حدیث حاضران غایب

آرش بهمنی
آرش بهمنی

به عبدالله مومنی عزیز، برای روزهای غربت اش

1- برای ایرانیان بهمن امسال شباهتی با بهمن های 30 سال گذشته ندارد. بهمن امسال چیزهایی کم دارد نسبت به سال های قبل و البته چیزهایی بیشتر.

اغراق نخواهم بود اگر بگوییم در سی سال گذشته ایرانیان هیچ گاه از فرارسیدن روزهای پرخاطره انقلاب 57 ـ که در ادبیات رسمی دهه فجر نام دارد ـ این چنین خشنود بوده باشند به گونه ای که پیشاپیش به استقبال آن بروند. آغاز روزهای سی و یکمین سالگرد پیروزی انقلاب سال 57، تا سال پیش شاید برای بسیاری از ایرانیان هم چون استخوانی لای زخم بود. اکنون بسیاری از مویدان این انقلاب تصریح دارند که از میراث 57، چیزی جز نامی برای مردم و حسرتی و آهی برای مویدان این انقلاب، باقی نمانده است. “جمهوریت” عملا تبدیل به نامی تزیینی شده و حتی “شبه دموکراسی هدایت شده” و نیم بند سال های پیشین در پیشگاه بسیج ذبح شده و  “اسلامیت” حربه ای است در دست اقتدارگرایان، برای سرکوب تمامی نیروهای منتقد از هر طیف و گروهی. هر چه مردم داد سخن از “مخدوم بودن بی مزد و منت خویش” در انقلاب 57 سر می دهند، گوش شنوایی با آن ها نیست. طیف نظامی ـ امنیتی سربرآورده بعد از رهبری آیت الله خامنه ای و بالیده در دوران محموداحمدی نژاد، سر آن دارد که تمامی صداهای مخالف را خاموش کند. معشوق “انقلاب” سر عاشق کشی و شهرآشوبی در پیش گرفته است، به گونه ای که به هر طرف چشم بچرخانی سرها بریده بینی، بی جرم و بی جنایت.

آنان که در انقلاب 57 حضور داشته اند، اکنون سینه ای خواهند شرحه شرحه از فراق تا سخن از جفاها به میان آورند. از خاطرات هولناک شان: آنان که به امید رهایی از زندان ها و شکنجه های ساواک در انقلاب حضور داشتند، اکنون باید شاهد طعن و حتا لعن جوانان باشند برای انقلابی که روزهای مادران بسیاری را خاکستری کرد. روشنفکر ودگراندیش و منتقد و دانشجو و روزنامه نگار و چپ و راست و مجاهد و فدایی و توده ای و آذری و کرد و بلوچ و… همه و همه به مسلخ جوخه های مرگ رفتند، تنها به جرم اینکه نمی خواستند سرسپرده باشند.

2- «دهه فجر» امسال اما از جهتی دیگر هم برای روزنامه نگاران و روزنامه خوانان تفاوت دارد. این تفاوت را متوجه نشده اید؟ دیگر هیچ روزنامه نگاری ـ بگذریم از خیل عظیم روزنامه نگاران زندانی و فراری و بیکار به جرم دگر اندیشی ـ در لابه لای شماره های دفترچه تلفن خود، نام ابراهیم یزدی را نمی جوید تا سینه اش را از اسرار انقلاب آگاه کند، اگر کسی دفترچه اش را باز کند، از نام دکتر محمد ملکی، نخستین رییس دانشگاه تهران پس از انقلاب با افسوسی می گذرد، زیرا می داند اگر با منزل دکتر ملکی تماس بگیرد، صدای دردمند همسر بزرگوارش، تو را از وضعیت وخیم پیرمردی که چشم و چراغ دموکراسی خواهان است، آگاه خواهد کرد.

کسی نمی تواند با بهزاد نبوی درباره قرارداد الجزایر صحبت کند یا پای خاطراتش از سال های گذرانده در زندان ساواک بنشیند، همان بهزادی که اسطوره ای بود در زندان ها که حتی سیانور هم وی را از پای در نیاورده بود.

تماس با مصطفی تاج زاده هم دردی دوا نمی کند. به جای صدای گرم و صمیمی مصطفی تاج زاده، صدایی سرد و بی روح خبر از خاموش بودن دستگاه مشترکی می دهد که هشت ماهی است در دسترس نیست.

تماس با ماشاالله شمس هم غیرممکن شده، تا پای صحبت هایش بنشینی و از نقش مطبوعات در انقلاب و از تاریخی که بر مطبوعات در این سی سال رفته، خبردار شوی.

خواستم تماسی بگیرم با دکتر زید آبادی، برای بررسی ابعاد انقلاب در خاورمیانه و رفتارهای اسراییل که یادم آمد دکتر زید عزیز هم… شاید هم در رجایی شهر مشغول تدریس مبانی خاورمیانه شناسی است به قاتلان، تو چه می دانی؟

حیف و صد حیف که خبری از عبدالله هم نیست. همان “برادر”ی که بی شک چند نسل از دانشجویان و بسیاری از جوانان ادوار مدیونش هستند. عبداللهی که بی وقفه می گفت، بی توجه به اینکه آیا اصلا می توانی این همه حرف را ضبط کنی و پیاده کنی و منتشر.

حالا مرتضی کاظمیان و بدرالسادات مفیدی و رضا تاجیک و ساسان آقایی و مسعود باستانی هم نیستند تا مصاحبه کنند و ویژه نامه هایی دربیاورند که چند روزی سرت با آن ها گرم باشد.

آن طرف تر را که نگاه کنی جای رشید اسماعیلی هم خالی است.رشیدی که برایمان از لیبرالیسم بنویسد و حکایت ها بگوید و ما بمانیم و مقاله ای که باید چند باری مرورش کنی.

و هر چه بیشتر نگاه می کنی، بیشتر جای خالی می بینی و بودن “نبودن” یاران را بیشتر حس می کنی وبعد با خودت زمزمه می کنی که در زندگی زخم هایی هست…

3- دفترچه تلفن ام را که نگاه می کنم، دلم می گیرد. بسیاری شان نیستند تا برایت حکایتی بگویند، درد دلی و صحبتی… حالا دفترچه تلفن مان مملوست از اسم هایی که در چهاردیواری ها محبوس اند و ما با خود می خوانیم که در این جا چار زندان است.

سبزی این روزها، کمی تحمل این دوری ها و نبودن ها را آسان تر کرده است. این “سبز”ی اگر نبود، و این شور و شوق، شاید بسیاری هم نبودندو و چه زیباست وقتی می بینی این سبزها عکس یاران را در دست دارند و یک صدا می خوانند: من از یادت نمی کاهم…