نمایش “چاه” کار کتایون حسین زاده اثری است که در خانه نمایش بر اساس داستانی از محمود دولت آبادی روی صحنه است. روز نگاهی دارد به این نمایش.
صدایی خسته از درون تاریخ
نویسنده و کارگردان: کتایون حسین زاده بر اساس داستان جای خالی سلوچ نوشته محمود دولت آبادی –بازیگرانکرامت رود ساز، پریزاد سیف
خلاصه داستان: “سلوچ” زن و چند فرزند و روستایش را ترک میکند و برای کار در معدن راهی مکانی دور میشود. او در پایان ـ درست موقعی که خانوادهاش از دیگران آسیب فراوان دیدهاند ـ با بدنی مجروح و خسته به کاشانهاش برمیگردد.
کتایون حسین زاده پیش از اینکه نمایش چاه را روی صحنه بیاورد چندین بار در برنامه های مختلف نمایشنامه خوانی فرهنگسرای نیاوران آن را مورد بازخوانی قرار داده بود. بنابراین به نظر می رسد به زوایای مختلف کار احاطه ای قابل توجه دارد. از دیگر سو با سانسور های شدیدی که بر فضای تئاتر کشور حاکم است، حسین زاده در اجرای این نمایش کمی شانس آورده است. به هر حال آنچه روی صحنه رفته بازخوانی نسبتا مناسبی از داستان دولت آبادی است. نمایشی در گونه نمایش های روستایی ایران که برای مخاطب تا حدودی یاد آورکارهای دهه چهل یعنی دوران طلایی نمایش در ایران است.
داستان جای خالی سلوچ در میان آثار دولت آبادی شباهت هایی با بن مایه داستان دیگر او یعنی سفر دارد. آنجا هم مرد به نا چار مجبور بود به دلیل عدم یافتن کار مناسب دیار خود را ترک کند. زمانیکه او به روستایشان بازگشت متوجه ازدواج همسرش با مردی شد که او هم برای کار از روستای خود به آنجا آمده بود. اگرچه در این اثر مرد آسیب پذیر می نماید، اما در بازخوانی جای خالی سلوچ گویا داستان تا حدودی دیگر است.
نمایش “چاه” اجرایی “داستان محور” دارد و عمدتاً به وضعیت مرد سالارانه روستا نظر دارد و مرد یعنی “شوهر” را “سایه سر” زن و فرزندان به حساب میآورد. گرچه همه چیز به محیط روستا برمیگردد و رمان و نمایش هر دو روستایی محسوب میشوند، اما پرداختن به چنین موضوعاتی علاوه بر ویژگیهای جامعه شناختی و آسیب شناسی جامعه روستایی، برای تماشاگران شهری هم حامل نوعی قیاس ذهنی اجتماعی و سیاسی است.
در نمایش حسین زاده زن دارای بزرگ منشی هایی است که تا حدودی قصد دارد بار تحمل ناپذیر وجود مردش را بر دوش بکشد. زنی که بزرگ منشی را از نیروهای تکوینی خود کسب می کند و یک تنه به جنگ دنیای پرآشوب پیرامون می رود؛ دنیایی که هر لحظه درصدد استثمار اوست. کارگردان برای فضاسازی این روایت درماتیک از طراحی صحنه پیچیده ای استفاده نکرده است. ما در طراحی این اثر با یک سطح و نیم سطح در وسط صفحه روبه رو هستیم. این عناصر در چند مورد از جمله فضاسازی گورستان، یا تجسم مراسم عروسی به جریان روایت دراماتیک کمک می کنند. بقیه عناصر صحنه از اله مان هایی واقعگرا پیروی می کنند. در گوشه ای از صحنه تصویری از یک تنور دیده می شود، که شخصیت بازیگر مرد نیز از درون این تنور به صحنه می آید. این امر در همان ابتدای نمایش بر اصل اتفاق دراماتیک می افزاید و تکنیک اجرایی جالبی به نظر می رسد. در چنین صحنه ای بازیگر پارچه های روی تنور را برمی دارد. بازیگر مرد از جای خود برمی خیزد و به سوی انتهای صحنه می رود. عنصر نور نیز او را از پشت تعقیب می کند و این امر از پرداخت ذهنی شخصیت و تصور دراماتیک او در اجرا خبر می دهد. به تعبیری «سلوچ» از جنس تخیل است؛ تخیلی که همواره هزار توی رؤیا و تخیل را درمی نوردد و به صورت رشته هایی از علامت سؤال در ذهن باقی می ماند به راستی او کیست؟ شخصیتی که تا این حد محور داستان است، با چه اله مان هایی قابل تعریف است؟ انگیزه او از ترک منزل و رها کردن خانواده اش به کدام گزینه های دالی و مدلولی برمی گردد؟
داستان اگرچه در بسیاری از لحظات به خیال نزدیک می شود، اما هیچگاه رنگ سوررئالیسم به خود نمی گیرد. به عبارتی دیگر ما با نوعی از فضا سازی روبه رو هستیم که واقعیت و خیال را توامان کنار هم دارد. بازیگران هم در کار حضوری جالب توجه دارند. کار اگرچه می کوشد از تصویر سازی های مورد نیاز عقب نماند، اما از کلام نیز پرهیز نمی کند. بازیگران به طور مسلسل وار گفت و گو هایشان را بر زبان می آورند و این تسلسل در ذهن مخاطب تداعی معانی می کند. بازی بازیگر مرد نمایشی (کرامت رودساز) جای بحث دارد. این بازیگر انگار میراث دار خلقیات تمام مردان نمایشی است. او یک تنه ابعاد شخصیتی مردان سیاه و سفید و خاکستری را به نمایش می گذارد و در کل بازی قابل قبولی از خود ارائه می دهد. بنابراین در گفتمان کلی نمایش نه تنها ایفاگر چندین نقش (سالار، کدخدا، میرزاحسن، کربلایی، علی، عباس، برادر مرگان، و…) است، بلکه تغییر موقعیت ها را نیز هدایت می کند. اصولاً کارگردان برای تغییر موقعیت اگرچه از نورپردازی استفاده می کند، اما در اله مان متفاوت بیشترین نقش را دارند. مرگان (پریزاد سیف) سؤال ایفای نقش خود در بسیاری از جاها راوی است. یعنی جریان روایت قصه برعهده اوست و برای این باید متفاوت با نقش خود باشد. زیرا آنچه او روایت می کندروایتی ریز بینانه است. یعنی او زمانی راوی نمایشی می شود، که به فردیت و دنیای منحصربه فرد خود ربط دارد؛ دنیایی که او درباره مردمی مه آلود و گمشده با خودش و جریان های ذهنی خودش صحبت می کند.
شاید بازیگر این نقش به تناسب زمان تقریباً زیاد نمایش موفق عمل کرده است. زیرا وی در جریان دو روایت حاکم بر نمایشی متفاوت ظاهر می شود و همواره به ترسیم دنیای شخصی مرگان می پردازد.
به هر حال پس از مدت ها که با فقر نمایشنامه های خوب بر صحنه رو به رو بوده ایم مواجهه ای با داستانی از دولت آبادی می تواند جالب توجه باشد.