آلیس مونرو
ترجمهی مژده دقیقی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
آلیس مونرو را یکی از تواناترین نویسندگان داستان کوتاه امروز میدانند. بسیاری بر این عقیدهاند که مونرو جامعهی کتابخوان آمریکای شمالی را با داستان کوتاه آشتی داده است. البته خودش میگوید هرگز قصد نداشته صرفا نویسندهی داستان کوتاه باشد؛ فکر میکرده مثل همه رمان خواهد نوشت. ولی حالا دیگر میداند نگاهش به مسائل برای نوشتن رمان مناسب نیست. دوست دارد پایان داستان را در ذهنش مجسم کند، و مطمئن باشد مثلا تا کریسمس آن را تمام خواهد کرد، و نمیداند نویسندهها چطور روی پروژههای طولانی مثل رمان با پایان باز کار میکنند…
زن، یک بار ترکَش کرده بود. دلیل اصلیاش خیلی پیش پا افتاده بود: با چند خلافکار جوان (خودش اسمشان را گذاشته بود «اراذل»)، دست به یکی کرده و کیک زنجبیلی او را لمبانده بودند! کیک را تازه پخته بود و میخواست بعد از جلسهی آن روز عصر، با آن از مهمانها پذیرایی کند.بی آن که توجه کسی را جلب کند، دست کم توجه نیل و آن اراذل را، از خانه آمده بود بیرون و رفته بود نشسته بود توی یک ایستگاه سرپوشیده در خیابان اصلی، که اتوبوسهای شهری، روزی دو بار آن جا توقف میکردند.
تا آن موقع، نرفته بود آن تو و باید یکی دو ساعت معطل میشد.نشست و همهی چیزهایی را که روی دیوارهای چوبی نوشته یا حک کرده بودند، خواند: «حروف اختصاریِ مختلف، همدیگر را تا ابد دوست داشتند؛ لاری جی حالش خراب بود؛ دانک کالتیس اُبنهای بود، همین طور آقای گارنر (مت)؛ زر زیادی نزن! دار و دستهی اچ دبلیو رییس است، کوین اس کارش ساخته است؛ آماندا دبلیو خوشگل و مامانی است و کاش او را نمیانداختند زندان، چون دلم خیلی برایش تنگ میشود؛ وی پی مال من است؛ خانمهای محترم باید بنشینند این جا و این حرفهای رکیک تهوعآور را که شماها مینویسید، بخوانند؛ گور پدرشان!» جینی همان طور که به این سیل پیامهای انسانی نگاه میکرد؛ و به خصوص روی جملهی بسیار خوشخطی که در بارهی آماندا دبلیو نوشته بودند، تامل میکرد، از خودش پرسید: «آیا آدمها وقتی این چیزها را مینوشتند، تنها بودند؟!» بعد خودش را مجسم کرد که این جا یا جایی شبیه به این جا نشسته، به انتظار اتوبوس، قطعا تنها. اگر میخواست فکری را که حالا در سر داشت، عملی کند؛ یعنی مجبور بود روی دیوارهای شهر بیانیه بنویسد؟! احساس کرد به آن آدمهایی پیوسته که مجبور شده بودند چیزهای به خصوصی را بنویسند. به دلیل احساس خشم و نفرت ناچیزش (واقعا ناچیز بود؟) و هیجانش، به خاطر بلایی که داشت سرِ نیل میآورد تا کارش را تلافی کند. فکر کرد در زندگیای که در پیش داشت، شاید هیچ کس پیدا نمیشد که درست و حسابی از دستش عصبانی شود، یا کسی که دینی به او داشته باشد، که شاید کاری که خیال داشت انجام بدهد، موجب تشویق یا تنبیهش میشد، یا جدا رویش اثر میگذاشت. از اینها گذشته، جینی کسی نبود که آدمها دورش جمع شوند و با اینحال، به شیوهی خودش، مشکلپسند بود.
وقتی از جا بلند شد و راه افتاد طرف خانه، هنوز از اتوبوس خبری نبود. نیل نبود. رفته بود پسرها را برساند مدرسه و موقعی که برگشت، دیگر یکی از اعضای جلسه رسیده بود. به نیل گفت چه کار کرده بوده، ولی موقعی که موضوع دیگر برایش اهمیتی نداشت و میشد در بارهاش شوخی کرد! در واقع هم به جوکی تبدیل شد که در جمع تعریف میکرد. چیزهایی را که روی دیوارها خوانده بود، از قلم میانداخت یا به اجمال از آنها میگذشت.
به نیل گفت: «اصلا به فکر میافتادی که بیایی دنبالم؟»
- البته! به موقعش!
متخصص سرطان، رفتاری کشیشمآب داشت و حتی زیرِ روپوش سفیدش، بلوز یقهاسکی پوشیده بود، انگار تازه از یک مراسم آیینیِ «آمیختن و اندازه گرفتن»، بیرون آمده بود. پوستش جوان و صاف بود، مثل کارامل! نوک کلهاش، موهای تُنُک سیاهی درآمده بود، جوانههای نحیف، خیلی شبیه به کُرکی که روی سرِ خود جینی درآمده بود؛ هر چند مال جینی، خاکستری – قهوهای بود، مثل موی موش. اوایل، جینی فکر میکرد شاید او در عین آن که دکتر است، بیمار هم هست! بعد به این فکر افتاد که شاید موهایش را این طور درست میکند تا بیمارها بیشتر احساس راحتی کنند. به احتمال زیاد، آن موها را کاشته بود. شاید هم صرفا از این مدل خوشش میآمد. نمیشد از او سؤال کرد. اهل سوریه بود یا اردن، جایی که دکترها مقام و منزلتشان را حفظ میکردند. حرف زدنش مودبانه و رسمی بود. گفت: «خب، نمیخواهم از حرفهایم برداشت غلطی بکنید.»
جینی از ساختمان مجهز به تهویهی مطبوع، قدم به روشنایی خیرهکنندهی اواخر بعد از ظهر ماه اوت در اونتاریو گذاشت. گاهی وقتها خورشید به شدت میتابید، گاهی هم پشت ابرهای نازک میماند. در هر دو حال، درست به یک اندازه گرم بود. دید که ماشین از جایش در کنار جدول خارج شد و آمد پایین خیابان که او را سوار کند. به رنگ آبی کم رنگ براق و تهوعآوری بود. آبیِ دوباره رنگشدهی تکههای زنگزده، کمرنگتر بود. شعارهای روی ماشین حاکی از آن بود که: «می دانم سوار یک ابوطیارهام، ولی باید خانهام را ببینی!» و: «مادر خود، زمین، را گرامی بدار.» و این یکی جدیدتر بود: «استفاده از سم دفع آفات = نابودی علفهای هرز، ترویج سرطان.»
نیل آمد این طرف ماشین که کمکش کند. گفت: «توی ماشین است.» در صدایش، هیجان مبهمی بود که هشدار یا درخواستی را القا میکرد. دور و بر جینی یک جور همهمه بود، یک جور تلاطم که باعث میشد احساس کند برای اعلام خبرش وقت مناسبی نیست؛ اگر میشد اسمش را «خبر» گذاشت.
نیل وقتی با آدمهای دیگر بود، حتی فقط یک نفر غیر از جینی، رفتارش تغییر میکرد: سرزندهتر و با نشاطتر میشد و بیشتر خودشیرینی میکرد. این موضوع، دیگر جینی را ناراحت نمیکرد. بیست و یک سال میشد که با هم بودند. جینی، خودش هم عوض شده بود. به نظر خودش، در واکنش به رفتار نیل، خوددارتر شده بود و بیشتر نیش و کنایه میزد. بعضی ریخت و قیافهها لازم بودند، یا دیگر آن قدر عادی شده بودند که نمیشد از آنها دست برداشت. مثل سر و وضع عتیقهی نیل: دستمالی که به پیشانی میبست، موی دماسبیِ جوگندمیِ زبر، گوشوارهی طلای کوچکی که مثل روکش طلای دندانهایش برق میزد؛ و لباسهای نامرتب عجیب و غریبش.
