در دنیای روزنامه نگاری به ما آموخته اند، به هنگام یادداشت نویسی تا جای ممکن از “خود گفتن” پرهیز کنیم. درس خوبی است اما امروز من نمی توانم آن را رعایت کنم چرا که از خاطرات خود خواهم نوشت. البته در بخشهایی.
با همسرم که جوانی است متولد 57، بر سر مهمترین مسائل زندگی مجادله نداشتیم که بر سر عملکرد خاتمی داشته ایم. او پیش از روی کار آمدن خاتمی، دغدغه وطن داشت. با آمدنش جان گرفت و شکوفه داد اما عملکرد خاتمی ساقه هایش را خشکاند. این اتفاق تنها برای او نیفتاد که برای همنسلانش و همفکرانش رخ داد.
چندی پیش روزنامه نگار محترمی مصاحبه ای داشت با یکی از رادیوها. او نیز در انتقاد از خاتمی چیزی کم نگذاشت و رئیس جمهور سابق ایران را متهم به فریب دادن نسل جوان کرد. این روزنامه نگار نیز از متولدین دوران انقلاب است.
اینک روزنامه نگار محترم دیگری نامه ای نوشته است زیبا. ایشان نیز که روزی یار غار خاتمی بود، امروز او را ناتوان خطاب می کند و هشدار می دهد که دیگر وارد عرصه انتخابات نشود.
نوشتن یادداشت ذیل، خیلی برای من سخت است. یکی به آن دلیل که کم سواد تر از آنم که به این حوزه تسلط کافی داشته باشم و بتوانم متنی قوی بنویسم و دیگری از آن جهت که رئیس جمهور سابق ایران جای حرف بسیار باقی گذاشت و رفت اما بالاخره شهروند هستم و حق صحبت دارم.
امروز در دوران اول ریاست جمهوری شخصی به سر می بریم که درست برخلاف روزهای ریاست جمهوری خاتمی که خودش 9 روز یکبار یک بحران را تجربه می کرد، اینک هر 9 روز یکبار بحرانی را به مردم تحمیل می کند!
در زمان انتخابات دور اول سال 76، من بدون آنکه حق رای داشته باشم، پای صحبت های خاتمی می نشستم و البته پای صحبتهای ناطق نوری هم. می شنیدم اما درست و حسابی سر در نمی آوردم. از هر کس می پرسیدم معنای “این” چیست می گفت: بزرگ می شوی می فهمی! اما آنقدر آن جملات و کلمات تکرار شد تا قبل از بزرگ شدن فهمیدم معنای جامعه مدنی و گفتگو را.
گذشت و تظاهرات دانشجویی 78 شروع شد و دیگر خبرنگار شده بودم. هر چند حوزه ام بی ربط به قضایای سیاسی بود اما در میدان حاضر می شدم و امروز صحنه های زیادی را از آن روزها به ذهن سپرده ام.
آمدم که بگویم دوستان شما پیش از آمدن خاتمی از اقشار عموم جامعه جدا شدید. چرا که دغدغه وطن را یافتید و مطالعه کردید. برای حسی که داشتید دست به قلم شدید. غم شما نان شب نبود. حرفتان از آزادی بود. حرفی که تنها چند درصد در کشور بزرگ ایران دم از آن می زنند. اشتباه نکنید. در خانه هایشان همه حرف از آزادی می زنند اما در میدان؟! شما ریشه دوانده بودید که خاتمی آمد. درک لطمه ای که آن نسل خورد، سخت نیست. می توان فهمید اما آیا این بدان معناست که تمام عملکرد خاتمی را زیر سوال برد؟
در میان حرفهای این نسل به چند محور می توان رسید: خاتمی بی عرضه بود. خاتمی مردم را فریب داد. هیچ کاری نکرد. از دانشجویان حمایت نکرد…
مروری بر تاریخ کردم. نیاکان ما با مصدق چه کردند. با بازرگان چه کردند و چه بر سر امیرانتظام آوردند. مگر خاتمی ارث پدری ماست که این چنین به او توهین می کنیم و حرمتش را می شکنیم؟ روزنامه نگار موظف است انتقاد کند اما وظیفه دیگری نیز دارد. انتقاد کردن را بیاموزد. یاد بدهد که به چه لحنی می گویند انتقاد.
