دریایی از مهربانی در چشمانش موج میزد. انگشتان کشیده و دستان بلندش همچون پارویی موجها را میشکافت و به جلومیرفت. به تندی گام میزد. عجله داشت. باید در پیاش میدویدی تا به او میرسیدی. انگار میدانست که وقت کم است و کار بسیار. محصل مدرسه بودم. تازه از خرمشهر به تهران آمده بودم. پرسان پرسان در پی او بودم. گفتند که در دانشسرای عالی درس میدهد. او در کلاس بود و من بیرون کلاس؛ اما صدایش در سالن میپیچید که میگفت: “من دیکته نمیگویم، از دیکته گفتن به دیکتاتوری میرسیم!”
او را یافته بودم. حالا آن قهرمان قصههایم رویارویم بود. زنگ را که زدند، جلو رفتم، سلام کردم، به مهر پاسخم داد.
آقای آلاحمد، من از خرمشهر به شوق دیدن شما به تهران آمدهام.
حضرت، اینجا جایش نیست. بیا برویم کافه فیروز گپ بزنیم.
سوار ماشینش شدیم و با هم به آنجا رفتیم. دوشنبهای بود، چند تن آنجا بودند، در میان جمع سپانلو را شناختم، حرف میزد و شعر میخواند و او به شوق گوش میداد. حرف و حدیثها که تمام شد، گفت: “بیا تو را به خانهات میرسانم.” گرم صحبت شدیم، تا نزدیک تجریش رسیدیم. خانه ما سهراه زندان بود، گفتم:”آقاجلال، از خانه ما گذشتیم، من پیاده میشوم.” دور زد، برگشت سهراه زندان. دم رفتن دفتری داشتم که هنوز هم دارم، گفتم به یادگار چیزی بنویسید به سرعت نوشت: “آخر من چه بنویسم در این دفتر که سرکار فراهم کردهاید؟ لابد برای جمعآوری چیزهای خوب، و از بد چه میتراود که من باشم؟”
آقا جلال چرا تو بد باشی؟ بد آنها هستند که با تو بد کردند.
محمدعلی هدایتی هم مثلاً وزیر فرهنگ شده است پسر عمه من. به دفترش رفتم و گفتم: “در این مملکت تو وزیری و من حق معلمی هم ندارم”، در را بستم و بیرون آمدم. جوان معلم بیکلاس و شاگرد، مثل آقای بیمنبر و مسجد است.
حالا چند ساعت حق التدریسی در دانشسرای عالی درس میدهم. بغض کرده بودم. یادم هست که گفتم: “آقا جلال، اما شاگردان شما در تمامی ایران پراکندهاند و شما معلم بسیاری هستید که خود ندیدهاید.” خداحافظی کردم و رفتم، این اولین دیدار بود.
به خرمشهر بازگشتم، خبر شدم که در دانشسرای عالی جلال و دیگر معلمان در اعتراض به حاکمان، اعتصاب سکوت کردهاند، سر کلاس رفتهاند و هیچ چیز نگفتهاند. بعدها گفت نمیدانستم که گاهی اوقات در سکوت هم فریادهاست. آنها را به جرم سکوت از دانشسرا اخراج کردند!
برایش نوشتم که اگر تهران سرد است، خرمشهر گرم است و مردم گرمی دارد، برایم نوشت: “از وقتی که از مدارسه (!) بیرونم رواندهاند، خیال سفر دارم، اما کی و به کجا نمیدانم…”
هفته بعد او و پورکریم در خرمشهر بودند. حالش گرفته شده بود. مرادش خلیل ملکی به زندان افتاده بود. غروبی بود در باغ هتل آناهیتا بر سر درختان گنجشکها میخواندند. گفتم: “زمزمه محبت سر میدهند.” گفت: “شاید سر جا دعوا میکنند!” خندیدیم. کتاب گزارش زندگی ترکمنهای پورکریم دم دستش بود.
گفت: “فردا بیا برویم دیدن حلبیآبادها و کولیها.” همیشه طرح می داد و نظر میخواست. جان جویندهاش در پی چیزی بود، در پی پایداری خانههایی بود که میدید باد آنها را میبرد. در قم هم که بود، میگفت فرهنگ امامزادهها را درآور. به تهران هم که آمدم، طرح کتاب روشنفکران را ریخت و بخش روشنفکران مذهبی را به من سپرد. و در مقدمه کتاب روشنفکران به مهر یادی از من کرد.
در بازار خرمشهر که قدم میزدیم کلاهی محلی خرید و گفت: “هدیهای برای سیمین که مجموعه کلاههای محلی را جمع میکند.”
سال بعد به تهران آمدم و ماندگار شدم، به خانهاش رفتم. سیمین خانم هم بود. گفت: “امروز از مجله روشنفکر آقایی تلفن زد و گفت اجازه دهید عکاس بیاید عکسی بردارد. شما خیلی فتوژنیک هستید.” گفتم: چرا از من می خواهید عکس بگیرید؟ هفته پیش رفته بودم بیمارستان نزد دوستم دکتر عبدالحسین شیخ پزشک کودکان گفت: جلال سه روز پی در پی خانمی میآمد و میگفت آقای دکتر بچههایم دل درد دارند، شربت برایشان بدهید.