وقتی جینی پیش دکتر بود، نیل رفته بود دختری را بیاورد که قرار بود بعد از این، کمک زندگیشان باشد. او را از موسسهی اصلاح و تربیت بزهکاران جوان میشناخت. نیل آن جا درس میداد و دختر توی آشپزخانه کار میکرد. موسسهی اصلاح و تربیت، درست بیرون شهری بود که توی آن زندگی میکردند. تقریبا پنجاه کیلومتر راه بود. دخترک، چند ماه پیش کارش را در آشپزخانه رها کرده و ادارهی خانهای را در یک مزرعه به عهده گرفته بود که مادر خانواده، بیمار بود. خوشبختانه حالا آزاد بود. جینی گفته بود: «چه بلایی سرِ آن زن آمد؟ مرد؟» نیل گفت: «رفت بیمارستان.»
- فرقی ندارد.
نیل، تقریبا تمام وقت فراغتش را، در سالهایی که جینی با او بود، صرف برنامهریزی برای فعالیتها و اجرای آنها کرده بود. نه تنها فعالیتهای سیاسی (آنها هم به جای خود)، بل که تلاشهایی برای حفظ ساختمانها و پلها و گورستانهای قدیمی. ممانعت از قطع درختها، چه در خیابانهای شهر و چه در قسمتهای پرتِ جنگل قدیمی، محافظت از رودخانهها در مقابل فضولات سمی و زمینهای مرغوب در مقابل بساز و بفروشها و مردم شهر در مقابل کازینوها. همیشه در حال نوشتن نامه و عرض حال بودند و اِعمال فشار بر مؤسسات دولتیِ توزیع پوستر و بر پا کردن تظاهرات اعتراضآمیز.
اتاق نشیمن خانهشان که پیش از این، صحنهی تلاطمهای خشمآلود بود (که به نظر جینی، آدمها را خیلی ارضا میکرد) و اظهار نظرها و بحثهای مغشوش و شادمانیِ عصبیِ نیل؛ حالا یکدفعه خالی شده بود. قرار بود اتاق نشیمن به اتاق بیمار تبدیل شود. یاد زمانی افتاد که اولین بار، یکراست از خانهی پدر و مادرش با آن پردههای مجلل، قدم به این خانه گذاشت و همهی آن قفسههای پر از کتاب را مجسم کرد و کرکرههای چوبی پنجرهها را و قالیهای زیبای خاورمیانه را روی کف چوبیِ لاک الکل خورده که اسمشان همیشه یادش میرفت. به تنها دیوار اتاق خالی، تابلوی «کانالتو» آویزان بود که برای اتاق خودش در کالج خریده بود (بزرگداشت عالیجناب شهردار در کنار تایمز!) خودش آن را به دیوار زده بود، هر چند دیگر هرگز به آن توجه نکرده بود.
یک تخت بیمارستانی کرایه کردند. هنوز واقعا لازمش نداشتند، ولی بهتر بود حالا که میشد، کرایهاش کنند؛ چون معمولا سخت گیر میآمد. نیل فکر همه چیز را میکرد. پردههای ضخیمی به پنجرهها آویزان کرد که پردههای کهنهی اتاق نشیمنِ دوستی بودند. به نظر جینی خیلی زشت بودند، ولی حالا دیگر میدانست که زمانی میرسد که زشت و زیبا تا حد زیادی برای یک منظور به کار میآیند و به هر چیزی نگاه میکنی، صرفا قلابی است برای آن که تلاطمهای پرآشوب جسمت را به آن بیاویزی!
جینی، چهل و دو سالش بود و تا همین اواخر جوانتر از سنش نشان میداد. نیل شانزده سال از او بزرگتر بود. برای همین، جینی فکر کرده بود در روال طبیعی امورِ خودش، باید در موقعیت فعلی نیل قرار میگرفت و گاهی نگران شده بود که چه طور باید از عهدهی این کار بربیاید؟!
یک بار قبل از آن که بخوابند دست نیل را، دست گرم و زندهاش را، توی تخت گرفته بود و فکر کرده بود، وقتی او بمیرد این دست را، دست کم یک بار میگیرد یا لمس میکند؛ و صرف نظر از این که چه مدت این صحنه را در ذهن خود مجسم کرده بود، نتوانسته بود آن را بپذیرد. فکر این که نیل، وقوفی بر این لحظه و بر او نداشت، به یک جور تلاطم احساسات منتهی میشد، به احساس سقوطی هولناک؛ و با این حال هیجان داشت، همان هیجان ناگفتنی که زمانی احساس میکنید که تندباد فاجعهای میرود تا از همهی مسئولیتهای زندگی رهایتان کند. آن وقت باید با شرمساری بر خود مسلط شوید و هیچ نگویید.
وقتی جینی دستش را پس کشیده بود، نیل پرسیده بود: «کجا داری میروی؟»
- هیچ جا. فقط میخواهم غلت بزنم!
حالا که قرعهی فال به نام خودش خورده بود، نمیدانست نیل چنین احساسی داشت یا نه؟ از او پرسیده بود: آیا این موضوع، دیگر برایش عادی شده؟ نیل سرش را تکان داد. جینی گفت: «برای من هم نشده.» بعد گفت: «فقط آن «انجمن سوگواران» را راه نده. شاید همین الان هم دارند این دور و برها کشیک میکشند و منتظر فرصتاند که زودتر شبیخون بزنند!» نیل گفت: «دلم را نسوزان.» در صدایش خشم غریبی موج میزد.
متاسفم!
مجبور نیستی همه چیز را به شوخی بگیری!
جینی گفت: «می دانم.»، ولی واقعیت این بود که: با این همه اتفاقاتی که داشت میافتاد و رویدادهای فعلی که ذهنش را این قدر مشغول کرده بود، اصولا حرف زدن برایش سخت بود.
نیل گفت: «این، هلن است. همان کسی که قرار است بعد از این، از ما مراقبت کند. حوصلهی مسخرهبازی هم ندارد!» جینی گفت: «خوش به سعادتش!» وقتی نشست توی ماشین، دستش را دراز کرد، ولی دخترک احتمالا آن را پایین، لای صندلیهای جلو، ندیده بود؛ یا شاید هم نمیدانست چه کار کند!
نیل گفته بود که او وضعیت عجیبی داشته و خانوادهای بسیار خشن. اتفاقهایی افتاده بود که در این دورهزمانه به فکر آدم هم نمیرسد. یک مزرعهی پرت، یک مرد زنمرده، مردی مستبد، دیوانه، زناکار و پیر، با یک دختر عقبماندهی ذهنی و دوتا دختربچه. هلن، دختر بزرگتر، در چهاردهسالگی، بعد از آن که کتک مفصلی از پیرمرد خورده بود، فرار کرده بود و یکی از همسایهها پناهش داده و به پلیس تلفن کرده بود؛ و آن وقت پلیس رفته بود و خواهر کوچکتر را هم برده بود و سرپرستی هر دو بچه را به بنیاد حمایت از کودکان سپرده بود. هم پیرمرد و هم دخترش (یعنی پدر و مادر آن بچهها) را در بیمارستان روانی بستری کردند. والدین رضاعی، که از نظر جسمی و روانی سالم بودند، هلن و خواهرش را به فرزندی پذیرفتند. آنها را به مدرسه فرستادند. در مدرسه، خیلی به آنها سخت گذشته بود، چون مجبور شده بودند در نوجوانی از کلاس اول شروع کنند؛ ولی هر دو آن قدر درس خوانده بودند که بتوانند جایی استخدام شوند.
نیل، دیگر ماشین را روشن کرده بود که دخترک تصمیم گرفت حرف بزند. گفت: «چه روز گرمی اومدین بیرون!» از آن حرفهایی بود که احتمال داشت از مردم شنیده باشد، وقتی میخواستند سرِ صحبت را باز کنند. لحن خشک و یکنواختش، خصمانه و عاری از اعتماد بود، ولی جینی حالا دیگر میدانست که حتی آن را هم نیابد به دل بگیرد. لحن بعضی آدمها، به خصوص اهالی روستا، در این قسمت از دنیا، صرفا این جوری بود. نیل گفت: «اگر گرمت است، میتوانی کولر را روشن کنی. ما از آن قدیمیهاش داریم، فقط باید همهی پنجرهها را بکشی پایین.»
