دفترچه پس انداز
آلبا دسس پدس
برگردان: بهمن فرزانه
وقتی در خانه را به روی او باز کردم نشناختمش. لاغرتر شده و موهای سرش خاکستری رنگ شده بود. بعد، با لحنی حیرت زده گفتم: «سرافینا!»
او را به خانه دعوت کردم و درآغوش گرفتم. همانند تنه درخت بیحرکت برجای مانده بود. فراموش کرده بودم که گرچه او زنی است بسیار وفادار و صدیق، با این حال همیشه بسیار خونسرد است، حتی در مواقعی که کمیشوق و شعف هم لازم است. از این که نتوانسته بودم جلوی خود را بگیرم و او را آن چنان در آغوش گرفته بودم، اندکی پشیمان شدم. درواقع لبهایش میلرزید. مثل همیشه گیسوانش را بافته و پشت سر با سنجاق حلقه کرده بود. سراپا لباس مشکی بر تن داشت. حتی جورابهایش نیز مشکی بود و هنوز بنابر عادت زنهای دهات، دستمالی تا شده را در دست گرفته بود. متوجه شد که دارم به پیراهن مشکی اش نگاه میکنم. گفت: «بیوه شده ام.» گفتم: «آه…» چند کلمهای جهت تسکین و تسلی اش بر زبان آوردم و در همان حین داشتم با خود میگفتم که به کدام یک از اتاقها راهنمایی اش کنم. اتاق پذیرایی که به کلی بیمورد بود و ممکن بود که او حتی روی مبل هم ننشیند. پذیرفتن او در آشپزخانه نیز، چنان مینمود که هنوز به چشم خدمتکار نگاهش میکنم. خدمتکاری که سالهای سال در خانه من خدمت کرده بود. عاقبت تصمیم گرفتم به اتاق خواب ببرمش. به او گفتم: «بیا، همانطور که دارم اتاق را جمع و جور میکنم، با هم حرف میزنیم. باید همه چیز را برایم تعریف کنی.»
مرا بی آرایش غافلگیر کرده بود. بدون پودری به روی صورت، بدون ماتیکی بر روی لب. قیافهای بیآرایش که چندان مناسب من نبود، میترسیدم از نگاهش درک کنم که من هم دیگر جوان نیستم..
حدود پانزده سال میشد که سرافینا را ندیده بودم. پس از ازدواج رفته بود نزدیکی میدان اسب دوانی خانه گرفته بود. شوهرش که اسب سواری میکرد با یک پرورش دهنده اسب کار میکرد. او، گاه به گاه سراغ من میآمد، ولی هربار سرزده وارد میشد. درست در مواقعی که بسیار گرفتار بودم. در نتیجه مدتی طولانی در آشپزخانه به انتظارم میماند. روی لبه یک صندلی مینشست و دستانش را روی کیفش میگذاشت. مستخدمینی که پس از او در خانه من خدمتکاری کرده بودند، مدام میشنیدند که از او تعریف میکنم و میگویم که سرافینا یک خدمتکار نمونه بوده است. حتی قبل از آنکه با او آشنا شوند از او نفرتی به دل میگرفتند و از نگاهش عذاب میکشیدند که طوری خانه را نگاه میکرد که انگار به نظرش همه چیز نامنظم و کثیف میرسید. از او چند سوالی میکردم و بعد (از آنجا که او به همه چیز زندگی من واقف بود، از من نگهداری کرده بود، شاهد گریههایم بود، کمک کرده بود تا لباس بپوشم و با عجله به یک میهمانی و یا یک ملاقات عاشقانه بروم) دیگر حرفی نداشتم به او بگویم. از حال چند تن از اقوام من جویا میشد و من در جواب میگفتم که همگی حالشان خوب است و بعد وقتی حس میکردم که در حضور او احساس ناراحتی میکنم، بهانه ای میآوردم و از او دور میشدم و تنهایش میگذاشتم. او تا موقعی که هوا تاریک میشد آن جا میماند، چون هدف آن ملاقات، صرفاً گذراندن یک بعدازظهر بود.
موقع خداحافظی، همانطور که دستان سرد و عرق کرده اش را در دست میفشردم، میگفتم: «باز هم به دیدن من بیا، خوب؟» و بعد، مادرم فوت کرد و به سویس نزد برادرم رفتم. جنگ آغاز شده بود. سالیان سال را خارج از کشور گذرانده بودم و دیگر کوچک ترین اطلاعی از سرافینا نداشتم. در مراجعت خیلی چیزها تغییر کرده بود. هم در وجود خودم و هم در محیط اطرافم. کار میکردم، در خانه ای نسبتاً عادی زندگی میکردم و دیگرمستخدمی نداشتم. او گفت برای پیدا کردن من به سراغ اقوامم رفته بود.