دکتر شیخ یار و یاور همیشه جلال و سیمین گفته بود روز چهارم شک کردم پرستار را پی او فرستادم که برود ببیند این مادر با این شربتها چه میکند. پرستار گفته بود: آقای دکتر، این خانم نزدیک ظهر بود که به خانه رسید، بچهها را صدا زد و گفت: بچهها بیایید باز هم برایتان آبگوشت شیرین آوردهام نان بریزید و بخوریم.
گفتم آقای لوشانی - سردبیر روشنفکر - از این بچهها عکس بگیرید، عکس آنها را روی مجله چاپ کنید. به من چه کار دارید. وقتی که این قصه را نقل میکرد، برای اولین بار دیدم مروارید اشک در چشمانش میغلتید. سال 42 بود. پس از 15 خرداد، گفت: پس از هر شهادت روشنی است. من در افق روشنی میبینم.
جلال تو در افق چه دیدی؟ تو از کدامین چشمه نوشیدی که آبشار کلامت، تشنگان را سیراب میکرد و میکند و خواهد کرد. روزی دیگر حکایت دیدارش را با ثابتی بازجوی مشهور ساواک باز گفت. گفت: دیروز ثابتی مرا خواست، برای ترساندن من عینک به چشم زده بود. عینک به چشم زدم، تهدیدم کرد و گفت دست از سر ما بردار، نفلهات میکنیم. هند را که دوست داری، به هند تبعیدت میکنیم. گفتم از اینجا نمیروم، به پای خود نمیروم.
شروع کرد به فریاد کشیدن، فریاد کشیدم، گفت: به زمینت میاندازیم. گفتم: بلند شو از پشت میزت بیا این طرف ببینم چه کسی طرفش را زمین میاندازد. در را بسته و آمدم بیرون. بله حضرت، این است روزگار ما! تیرماه 48 بود که خلیل ملکی درگذشت ، خبر مرگ او را که دادند، سیمین خانم گفت: جلال به پهنای صورت از اسالم تا تهران گریست و تند راند. و صدای مهربان او در 17 شهریور 48 ساکت شد. آخرین بار پیکرش را بر سنگ مردهشوی خانه دیدم. آرام دراز کشیده بود، خط سرخی به رنگ خون بر محاسن سپیدش به چشم میخورد. او در زندگی و مرگ همیشه در کنار ملکی بود. هر دو نزدیک هم در مسجد فیروزآبادی آرمیدهاند.
جلال تو تجسم شجاعت و فضیلت بودی. تو کلمه طیبه بودی و به تعبیر قرآن چونان درختی پاک ریشهات پایدار در زمین ماند و شاخههای کلامت سر به آسمان سایید. تو درختی بودی که خستگان را پناه میدادی و سایبانی که بر سر جانها سایهگستر بودی. دلم میخواست که تو بودی، دستمان را میگرفتی، پایمان را میفشردی، نه تو هستی، همیشه در کجا که نیستی؟ در زیر این آسمان فیروزهای و بر زبر این زمین پاک تو میمانی که بذر کلام کاشتی و شاخه معرفت نشاندی.
یک روز در سال 46 آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان پس از سالها زندان از بند رها شدند. به جلال تلفن کردم گفت بیا با هم برویم. سر ظفر قرار گذاشتیم با دستهگلی و کتابی به خانه مهندس بازرگان رفتیم، مهندس در زندان بود که جلال در کتابش “خسی در میقات “ یاد او و کتاب او را زنده کرده بود و نوشته بود: “خانه مردم، نوشته مهندس بازرگان سابقاً استاد دانشگاه و فعلاً زندانی سیاسی”. مهندس بر پیشانی جلال بوسه زد.
از مصدق سخن رفت و جلال گفت که میخواهد به یاری آشنایی از زیر جوی آبی به احمدآباد برود و با او گپی و دمی بزند. کتاب خاطرات مالکوم ایِکس را به فرانسه، همراه یادداشتهای فراوانی که بر حاشیه آن نوشته بود، به مهندس هدیه داد. پس از آن به پیچشمیران به خانه آقای طالقانی رفتیم که شرح آن دیدار را در: “آن پیر پاک ما” نوشتهام.
یک بار هم دکتر شریعتی که به تهران آمد، خواست که جلال را ببیند، با هم به خانهاش رفتیم و ساعتی از هر دری سخن رفت. در بازگشت دکتر شریعتی گفت: “کتابهایش را خوانده بودم؛ اما باور نمیکردم که این مرد این اندازه مهربان و دلیر باشد.”
جلال تو مهربان و دلیر بودی. از “بنبست ارض” ما را با نردبام کلام به آسمان میبردی. تو ناصر خسروی ما بودی، تو کاوه ما بودی. تو سقف فلک را شکافتی و طرح نو درانداختی.
هر موقع دلمان میگیرد، یاد تو روشنمان میسازد.چراغ خانهات روشن باد!
وقتی که تو رفتی، نمیدانستم به که تسلا دهم. به دوستانت، به خانوادهات، به خودم… اما آن شب تا پاسی از شب در خانهات بودیم و سیمین خانم بود، مادر مهربان همه ما سیمین دانشور. او پناه ما بود و هست همه وقت، همیشه، همه جا.