سر چهارراه بعدی، به سمتی پیچیدند که جینی انتظارش را نداشت. نیل گفت: «باید برویم بیمارستان. خواهر هلن آن جا کار میکند و یک چیزی پیش او هست که هلن میخواهد بگیرد. مگر نه، هلن؟» هلن گفت: «آره. کفشای نوام.»
- کفشهای نوِ هلن.
نیل سر بلند کرد و به آینه نگاه کرد: «کفشهای نوِ دوشیزه هلنِ گلی.» هلن گفت: «اسم من هلنِ گلی نیست!» انگار بار اول نبود که این را گفته بود. نیل گفت: «این اسم را رویت گذاشتهام، چون لپهایت قرمزند!»
نه خیر! نیستن.
چرا هستن! مگر نه جینی؟! جینی هم با من موافق است! لپهات قرمزند! دوشیزه هلنِ لپگلی!
دخترک، واقعا پوست صورتیِ لطیفی داشت. جینی به مژهها و ابروهای تقریبا سفیدش هم توجه کرده بود و به موهای بورِ شبیه به موی نوزاد و لبهایش که عریانی غریبی داشت، شبیه لبهای معمولیِ بدون ماتیک نبود. ظاهری تازه سر از تخم درآورده داشت! انگار هنوز یک لایهی پوستش کم بود. هنوز آن مویِ زبر بزرگسالیِ بالایش نروییده بود. جینی فکر کرد حتما مستعد کهیر و عفونت است، خراش و کبودی به سرعت روی پوستش معلوم میشود، دور دهانش تبخال میزند و لای مژههایش گل مژه درمیآید. ولی به نظر نمیرسید ضعیف و کمبنیه باشد. شانههای پهنی داشت. لاغراندام بود ولی استخواندرشت. خنگ هم به نظر نمیرسید. هر چند مثل گوساله یا آهو، نگاه خیرهای داشت. حتما همه چیزش روشن و صریح بود. توجهش و تمام شخصیتش دربست به مخاطب تعلق داشت، با قدرتی معصومانه، و به نظر جینی، ناخوشآیند.
با ماشین تا جلوِ درِ اصلی بیمارستان رفتند، بعد با راهنمایی هلن، پیچیدند به سمت عقب ساختمان، مریضها با روب دوشامبرِ بیمارستان، بعضیها در حالی که سرمهایشان را دنبال خودشان میکشیدند، آمده بودند بیرون، سیگار بکشند. نیل گفت: «خواهر هلن توی رختشویخانه کار میکند. اسمش چیه هلن؟! اسم خواهرت چیه؟» هلن گفت: «موریل. همین جا وایسا. آها! همین جا.» توی پارکینگی پشت یکی از قسمتهای بیمارستان بودند. طبقهی همکف، هیچ دری نداشت غیر از یک درِ مخصوص تخلیهی بار که کیپ بسته بود. هلن داشت از ماشین پیاده میشد. نیل گفت: «میدانی چه طور بروی تو؟»
- کاری نداره!
پلههای فرار، تقریبا یک متر و نیم از سطح زمین فاصله داشت، ولی او در عرض چند ثانیه نرده را گرفت و، شاید یک پا را تکیه داده به آجری لق، خودش را کشید بالا. نیل داشت میخندید. گفت: «آفرین دختر! برو بیارشان.» جینی گفت: «هیچ راه دیگری نیست؟» هلن تا طبقهی سوم از پلهها بالا دویده و غیبش زده بود. نیل گفت: «اگر هم باشد، او کسی نیست که از آن استفاده کند!» جینی قدری با زحمت گفت: «خیلی دل و جرأت دارد!» نیل گفت: «اگر غیر از این بود که هیچ وقت نمیتوانست در برود! این همه دل و جرأت لازمش بود.»
جینی، کلاه حصیری لبهپهنی به سر داشت. آن را برداشت و بنا کرد خودش را باد زدن. نیل گفت: «متاسفم! انگار هیچ جا سایه نیست که ماشین را توش پارک کنم.» جینی گفت: «قیافهام خیلی وحشتناک است؟» نیل به این سؤالش عادت کرده بود.
قیافهات هیچ ایرادی ندارد. به هر حال، هیچ کس این دور و برها نیست!
دکتری که امروز معاینهام کرد، همان دکتر قبلی نبود. به نظرم این یکی مهمتر بود. اینش بامزه است که کلهاش تقریبا شکل کلهی من بود! شاید خودش را این طوری درست میکند که مریضها راحت باشند.
جینی میخواست به حرفش ادامه بدهد و به او بگوید که دکتر چه گفته بود، ولی باد زدن، بیشترِ انرژیاش را میگرفت. نیل داشت ساختمان را تماشا میکرد. گفت: «خدا کند به خاطر این که از راه اشتباهی رفته تو، جلویش را نگرفته باشند! دختری نیست که قانون و مقررات توی کتش برود!» بعد از چند دقیقه، نیل سوتی کشید: «خب، داره مییاد. دا … ره … می … یاد! داره از خط پایان رد میشه! یعنی، یعنی، یعنی… این قدر عقلش میرسه که قبل از این که بپره، مکث کنه؟! یعنی، یعنی … نه، نه! آها … آها.»
هلن کفشی به دست نداشت. سوار ماشین شد و در را محکم کوبید و گفت: «احمقهای عوضی! اول که میرم بالا، این الاغ سرِ را راهم سبز میشه: “کارتت کجاست؟ تو باید کارت داشته باشی. دیدم از پلهی فرار اومدی تو. این کار قدغنه!” باشه، باشه. باید خواهرمو ببینم. “الان نمیتونی ببینیش، وقت استراحتش نیست.” میدونم. واسه همین از پلهی فرار اومدم تو. فقط باید یه چیزی ازش بگیرم. نمیخوام باهاش حرف بزنم. مزاحم کارش نمیشم. “خب، نمیتونی!” چرا، میتونم! “نه، نمیتونی.” و اون وقت من بنا میکنم به هوار کشیدن: موریل! موریل! تمام دستگاهاشون کار میکنن. اون تو، مثل جهنمه. نمیدونم موریل کجاست. صدامو میشنوه یا نه؟ ولی دستپاچه مییاد بیرون و تا چشمش بهِم میافته … ای داد و بیداد … میگه،: “ای داد و بیداد! یادم رفت.” یادش رفته! میخواستم دمار از روزگارش دربیارم! مَرده میگه: “حالا دیگه برو. از پلهها برو پایین و از ساختمون برو بیرون. از پلهی فرار نرو، چون قدغنه.” گندش بزنن!»
نیل، یکبند میخندید و سرش را تکان میداد. جینی گفت: «میشود دیگر راه بیفتیم که هوا بیاید تو؟ خیال نمیکنم باد زدن آن قدرها فایدهای داشته باشد.» نیل گفت: «باشد.» و ماشین را روشن کرد و دندهعقب گرفت و دور زد. باز هم داشتند از جلوِ ورودی آشنای بیمارستان میگذشتند، با همان سیگاریها یا سیگاریهای دیگری که با لباسهای غمانگیز بیمارستان، سرم به دست قدم میزدند. «فقط هلن باید بهمون بگه کجا بریم.» رویش را کرد طرف صندلی عقب و صدا زد: «هلن!»
چیه؟
از کدوم طرف بپیچم تا برسیم به محل زندگی خواهرت؟ همون جایی که کفشات هست.
ما نمیریم خونهی اونا، واسه همین بهت نمیگم. تو یه دفعه بهم لطف کردی، همون بسه!
هلن تا جایی که میتوانست خودش را کشید لبهی صندلی و سرش را فروکرد لای صندلیهای نیل و جینی. سرعتشان را کم کردند و به خیابانی فرعی پیچیدند. نیل گفت: «لوس نشو! تو داری میری پنجاه کیلومتر اون طرفتر و شاید تا چند وقت برنگردی این جا. یه وقت دیدی اون کفشها لازمت شد.» جوابی نیامد. دوباره سعی کرد: «نکنه راهو بلد نیستی؟ راهو از این جا بلد نیستی؟»
بلدم، ولی نمیگم!