همه ما می دانیم که خاتمی از برای جمع آوری رای اشک نریخت که نیازی به آن نبود. این را خوب می دانیم. حال امروز همان اشک ها چماقی شده است بر سر وی که چرا اشک ریخت. چرا ما دل خود را کنترل نکردیم؟ چرا امروز به خود انتقاد نمی کنیم؟
شنیدن این حرفها در آن روزها را می شد تاب آورد اما دوستان، امروز چرا. خاتمی بی نهایت اشتباه داشت. اما امروز که آن چیزهایی را که به ما داده بود دیگر نداریم، چرا این حرف را می زنیم. آبرو در مجامع بین المللی داریم؟! چیزی برای افتخار کردن در برابر یک خارجی داریم؟ اختیار برای انتخاب نوع پوشش خود در قالب قوانین جمهوری اسلامی داریم؟ چشم اندازی از صبح فردایمان داریم؟ خیالمان راحت است وقتی به زندان می افتیم به قول کاریکاتوریست محترم، “خودکشیمان” نمی کنند؟ آیا صبح که از خانه خارج می شویم، مطمئنیم که شب باز می گردیم؟ حداقل از انسجام گربه وطنمان مطمئنیم؟ چه داریم؟ توانایی خرید داریم؟ برای خرید خانه می توانیم برنامه ریزی کنیم؟ برای افزایش حقوقمان می توانیم بجنگیم؟ چه داریم دوستان؟ آزادی سیاسی، آزادی اجتماعی، وضعیت معیشتی، حقوق صنفی هیچ نداریم. امروز چرا این حرفها را می زنیم؟
پیشتر گفتم شما متفاوت هستید. شما افتخار این جامعه هستید. جوانانی هستید که غم مدل موی سر ندارید. آرزوی بزرگتری در سر می پرورانید. اما آیا جامعه با شما همکلام است؟ این مردمی که امروز برای احمدی نژاد کل می کشند، همانهایی نیستند که روزی برای خاتمی گوسفند می کشتند و روز پیشتر برای رفسنجانی؟ چه نقطه مشترکی بین این سه نفر می توان یافت؟! هیچ. اما مردم ما برای هر سه نفر آنان سنگ تمام گذاشتند.
خاتمی ایرادهای زیادی داشت اما محاسنی هم داشت. ما تا یاد نگیریم نیکی ها را ارج بنهیم نیاز به اصلاح خود داریم. خاتمی به نسل من اعتماد به نفس داد. به آن نسل صدا داد. به کل نسلهای ایران در آن زمان غرور داد. آبرو داد. چرا نمی خواهیم به این باور برسیم که او نسلی را پرورش داد که یاد گرفتند برای احقاق حقشان نیازی به لاستیک آتش زدن در خیابان ندارند؛ کاری که همنسلان خودش کردند. کاری که انرژی این مملکت را تا 50 سال تخلیه کرد. اینک به 30 سال رسیده ایم هنوز کسی نای فریاد زدن ندارد. در آن بلبشو و هیاهو، زمین و زمان جابجا شد. هر کس هر کار خواست، کرد.
