید: “چرا گریه میکند؟” بچه از گریه بازنایستاد، اما مادرش بهجای او جواب داد: “داشت بازی میکرد که گلدان از لبهی پنجره افتاد.”
“خوب، خوب، حالا دیگر گریه نکن.”
بچه که همچنان هقهق میکرد، جواب داد:
“خلندق شکست.” از پدرش میخواست بزرگی اتفاقی را که افتاده، درک کند. نه گل خوشبوی جیرانی شکست. نه سنبل وحشی. نه مینا. فقط درختچهی خلندقی که او دوست داشت شکست.
درحالیکه میکوشید آرامش کند، گفت: “با این حال میتوانی دیگر گریه نکنی.”
وقتی چشمهایش را باز کرد، گلدانها سر جایشان لب پنجره بودند. کاکتوس پیر، درختچهی یاسمن هندی، گل سفال، اما درختچهی خلندق نبود. اصلا او درختچهای به این اسم نمیشناخت. از تختخوابش بلند شد و به طرف قفسهی کتابها رفت تا دنبال خلندق بگردد. در المنجد گشت، اما پیدا نکرد. لسانالعرب را ورق زد، نیامده بود. فرهنگ المحیط را زیرورو کرد، اطلاعاتی دربارهاش نبود. به بچهای که چند لحظه پیش داشت گریه میکرد، نگاه کرد. مردی قدبلند بود، با قامتی محکم و ریشی انبوه. رو به او کرد و پرسید: «درختچهی خلندق لب پنجره بود؟»
پسر چیزی نفهمید. بین خواب و بیداری فکر کرد این کلمه پیش از آنکه دلالت بر معنایی کند، صدایی بیهوده است. عبدالکریم با خود فکر کرد حالا که درختچهای به این نام وجود ندارد، خوب است درختچهی بیاسمی پیدا کند. گیاهی که قبل از او کسی آن را ندیده باشد، و اسم آن را خلندق بگذارد. از آن روز دانشآموزان عبدالکریم بصری را میدیدند که بین موزهی تاریخ طبیعی و جنگلهای اطراف شهر در رفت و آمد بود. یکی از دانشآموزانش نیز او را همراهی میکرد تا هم به او کمک کند و هم چیزهایی از او بیاموزد. هر کجا بیشهای میدید، میایستاد و در آن دنبال درختچهای میگشت که نامی نداشته باشد.