پس این قدر میچرخیم تا تو بهمون بگی!
در قسمتی از شهر بودند که جینی تا آن موقع ندیده بود. خیلی آهسته میراندند و مدام میپیچیدند، طوری که به زحمت نسیمی وارد ماشین میشد. یک کارخانهی تختهکوب، فروشگاههای ارزانفروشی، مغازههای گرویی. تابلوِ چشمکزنی بالای ویترینهای نردهپوش: «پول نقد، پول نقد، پول نقد.» خانه هم بود. خانههای دوطبقهی قدیمیِ زهوار دررفته و خانههای یکطبقهی چوبی که در زمان جنگ جهانی اول با عجله سر هم شده بودند.
جلو مغازهی دونبشی، چند تا بچه بستنی یخی لیس میزدند. هلن رویش را کرد طرف نیل: «فقط داری بنزینتو حروم میکنی!» نیل گفت: «شمال شهر؟ جنوب شهر؟ شمال؟ جنوب؟ شرق؟ غرب؟ هلن! بگو کدام طرف بهتراست؟» حالت مسخرهی آگاهانه و بیاختیاری بر چهرهی نیل نقش بسته و تمام وجودش را تسخیر کرده بود. مالامال از سرخوشی ابلهانهای بود. هلن گفت: «تو خیلی یک دندهای!»
حالا کجاش را دیدی!
من هم همین طور. من هم درست مثل تو یکدندهام!
جینی به نظرش آمد گرمای گونهی هلن را، که خیلی به گونهی خودش نزدیک بود، احساس میکند و بیتردید صدای نفسهای دخترک را میشنید. گرفته و خسدار از هیجان، با نشانههایی از آسم.
خورشید دوباره از پشت ابرها بیرون آمده بود. هنوز هم وسط آسمان بود، به رنگ زرد برنجی. نیل به خیابانی پیچید که درختهای قطور قدیمی داشت و خانههای نسبتا آبرومندتر. به جینی گفت: «این جا بهتر است؟ سایهاش بیشتر است؟» صدایش را پایین آورده بود و لحنش خصوصی بود، انگار آن چه را که در ماشین میگذشت، میشد برای لحظهای کنار گذاشت. همهاش مزخرف بود. گفت: «از مسیر خوشمنظره میریم.» باز هم صدایش را رو به صندلی عقب بلند کرده بود: «امروز از مسیر خوشمنظره میریم، به افتخار دوشیزه هلنِ لپگلی!» جینی گفت: «شاید بهتر باشد همان مسیر خودمان را برویم. شاید بهتر باشد یکراست برویم خانه.» هلن حرفش را قطع کرد، تقریبا فریاد میکشید: «من نمیخوام باعث بشم کسی نره خونه!» نیل گفت: «پس بگو از کدوم طرف برم.»
سخت تلاش میکرد بر خودش مسلط شود و لحنش جدی و عادی باشد و آن لبخند را از خود دور کند که هر قدر آن را فرومیخورد، باز بر لبهایش مینشست! نیمی از راه را تا خیابان بعدی، آهسته طی کرده بودند که هلن نالهاش درآمد. گفت: «اگه مجبور بشم، خب مجبورم دیگه!»
راه زیادی نبود. از کنار شهرکی گذشتند و نیل، که باز رو کرده بود به جینی، گفت: «من که نه نهری میبینم نه مُلکی.» جینی گفت: «چی؟»
مُلکِ نهرِ کهربایی. روی تابلو نوشته. دیگر برایشان فرقی نمیکند چه میگویند. هیچ کس هم از آنها توقع توضیح ندارد. هلن گفت: «بپیچ.»
چپ یا راست؟
به طرف محل ماشینهای اسقاطی.
از کنار محوطهی ماشینهای اسقاطی گذشتند. حصار حلبیِ شکمدادهای، قسمتی از بدنهی ماشینها را از نظر پنهان میکرد. بعد از تپهای بالا رفتند و از کنار دروازهی معدن شن و ماسهای گذشتند که حفرهی عظیمی بود در دل تپه. هلن کم و بیش با تأکید فریاد زد: «همین جاست. اون هم صندوقِ پُستشون، اون جلو.» و وقتی خوب نزدیک شدند، اسم را خواند: «مت و جون برگسن. همین جاست.»
دو سگ پارسکنان از راه ورودی کوتاه اتومبیل بیرون آمدند. یکی بزرگ و سیاه بود و آن یکی کوچک و خرمایی روشن، شبیه تولهها. دور و بر لاستیکها میچرخیدند. نیل بوق زد. بعد سگ دیگری، این یکی موذیتر و مصممتر، با پوست براق و لکههای مایل به آبی، از لای علفهای بلند بیرون خزید. هلن سرشان فریاد زد که: خفه شوند! که: بخوابند زمین! که: گورشان را گم کنند! گفت: «لازم نیست غیر از پینتو، نگران هیچ کدومشون باشین. اون دو تای دیگه از اون بیبخارها هستن!»
در محوطهی وسیعی توقف کردند که شکل مشخصی نداشت و کَفَش شن ریخته بودند. یک طرف، یک اصطبل یا انبار لوازم بود با سقفی حلبی و در یک سمت آن، کنار مزرعهی ذرت، خانهی روستایی متروکی بود. خانهای که حالا در آن سکونت داشتند، یک کاروان بود، تر و تمیز با ایوان و سایهبان و باغچهی گلی که حصارش به نردهی اسباببازی شباهت داشت. کاروان و باغچهاش، ظاهر بیعیب و تر و تمیزی داشتند، ولی بقیهی آن محوطه، مملو از چیزهایی بود که شاید به دردی میخوردند یا صرفا آنها را انداخته بودند آن جا که زنگ بزنند و بپوسند.
هلن پریده بود بیرون و داشت سگها را میزد، ولی مدام از دستش در میرفتند و به طرف ماشین خیز برمیداشتند و پارس میکردند تا آن که مردی از انبار بیرون آمد و صدایشان کرد. تهدیدها و اسمهایی که با صدای بلند بر زبان میآورد، برای جینی نامفهوم بودند، ولی سگها ساکت شدند.
جینی کلاهش را گذاشت سرش. تمام این مدت آن را توی دستش نگه داشته بود. هلن گفت: «فقط میخوان خودی نشون بدن.» نیل هم پیاده شده بود و داشت با لحن قاطعی با سگها حرف میزد و مردی که از انبار آمده بود بیرون، جلو آمد. تیشرت بنفشی به تن داشت که خیس عرق بود و به سینه و شکمش چسبیده بود. آن قدر چاق بود که سینه داشت؛ و نافش مثل ناف زنِ حامله بیرون زده بود! نیل دستدرازکرده، رفت طرف او. مرد کف دستش را به شلوارش مالید. خندید و با نیل دست داد. جینی حرفهایشان را نمیشنید.
زنی از کاروان آمد بیرون و دروازهی اسباببازی را بازکرد و چفت آن را پشت سرش انداخت. هلن با صدای بلند به او گفت: «موریل یادش رفته که قرار بوده کفشای منو بیاره. دیشب بهش تلفن زدم و گفتم، ولی باز یادش رفت. واسه همین آقای لاکلی منو آورده که اونا رو بردارم.» زن هم چاق بود، البته نه به چاقی شوهرش. موموی[۱] صورتیرنگی پوشیده بود که رویش «خورشیدهای آزتک» داشت و موهایش رگههای طلایی داشت. با وقار و روی گشاده، از روی شنها آمد این طرف.
یل چرخید و خودش را معرفی کرد. بعد او را آورد کنار ماشین و جینی را معرفی کرد. زن گفت: «از ملاقات شما خوشوقتم. شما همان خانمی هستید که حالش زیاد خوش نیست؟» جینی گفت: «من حالم خوب است.»
- خب، حالا که این جایید، بهتر است بیایید تو. توی این گرما نمانید.