تلفن زنگ زد و او مثل همیشه ملاحظه کار از اتاق خارج شد. صدای گامهای او در آن خانه خالی، به نحوی خیالم را آسوده میکرد. وقتی در آشپزخانه به او ملحق شدم، مثل سابق در انتظارم روی صندلی ننشسته بود. کیف خود را در گوشه ای گذاشته بود و داشت انبوه رختهایی را که روی میز اتوکشی گذاشته بودم، به دقت تا میکرد. متوجه شدم که یکی از پیراهنها را هم در گنجه لباس آویزان کرده است. نشستم و با نگاهی مملو از مهر و محبت به او خیره شدم. مرا به یاد زمانی میانداخت که دختری بودم نسبتاً ثروتمند و تحت حمایت او، دختری پر از رویاهای عاشقانه. به یاد موقعی افتادم که برای میهمانی شب کریسمس، بشقابهای چینی را از قفسه بیرون میکشید. همان بشقابهایی که لبه طلایی داشتند.
از او پرسیدم: سرافینا. چرا به نزد من برنمیگردی؟
بدون آنکه به من نگاهی بیندازد سرش را به علامت نفی تکان داد.
گفت: دیگر پیر شده ام..
گفتم: کار خانه دیگر مثل سابق چندان زیاد نیست. به یکدیگر کمک میکنیم..
جواب داد: «نه، به خاطر این نیست. من به زحمت کشیدن و کار کردن عادت دارم.» و من گفتم: «البته اگر کار بهتری را در نظر داری در آن صورت…» او، باز هم سرش را تکان داد. گفت: «شما دیگر چیزی از من نمیدانید، چه میدانید که من در طی این همه سال چه کرده ام؟… و تازه از آن گذشته، آشپزی را هم فراموش کردهام.»
خندیدم و اضافه کردم که دیگر سالهاست میهمانیهایی همانند میهمانیهای شب کریسمس نمیدهم و اصرار میورزیدم. «میآیی پیش من؟»
جوابی نداد و من به یاد آوردم که آن سکوت، علامت رضای اوست. تصدیق میکرد. میترسیدم دودل باشد، تغییر عقیده بدهد. به او پیشنهاد کردم: «چرا از همین الان نمیمانی؟»
همچنان سکوت کرده بود و داشت رختها را تا میکرد.
و این چنین دورانی آغاز شد که زندگی ام را بار دیگر پر از امید و شوق کرد. با علاقه هرچه تمام تر به خانه میرسیدم. با ذوق و شوق همه جا را مرتب میکردم، دلم میخواست همه چیز را نونوار کنم. پردهها را با هم شستیم، روی ملافهها را نوارهای آبی و صورتی دوختیم. خدا میداند برای پاک کردن نقرهها، چند نوع مواد خریدیم! اگر سرافینا سماجت نمیکرد و نمیگفت که جاروبرقی فقط به درد این میخورد که مصرف برق را بالا ببرد، بدون شک یک جاروی برقی هم میخریدم. حتی اگر هم شده، قسطی آن را میخریدم.