حداقلش خاتمی به شما یاد داد که در این چارچوب، کاری نمی توان کرد. مگر کم است؟ کی خاتمی گفته بود، کودتا می کنم؟ کی گفت رهبر انقلاب دومی خواهم شد؟ مگر نگفت رئیس جمهوری اسلامی ایران خواهم شد؟
تمام حرف من این است که تاج گل بر سرش نزنیم. وارد عرصه سیاست شدن یعنی همین. وظیفه یک سیاستمدار خدمت کردن به مردم است. پس بدهی به کسی نداریم. اما حداقل حرمت را نیز حفظ کنیم. خواسته هایمان را به واقعیت نزدیک تر کنیم. شاید کس دیگری هم باشد که بخواهد واقعا به این مردم خدمت کند. چشم و دلش را نترسانیم از برخوردهایمان. کمی هم به خود انتقاد کنیم که چرا قدردانی را بلد نیستیم. چرا اگر کسی از عملکرد خاتمی دفاع می کند، حکم می دهیم به اینکه یا عاشق ریش پروفسوریش شده و یا “مشارکتی” است.یعنی دلیل دیگری وجود ندارد؟ یعنی من نوعی نمی توانم از او تشکر کنم که وقتی همین جوان متولد 57 به زندان افتاد، ماتم عالم به دلمان بود که کتکش می زنند اما امروز مادر دانشجویان غمشان فرو کردن تخم مرغ است و نیاز آنان به بیمارستان که کسی محلشان نمی دهد. نمی توانم تشکر کنم که رئیس قوه قضاییه، نماینده مجلس و وزیر در آن زمان، حرمتی داشتند و اینگونه مضحکه نبودند؟ نمی توانم تشکر کنم که اگر از خانه راهی می شدم، خانواده ام منتظر تلفنی از ستاد امر به معروف و نهی از منکر برای تحویل گرفتن جسد مورد تجاوز قرار گرفته ام، نبودند؟
نمی توانم تشکر کنم که مردان سرزمینم آنقدر حرمت داشتند که با یک چکمه پوشیدن زنان تحریک نشوند؟!
اما من از او تشکر می کنم که به نسلی یاد داد دغدغه وطن داشته باشید. به جماعت ما که برای سوار اتوبوس شدن هم را هل می دهیم و در خیابان به کوچکترین بهانه، به وحشیانه ترین شکل ممکن به جان هم می پریم و چشمه خون راه می اندازیم، گفتگو کردن را یاد داد. من هیچگاه نخواهم گفت که خاتمی ضامن این نظام شد چرا که در همان شلوغی های سال 78 شاهد بودم که دعوا بر سر این بود که چه کسانی در صف اول بایستند. هر کسی حاضر نبود این کار را بکند. ردیف های سوم و چهارم عجیب طرفدار داشت!
شاهد بودم که در تحصن ها، به دقیقه بعدی مطمئن نبودند که با یک هشدار،جماعت متلاشی خواهند شد. شاهد خانواده های بسیار بودم که مانع فرزندانشان می شدند که “چرا تو بمیری. بگذار دیگری بمیرد.” و این چرخه همیشه در حال چرخیدن بود و هیچ وقت “دیگری” پیدا نمی شد.
بیایید روراست باشیم با هم. چند درصد از جامعه، فعال سیاسی را افتخار می دانند؟ چند درصد از جامعه برای شما نسل جوان پر آرزو که به فکر ساختن وطنتان هستید، ارج می نهند؟ چند در صد از جامعه حاضرند دخترشان را به روزنامه نگار، فعال سیاسی، وکیلی که پرونده های سیاسی قبول می کند و… بدهند؟
لب کلام. چند درصد حاضرند هزینه بدهند؟ ضامن این نظام خاتمی نیست. “ما” هستیم. “ما” که اگر روزی روزنامه های جامعه، توس و نشاط می خریدیم، امروز دیگر حتی از زلزله در استان بغلیمان خبردار نمی شویم.
”ما”یی که اگر مردی حرف از حقوق زنان می زند، تمسخرش می کنیم. “ما”یی که خودمان به دانشجوها ایراد می گیریم که “درست را بخوان. اینکار ها به تو نیامده”!
آری ضامن این مملکت او نیست که ای کاش او بود. چرا که در نهایت بعد از 8 سال رفتنی بود. این ضامنان را چه کنیم که گویا ابدیند!