مرد نزدیکتر آمده بود. گفت: «ما آن تو، تهویهی مطبوع داریم.» داشت ماشین را برانداز میکرد و نگاهش، در عین مهربانی، تحقیرآمیز بود. جینی گفت: «ما فقط آمدهایم آن کفشها را برداریم.» زن که اسمش جون بود، گفت: «حالا که این جایید باید بیایید تو.» میخندید. انگار امتناع آنها از تو رفتن، شوخی شرمآوری باشد: «بیایید تو و کمی استراحت کنید.» نیل گفت: «نمیخواهیم مزاحم شامتان بشویم.» مت گفت: «ما شاممان را خوردهایم. زود شام میخوریم.» جون گفت: «ولی چند جور چیلی مانده. باید بیایید تو و کمک کنید آن چیلیها را تمام کنیم.» جینی گفت: «خیلی متشکرم. ولی گمان نمیکنم بتوانم چیزی بخورم. وقتی هوا این قدر گرم است، اصلا اشتها ندارم.» جون گفت: «پس بهتر است یک نوشیدنی بخورید. ما «جینجر ایل» داریم و «کوکا اشناپس» هلو هم داریم.» مت به نیل گفت: «و آبجو. با یک بطر بلو چه طوری؟»
جینی با دست به نیل اشاره کرد که بیاید دم پنجرهاش. گفت: «من نمیتونم. لطفا بهشون بگو نمیتونم.» نیل آهسته گفت: «میدانی که بهشان برمیخورد. دارند محبت میکنند.»
- ولی نمیتوانم.
نیل نزدیکتر آمد: «میدانی که اگر نیایی چه طور به نظر میرسد!»
تو برو.
وقتی بیایی تو، حالت خوب میشود. باور کن هوای خنک، حالت را جا میآورد.
جینی فقط سرش را تکان داد. نیل راست ایستاد. گفت: «جینی فکر میکند بهتر است توی ماشین بماند و همین جا توی سایه استراحت کند؛ ولی راستش را بخواهی، من بدم نمیآید آبجویی بزنم.» لبخند سردی زد و به جینی پشت کرد. به نظر جینی، دلتنگ و عصبی میآمد. طوری که دیگران بشنوند گفت: «مطمئنی حالت خوب است؟ حتما؟ از نظر تو اشکالی ندارد من چند دقیقه بروم تو؟» جینی گفت: «من حالم خوب است.» نیل یک دستش را روی شانهی هلن گذاشت و دست دیگرش را روی شانهی جون و با حالتی صمیمانه همراه آنها به طرف کاروان رفت. مت با تعجب به جینی لبخند زد و دنبالشان رفت.
این بار که سگها را صدا زد تا دنبالش بروند، جینی توانست اسمهایشان را بفهمد: «گوبر. سالی. پیتو.» ماشین، زیر یک ردیف درخت بید مجنون پارک شده بود. این درختها، بزرگ و قدیمی بودند، ولی برگهایشان نازک بود و سایهی لرزانی داشتند. با این حال تنها بودن، آسایش خاطر بزرگی بود. امروز مدتی قبل که داشتند توی بزرگراه، از شهر محل سکونتشان میآمدند، جلوِ یک دکهی کنار جاده توقف کرده و مقداری سیب پیشرس خریده بودند. جینی سیبی از کیسهی کنار پایش درآورد و گاز کوچکی به آن زد. میخواست ببیند میتواند آن را بجود و فروبدهد و توی معدهاش نگه دارد؟! مشکلی نداشت. سیب، سفت و ترش بود، ولی نه خیلی ترش و اگر گازهای کوچک میزد و خوب میجویدش، مشکلی پیش نمیآمد.
پیش از این هم، چند بار نیل را این طوری، یا کم و بیش این طوری، دیده بود. برای خاطر پسری توی مدرسه، اسمی را با لحن خودمانی و تحقیرآمیز بر زبان میآورد! قیافهی احساساتی، مقداری خندهی پوزشآمیز و در عین حال کم و بیش گستاخانه. ولی هرگز پای کسی در میان نبود که جینی مجبور باشد توی خانه تحملش کند و قضیه هیچ وقت بیخ پیدا نمیکرد. دوران پسرک به سرمیآمد، گورش را گم میکرد! این دفعه هم میگذشت. نباید به آن اهمیت میداد. باید از خودش میپرسید: «آیا اگر دیروز بود، کمتر از امروز اهمیت داشت؟»
از ماشین پیاده شد. در را بازگذاشت تا بتواند دستگیرهی داخلی را بگیرد. بیرون ماشین، همه چیز به قدری داغ بود که نمیشد یک لحظه هم دستش را به آنها بگیرد. باید میدید که میتواند تعادلش را حفظ کند یا نه؟ بعد کمی راه رفت، توی سایه. بعضی از برگهای بید کمکم داشتند زرد میشدند. بعضیهایشان هم دیگر یخته بودند زمین. از توی سایه، به همهی چیزهای داخل محوطه نگاه کرد. ماشین توزیعِ قراضهای که جای هر دو چراغِ جلویش خالی بود و اسم روی بدنهاش را با رنگ پوشانده بودند؛ کالسکهی بچهای که نشیمنش را سگها جویده بودند؛ یک بار هیزم که در هم بر هم، گوشهای تلانبار شده بود؛ تودهای لاستیکِ غولپیکر؛ تعداد زیادی پارچ پلاستیکی و مقداری قوطیِ روغن و تکههای چوب کهنه و چند مشمع پلاستیکیِ نارنجی که کنار دیوارِ انبار، مچاله شده بودند.
آدمها میتوانستند مسئول خیلی چیزها باشند. همان طور که جینی، مسئول همهی آن عکسها، نامههای اداری، صورتجلسهها، بریدههای روزنامهها و آن هزار طبقه و ردهای بود که خودش اختراع کرده بود و داشت آنها را روی دیسک میگذاشت که مجبور شده بود شیمیدرمانی را شروع کند و همه چیز به هم خورده بود. شاید همهی آن چیزها را عاقبت میریختند دور، مثل همهی این چیزها، اگر مت میمرد.
میخواست خودش را به مزرعهی ذرت برساند. ذرتها از قد او بلندتر بودند. شاید از قد نیل هلن، بلندتر. میخواست خودش را به سایهی مزرعه برساند. با این فکر، عرض محوطه را طی کرد. سگها را، شکر خدا، انگار برده بودند تو! حصاری وجود نداشت. مزرعهی ذرت به تدریج، کنار محوطه تمام میشد. یکراست رفت داخل مزرعه، توی راه باریک بین دو ردیف ذرت. برگها مثل تکههای باریک مشمع، به صورت و بازوهایش میخوردند. مجبور شد کلاهش را بردارد تا برگها آن را از سرش نیندازند. هر ساقهای برای خودش یک بلال داشت، مثل نوزادی که توی قنداق پیچیده باشند. بوی شدید و کم و بیش تهوعآورِ رویش سبزی میآمد، بوی نشاسته و شیرهی تند گیاه.
خیال داشت وقتی به آن جا رسید، دراز بکشد. در سایهی این برگهای بزرگِ زبر، دراز بکشد و تا وقتی نشنود که نیل صدایش میزند، بیرون نیاید. شاید حتی آن موقع هم بیرون نمیآمد، ولی ردیفهای ذرت آن قدر به هم نزدیک بودند که اجازهی چنین کاری را نمیدادند و جینی، فکرش مشغولتر از آن بود که خودش را برای این کار به زحمت بیندازد.
اوقاتش خیلی تلخ بود. دلیلش اتفاقی نبود که تازگیها افتاده باشد. یاد آن روز عصر افتاده بود که عدهای کف اتاق نشیمن، یا اتاق جلسهی خانهاش، نشسته بودند و مشغول یکی از آن بازیهای روانشناسی جدی بودند. از آن بازیهایی که بنا بود آدم را صادقتر و انعطافپذیرتر کنند. باید به هر کسی نگاه میکردی، فقط هر چه به ذهنت میرسید، میگفتی؛ و زنِ موسفیدی به اسم ادی نورتن، از دوستان نیل، گفته بود: «جینی! هیچ دلم نمیخواهد این را به تو بگویم، ولی هر وقت نگاهت میکنم، تنها چیزی که به ذهنم میرسد، “خشکهمقدس” است!»
سایرین چیزهای محبتآمیزتری به او گفته بودند: «فرزند گل» یا: «مادونای چشمهها». تصادفا میدانست هر کسی که این را گفته بود، منظورش «مانون چشمهها» بود، ولی به روی خودش نیاورد. از این که مجبور بود، بنشیند آن جا و به نظر دیگران در بارهی خودش گوش کند، کفرش درآمده بود. همه اشتباه میکردند: او نه آرام بود نه مطیع، نه ساده، نه معصوم. البته وقتی آدم میمیرد، این قضاوتهای اشتباه، تنها چیزی است که باقی میماند.
در همان حال که ذهنش درگیر این موضوع بود، آسانترین کار ممکن در مزرعهی ذرت را انجام داده بود: گم شده بود! از یک ردیف ذرت و بعد یک ردیف دیگر گذشته بود و احتمالا چرخیده بود. سعی کرد از راهی که آمده بود، برگردد؛ ولی معلوم بود راه را درست نمیرود. ابرها باز هم روی خورشید را پوشانده بودند، در نتیجه نمیتوانست بگوید غرب، کدام سمت است. به هر حال، موقع ورود به مزرعه، دقت نکرده بود که در کدام جهت حرکت میکند، بنا بر این، این موضوع هم نمیتوانست کمکی بکند.
بیحرکت ایستاد. هیچ چیز نشنید جز صدای زوزهی باد در میان ذرتها و صدای رفت و آمد دوردست ماشینها. قلبش درست مثل همهی قلبهایی که سالها و سالها زندگی در پیش داشته باشند، میتپید. بعد دری باز شد، صدای پارس سگها و فریاد مت را شنید و در محکم بسته شد. راهش را از میان ساقهها و برگها به طرف آن صدا بازکرد. معلوم شد که زیاد دور نشده بوده. تمام مدت، در گوشهی کوچکی از مزرعه، دور خودش میچرخیده!
ت برایش دست تکان داد و به سگها نهیب زد. با فریاد گفت: «ازشان نترس، ازشان نترس.» درست مثل جینی داشت میرفت طرف ماشین، منتها از یک سمت دیگر. هر چه به هم نزدیکتر میشدند، صدایش آهستهتر و شاید خودمانیتر میشد. «باید میآمدی و در میزدی.» خیال میکرد جینی رفته بود وسط ذرتها بشاشد. «همین الان به شوهرت گفتم میآیم بیرون که مطمئن شوم حالت خوب است.» جینی گفت: «من خوبم، متشکرم.» سوار ماشین شد، ولی در را بازگذاشت. اگر در را میبست، ممکن بود به مت بربخورد. در ضمن، خیلی هم احساس ضعف میکرد: «خیلی دلش چیلی میخواست!»
در بارهی کی حرف میزد؟
نیل.
جینی میلرزید و عرق میریخت و چیزی در سرش وزوز میکرد. انگار بین گوشهایش سیمی کشیده بودند. «اگر دلت میخواهد، میتوانم یک کمی برایت بیاورم این جا.» جینی لبخند بر لب، سرش را تکان داد. مت، بطری آبجوِ توی دستش را بالا برد، انگار میخواست به سلامتی او بنوشد: «میخوری؟» جینی، همچنان لبخند بر لب، دوباره سرش را تکان داد: «یک لیوان آب هم نمیخواهی؟ ما این جا آب خوبی داریم!»
- نه، متشکرم.
اگر سرش را برمیگرداند و چشمش به ناف بنفش او میافتاد، عق میزد. مت با لحن متفاوتی گفت: «قضیهی اون یارو رو شنیدی که چند تا نعل دستش بوده و از در میرفته بیرون؟ و باباش بهش میگه: “با اون نعلها کجا داری میری؟” میگه: “دارم میرم اسب بگیرم!” باباهه میگه: “با نعل که نمیشه اسب گرفت.” طرف، فردا صبحش برمیگرده. افسار یه اسب خوشگلِ بزرگ دستش بوده. اسب رو میذاره تو اصطبل. فرداش باباش میبینه داره میره بیرون و چند تا شاخه دستشه. میگه: “اون شاخهها رو واسه چی گرفتی دستت؟” پسره میگه: “اینا بید مشکاند.»
جینی، تقریبا لرزان گفت: «برای چی اینها را به من میگویی؟ نمیخواهم بشنوم. تحملش را ندارم.» مت گفت: «دیگه چی شده؟ همهش یه جوک که بیشتر نیست.» جینی داشت سرش را تکان میداد، دستش را روی دهانش میفشرد. مت گفت: «باشه، دیگه مزاحمت نمیشم.» پشتش را کرد به او، حتی به خودش زحمت نداد سگها را صدا کند.
«نمیخواهم از حرفهایم برداشت غلطی بکنید یا بیش از حد خوشبین باشم!» لحن دکتر، سنجیده و کم و بیش مکانیکی بود: «ولی به نظر میرسد به میزان قابل توجهی کوچک شده است. البته امیدوار بودیم این طور بشود. ولی صادقانه بگویم، انتظارش را نداشتیم. منظورم این نیست که مبارزه تمام شده. ولی میتوانیم تا حدی خوشبین باشیم و مرحلهی بعدی شیمیدرمانی را شروع کنیم و ببینیم چه پیش میآید.»
«برای چی اینها را به من میگویی؟ نمیخواهم بشنوم. تحملش را ندارم.» جینی چنین چیزهایی به دکتر نگفته بود. چرا باید میگفت؟ چرا باید این طور کجخلقی میکرد و ناسپاسی نشان میداد و توی ذوق او میزد؟ او هیچ تقصیری نداشت؛ ولی واقعیت این بود که آن چه گفته بود، همه چیز را سختتر میکرد. وادارش میکرد برگردد و این سال را از نو شروع کند. آزادی مختصری را از بین میبرد. پوستهی محافظ نازکی که تا آن موقع حتی از وجودش خبر نداشت، ورآمده و او التیامنیافته رها شده بود.
این تصور مت که او رفته بوده توی مزرعهی ذرت بشاشد، باعث شد یادش بیفتد که واقعا شاش دارد. جینی از ماشین پیاده شد. با احتیاط ایستاد و پاهایش را از هم باز کرد و دامن کتان گشادش را بالا کشید. این تابستان عادت کرده بود دامنهای گشاد بپوشد، چون مثانهاش دیگر کاملا در اختیارش نبود. جوی تیرهای چکهچکه از او، میان شنها جاری شد.
خورشید دیگر پایین آمده بود. نزدیک غروب بود و آسمان بالای سرش صاف بود. ابرها رفته بودند. یکی از سگها با اکراه واقی زد که بگوید: کسی دارد میآید، ولی کسی که آشناست. وقتی از ماشین پیاده شده بود، نیامده بودند سراغش که اذیتش کنند، دیگر به او خو گرفته بودند. بی هیچ اضطراب یا هیجانی، برای پیشواز از آن آدم، هر که بود، پیش دویدند. پسری بود، یا مرد جوانی، سوار بر دوچرخه. ناگهان پیچید طرف ماشین؛ و جینی ماشین را دور زد و دستی تکیه داده بر گلگیرِ گرم، به سوی او رفت.
دلش نمیخواست پسرک کنار آن چالهی آب با او حرف بزند؛ و شاید برای آن که حواسش را پرت کند تا به دنبال چنین چیزی به زمین هم نگاه نکند، خودش سرِ صحبت را باز کرد. گفت: «سلام. چیزی آوردهاید تحویل بدهید؟» پسر خندید. با یک جَست از دوچرخه پایین پرید و آن را انداخت زمین. گفت: «من این جا زندگی میکنم. از سرِ کار بر میگردم خانه.» جینی فکر کرد باید توضیح بدهد کیست، بگوید چرا آمده این جا و چه مدت است این جاست. ولی این همه خیلی سخت بود. این طور که به ماشین چسبیده بود، لابد قیافهی کسی را داشت که تازه خودش را از ماشین تصادفکردهای بیرون کشیده باشد.
پسر گفت: «آره، من این جا زندگی میکنم، ولی توی یک رستوران توی شهر کار میکنم. رستوران سامی.» یک گارسون. پیراهن سفید مثل برف و شلوار سیاه، لباس گارسونها بود. قیافهی پرحوصله و هوشیار گارسونها را هم داشت. جینی گفت: «من جینی لاکلی هستم. هلن … هلن ….» پسر گفت: «فهمیدم. تو همان خانمی هستی که قرار است هلن برایش کار کند. هلن کجاست؟»
توی خانه.
یعنی هیچ کس از تو دعوت نکرد بروی تو؟
جینی با خودش گفت: «تقریبا همسن و سال هلن است. هفده یا هجدهساله. لاغر و زیبا و مغرور، با شور و شوقی بیآلایش که احتمالا او را تا آن جا که میخواست نمیرساند.» جینی چند تا از آن قماش را دیده بود که عاقبت از میان خلافکاران جوان سر درآورده بودند؛ هر چند به نظر میرسید بچهی چیزفهمی است.
انگار میفهمید او خسته است و یک جورهایی آشفته. گفت: «جون هم آن جاست؟ جون، مادر من است.» موهایش رنگ موهای جون بود، رگههای طلایی در زمینهی تیره. موی نسبتا بلندی داشت که آن را از وسط فرق، باز کرده بود و دو طرف صورتش آویزان بود. گفت: «مت هم آن جاست؟»
بله؛ و شوهر من.
خجالتآور است!
جینی گفت: «اوه! نه. آنها از من دعوت کردند. من گفتم ترجیح میدهم همین بیرون منتظر بمانم.»
نیل، گاهی یکی دو تا از آن اراذل را میآورد خانه. تا زیر نظر خودش چمن بزنند یا نقاشی کنند یا خردهکاری نجاری انجام بدهند. فکر میکرد برایشان خوب است که به خانهای راهشان بدهند. جینی گاهی با آنها لاس زده بود، طوری که هرگز نمیشد به خاطر این کار ملامتش کرد. صرفا لحنی محبتآمیز، یک جور آگاه کردن آنها از نرمی دامنها و عطر صابون سیبش! برای این نبود که نیل دیگر آنها را نیاورده بود خانه. به او گفته بودند خلاف مقررات است.
خب، چند وقت است منتظری؟ جینی گفت: «نمی دانم. من ساعت نمیبندم.» او گفت: «جدی؟! من هم همین طور. کمتر کسی را میبینم که ساعت نبندد. هیچ وقت ساعت نبستهای؟» جینی گفت: «هیچ وقت.»
من هم همین طور. هیچ وقت. هیچ وقت دوست نداشتم ساعت ببندم. دلیلش را نمیدانم. اصلا دوست نداشتم. به هر حال، انگار همیشه یک جوری میفهمم ساعت چند است، با اختلاف یکی – دو دقیقه، حداکثر پنج دقیقه! گاهی وقتها یکی از مشتریها از من میپرسد: “میدانی ساعت چند است؟” و من به او میگویم. حتی متوجه نمیشوند ساعت دستم نیست! به محض آن که فرصت کنم، میروم ببینم درست گفتهام یا نه؟! توی آشپزخانه ساعت هست، ولی تا به حال نشده مجبور بشوم بروم و به آنها بگویم ساعت، همانی نیست که من گفتهام!» جینی گفت: «من هم، هر از گاهی این کار را کردهام. به گمانم اگر هیچ وقت ساعت نبندی، کمکم یک جور شم پیدا میکنی.»
آره، واقعا همین طور است.
خب، فکر میکنی حالا ساعت چند است؟
پسر خندید. به آسمان نگاه کرد: «حدود ساعت هشت است. شش – هفت دقیقه به هشت؟ ولی من یک امتیاز دارم: میدانم کِی از سر کار درآمدهام و بعد از آن رفتم مغازهی خواربارفروشی سیگار بخرم و بعد یکی – دو دقیقه با چند تا از بچهها حرف زدم و بعد با دوچرخه آمدم خانه. شما توی شهر زندگی نمیکنید، درست است؟» جینی گفت: «نه.»
- خب، کجا زندگی میکنید؟
جینی به او گفت.
- خسته شدهای؟ میخواهی بروی خانه؟ میخواهی بروم تو و به شوهرت بگویم که دلت میخواهد بروی خانه؟
جینی گفت: «نه. این کار را نکن.»
باشد. باشد. به هر حال، لابد جون دارد آن تو، فالشان را میگیرد. آخر کفبینی بلد است.
جدی؟!
واقعا. هفتهای یکی – دو بار میرود به رستوران. فال چای هم میگیرد. با تفالهی چای.
دوچرخهاش را بلند کرد و آن را از مسیر ماشین بیرون برد. بعد از پنجرهی راننده، داخل ماشین را نگاه کرد. گفت: «سوییچ روی ماشین است. خب، میخواهی برسانمت خانه؟ شوهرت میتواند از مت خواهش کند که او و هلن را، وقتی حاضر شدند، برساند؛ و مت میتواند مرا از خانهی شما بیاورد. یا اگر مت این کار را نکرد، جون میکند. جون مادرم است. ولی مت بابام نیست. تو رانندگی نمیکنی، درست است؟» جینی گفت: «نه.» چند ماه میشد رانندگی نکرده بود.فکر نمیکردم بکنی. پس قبول؟ میخواهی برسانمت؟ قبول؟ این صرفا جادهای است که من بلدم. درست به همان سرعت بزرگراه تو را میرساند آن جا.
از کنار شهرک رد نشده بودند. در واقع، در جهت مخالف حرکت کرده و وارد جادهای شده بودند که انگار معدن شن و ماسه را دور میزد. دست کم حالا به سمت غرب میرفتند، به طرف روشنترین قسمت آسمان. ریکی (به جینی گفته بود اسمش این است)، هنوز چراغهای ماشین را روشن نکرده بود. گفت: «مُحال است به کسی بر بخوری. خیال نمیکنم تا به حال یک دانه ماشین هم توی این جاده دیده باشم، هیچ وقت. میدانی، تعداد آدمهایی که از وجود این جاده خبر دارند، زیاد نیست. اگر چراغها را روشن کنم، آن وقت آسمان تاریک میشود و همه چیز در تاریکی فرومیرود و نمیتوانی ببینی کجا هستی. فقط چند دقیقهی دیگر صبر میکنیم، طوری که وقتی تاریک شد، بتوانیم ستارهها را ببینیم، آن موقع چراغ ها را روشن میکنیم.»
آسمان مثل شیشهی بسیار کمرنگی بود، شیشهی قرمز یا زرد یا سبز یا آبی، بسته به این که به کدام قسمتش نگاه میکردی. چراغها را که روشن میکردی، بوتهها و درختها تیره میشدند. فقط کپههای سیاهی را کنار جاده میدیدی و انبوه سیاه درختها، پشت سرشان متراکم میشد؛ به عوض آن که مثل حالا، صنوبر و سرو و کاجِ سیاهِ پرشاخ و برگ باشند، مجزا و هنوز قابل تشخیص؛ و گل حنا که گلهایش مثل گُلههای آتش، سوسو میزد. انگار آن قدر نزدیک بودند که میشد لمسشان کرد.
ماشین، آهسته حرکت میکرد. جینی دستش را برد بیرون. آن قدرها هم نزدیک نبودند. با این حال، نزدیک بودند. به نظر نمیرسید عرض جاده از عرض ماشین بیشتر باشد. جینی فکر کرد درخشش نهر پرآبی را آن جلو میبیند. گفت: «آن پایین آب است؟» ریکی گفت: «آن پایین؟ همه جا آب است. هر دو طرفمان آب است. زیرمان آب است! میخواهی ببینی؟»
سرعت ماشین را کم کرد و ایستاد. گفت: «از سمت خودت پایین را نگاه کن. در را باز کن و پایین را نگاه کن.» جینی پایین را که نگاه کرد، دید روی پلی هستند. پلی کوچک با الوارهای عرضی که طولش سه متر بیشتر نبود. بدون نرده! روی آبی که حرکت نمیکرد. پسر گفت: «سر تا سر این جا پر از پل است. هر جا هم که پل نیست، جوی سرپوشیده است؛ چون همیشه زیر جاده، آب جریان دارد، یا این که ساکن است و جریان ندارد.» جینی گفت: «عمقش چه قدر است؟»
- عمیق نیست. آن هم این موقع سال. تا وقتی به برکهی بزرگ نرسیدهایم، عمیق نیست. آن جا عمیقتر است، ولی بهار، تمام جاده میرود زیر آب و نمیشود از این مسیر آمد، آن موقع عمیق است. این جاده، تا کیلومترها همین طور صاف است، از این سر تا آن سر. هیچ جادهای هم قطعش نمیکند. تا آن جا که میدانم این، تنها جادهی باتلاق بورنئو است.
جینی گفت: «باتلاق بورنئو؟ یک جزیرهای به اسم بورنئو هست. آن سر دنیاست.»
- از آن جزیره چیزی نمیدانم. تا به حال فقط اسم باتلاق بورنئو به گوشم خورده.
حالا یک باریکه علف تیره، وسط جاده درآمده بود. پسر گفت: «وقت روشن کردن چراغهاست.» روشنشان کرد و در شبی که ناگهان فروافتاد، انگار توی تونلی بودند: «یک بار که چراغها را همین طوری روشن کردم، یک جوجهتیغی جلوم سبز شد. نشسته بود وسط جاده، روی پاهای عقبش؛ و زل زده بود به من. مثل یک پیرمرد ریزنقش کوچولو. داشت از ترس میمرد و نمیتوانست از جایش تکان بخورد. دندانهای ریزش به هم میخورد.»
جینی با خودش گفت، این همان جایی است که دوستدخترهایش را میآورد.
«فکر میکنی چه کار کردم؟ بوق زدم، ولی هیچ فایدهای نداشت. حوصله نداشتم پیاده شوم و دنبالش کنم. ترسیده بود، ولی با این حال، جوجهتیغی بود و ممکن بود کار دستم بدهد. برای همین، ماشین را همان جا پارک کردم. فرصت داشتم. دوباره که چراغها را روشن کردم، رفته بود.»
حالا دیگر شاخهها واقعا به ماشین رسیده بودند و به در میخوردند، ولی اگر هم گل داشتند، جینی نمیدید. پسر گفت: «میخواهم یک چیزی نشانت بدهم. میخواهم یک چیزی نشانت بدهم که شرط میبندم تا به حال ندیدهای!»
اگر این ماجرا در زندگی عادیِ سابق جینی اتفاق میافتاد، احتمالا حالا دیگر کمکم ترس برش میداشت. اگر به زندگی عادی سابقش برمیگشت، حالا اصلا این جا نبود. گفت: «میخواهی یک جوجهتیغی نشانم بدهی؟»
- نه خیر، جوجه تیغی نیست!
چند کیلومتر جلوتر، چراغها را روشن کرد. گفت: «ستارهها را میبینی؟» ماشین را متوقف کرد. در آغاز، همه جا در سکوت سنگینی فرورفته بود. بعد رفتهرفته، وزوزی این سکوت را پر کرد، شاید صدای دوردست رفت و آمد ماشینها بود، یا صداهای کوچکی که تا میخواستی درست بشنویشان، تمام میشدند؛ یا صدای پرندهها یا خفاشها یا حیوانات شبرو.
ریکی گفت: «اگر بهار بیایی این جا، غیر از صدای قورباغهها هیچ صدایی نمیشنوی. فکر میکنی حالاست که از صدای قورباغهها کر بشوی!» درِ سمت خودش را باز کرد: «حالا پیاده شو و یک کم با من قدم بزن.» جینی اطاعت کرد.
او توی یکی از ردههای لاستیک راه میرفت. ریکی توی آن یکی. جلوتر، انگار آسمان، روشنتر بود و صدای دیگری میآمد، صدایی مثل صدای حرف زدن ملایم و آهنگین. جاده، چوبی شد و درختهای دو طرف ناپدید شدند.
ریکی گفت: «رویش راه برو. یالا!» آمد نزدیک و دست گذاشت توی گودیِ کمرِ جینی و هدایتش کرد. بعد دستش را برداشت. گذاشت خودش روی این الوارها، که مثل کف قایق بودند، راه برود. مثل کف قایق بالا و پایین میرفتند، ولی این حرکت امواج نبود، قدمهای خودشان بود، قدمهای ریکی و خودش، که باعث میشد تختههای زیر پایشان بالا و پایین برود. ریکی گفت: «خب، حالا میدانی کجا هستی؟» جینی گفت: «روی بارانداز؟»
- روی پل. این یک پل معلق است.
حالا میفهمید، سوارهرُوی چوبی، فقط ده – دوازده سانتیمتر بالاتر از سطح آب راکد بود! ریکی او را برد به طرف لبهی پل و به پایین نگاه کردند. ستارهها، روی آب شناور بودند. ریکی با افتخار گفت: «همیشه تیره است. به خاطر این که باتلاق است. همان چیزی تویش هست که توی چای هست. شبیه چای بدون شیر است.» جینی ساحل و نیزارها را میدید. آب روانِ درون نیها، که لَپَر میزد، همان چیزی بود که آن صدا را تولید میکرد.
گفت: «تانن.» حرکت مختصر پل، باعث میشد تصور کند که: همهی ذرتها و نیزارها، روی بشقابهای خاک قرار دارند و جاده، نوار معلقی از خاک است و زیرش سر تا سر، آب است.
در این موقع بود که متوجه شد کلاهش نیست و نه تنها سرش نبود، بل که تمام این مدت توی ماشین هم همراهش نبود. وقتی از ماشین پیاده شد که بشاشد و وقتی شروع کرد به صحبت با ریکی، سرش نبود. وقتی نشسته بود توی ماشین و سرش را به صندلی تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود و مت داشت آن جوک را برایش تعریف میکرد هم، سرش نبود. لابد توی مزرعهی ذرت انداخته بودش؛ و بس که هول بود، یادش رفته بود آن را بردارد. همان موقع که میترسید چشمش به برجستگی ناف مت بیفتد که به آن بلوز بنفش چسبیده بود، او داشت به کلهی بیمویش نگاه میکرد. ریکی گفت: «حیف که ماه هنوز درنیامده! وقتی ماه توی آسمان باشد، این جا واقعا قشنگ است.»
- الان هم قشنگ است!
ریکی او را طوری محکم گرفت که انگار جای هیچ چون و چرایی نبود. میتوانست سرِ فرصت بغلش کند. جینی را نوازش کرد. جینی به نظرش رسید که برای اولین بار در عمرش کسی با او همدلی دارد. این نوازش، خودش به تنهایی همه چیز بود. شروعی مهرآمیز، پذیرفتنی صمیمانه، سپاسی طولانی و جداشدنی رضایتمندانه. ریکی، جینی را چرخاند و راهی را که آمده بودند، برگشتند: «پس، این اولین بار بود که روی پل معلق میرفتی؟!» جینی گفت: «بله، اولین بار بود.»
ریکی دستش را گرفت و آن را طوری تاب داد که انگار میخواست به جلو پرتش کند: «من هم اولین بار بود که کسی مثل تو را بغل میکردم!» جینی گفت: «احتمالا در زندگی باز هم برایت پیش میآید.» ریکی گفت: «آره، آره! احتمالا همین طور است.»
ریکی از فکر آینده حیرت کرده بود، هشیار شده بود. جینی ناگهان به یاد نیل افتاد، توی آن کاروان روی زمین خشک. نیل هم وقتی مشتش را پیش چشم آن زن، که موهایش رگههای روشن داشت، باز میکرد؛ از فکر آینده متحیر بود، گیج و منگ، مبهوت.
جینی فروریختن باران ترحم را، کم و بیش شبیه به خنده، احساس کرد. قهقههی خندهی مهرآمیزی که در این زمان بر زخمها و مغاکهای روحش چیره میشد.