ماه آوریل بود. شبها بلند شده بودند، شبهایی زیبا، آمیخته به وبهای خوب و سرشار از نوید و وعدههای نیک. ولی، رفته رفته آن خانه مرتب و منظم و کامل، به نوع تازه ای دلگیرم میکرد. سرافینا، برعکس، به وراجی افتاده بود. میخواست از ماجراهای عاشقانه من باخبر شود. کسانی که زمانی وجود داشتند و اکنون دیگر اثری از آنها در زندگی ام برجای نمانده بود. حس میکردم که حضور او در خانه ام، به نحوی سندگلانه وادارم میکند تا زندگی گذشته خود را با زندگی منزوی فعلی خود مقایسه کنم. بیش از آن که بازگشتی به گذشته باشد، گذشت زمان را به من حالی میکرد و در سی و نه سالگی، احساس پیری میکردم. در اتاق خواب را به روی خود میبستم و گاه، گریه میکردم و بعد، چشمان خود را میشستم تا سرافینا متوجه نشود که اشک ریخته ام. از ضعف خود در مقابل او خجالت میکشیدم. آری، در مقابل او که یک عمر زجر و رنج زندگی را با وقار هرچه تمام تر، در سکوت، تحمل کرده بود و ادامه میداد. میترسیدم که قدرت او را برای خود مثال و نمونه قرار دهم و آ« وقت من هم، بدون آن که در تقاضای ترحم، تسکینی برای خود پیدا کنم، خود را با قدرت او وفق بدهم. او هرگز تقاضای ترحمینمیکرد. از هیچکس و هیچ چیز. اگر اتفاقاً اشاره ای به مرگ شوهر میکردم، چهره اش گلگون میشد و میفهمیدم که دوست ندارد در این مورد حرفی بزند. او هرگز اشک به چشمانش نیامده بود. به رقت نیامده بود. حتی زمانی که خانه ما را ترک کرده بود تا برود ازدواج کند، آن هم بدون قطره ای اشک، بدون نشان دادن هیچ گونه دلتنگی بود. انگار نقش زنی را بازی میکند که در نمایشنامه ای دارد میرود ازدواج کند و خودش، شخصاً چنین حسی ندارد. وقتی درباره نامزدش صحبت میشد او میگفت: «مردک کوتوله، خیلی بی ریخت و زشت است» و بعد همانطور که سرش را تکان تکان میداد غش غش میخندید، انگار عاشق شدن، در نظر او، نوعی جنون بود و بس. او هرگز نخواسته بود که تسلیم هوسی بشود، چیزی را دوست داشته باشد. چون از تمام این حرفها گذشته، او فقط و فقط عاشق دفترچه پس انداز خود بود. تنها عشقش، همان بود و بس.
درواقع، از تمام گذشته خود، فقط به آن اشاره کرد. یک شب روبروی هم نشسته بودیم. من یک پارچه ضخیم خریده بودم تا روتختی بدوزم و هر دوی ما، از دو طرف داشتیم لبه پارچه را کوک میزدیم.
یک مرتبه پرسید: دخترخانم، دفترچه پس انداز مرا به خاطر میآورید؟
لبخندی زدم و در جواب گفتم: البته. البته که به یاد میآورم.
گفت: وقتی ازدواج کردم بیش از پانزده هزار لیر در حساب پس اندازم پول داشتم.
مادرم همیشه میگفت که سرافینا، مثل تمام افراد خسیس، با شهوتی جسمانی، عاشق پول است و من عقیده او را رد میکردم و میگفتم که نه، اینطور نیست و گاه سر این مسئله با مادرم جر و بحث مفصلی در میگرفت. واقعیت این بود که سرافینا هرگز از خانه خارج نمیشد، هرگز برای خود چیزی نمیخرید و همیشه لباسهای کهنه ما را میپوشید. تنها فکرش این بود که پول پس انداز کند. گاهی اوقات وقتی به اتاقش میرفتم میدیدم که روی آن دفترچه پس انداز خاکستری رنگ که مختصر پولی در حسابش بود خم شده و دارد آن را مثل یک رمان عشقی میخواند و صفحاتش را آهسته ورق میزند. زندگی او در آن دفترچه پس انداز خلاصه شده بود. هر مبلغی را که به حساب ریخته بود، یک ماه، یک تاریخ، یک فصل را به یادش میانداخت: گرمای شرجی ماه اوت، آسمان زمان عید پاک، یک درخت تزئین شده عید کریسمس. برای هدیه تولدش نیز، به جای هدیه، پول نقد را ترجیح میداد. دفترچه را در گنجه میگذاشت و درِ گنجه را هم قفل میکرد و با عذرخواهی میگفت: «دفترچه ام آن جاست…» شماره آن را در جاهای مختلفی یادداشت کرده بود. میترسید کسی بدزددش و یا خدای نکرده گمش کند و اگر به او کاری را محول میکردیم که میبایستی از خانه خارج میشد، آنوقت دفترچه پس انداز را به دست مادرم میسپرد و میگفت: «آدم چه میداند، ممکن است خدای نکرده یک مرتبه خانه آتش بگیرد. از این اتفاقات ناگهانی خیلی رخ میدهند.» من معتقد بودم که او خسیس نیست چون وقتی از او میپرسیدم که خیال دارد با آن پول چه کند، در جواب میگفت: «میخواهم یک سفر بکنم. مثلاً چند روز بروم به ونیز.» یک روز به ما اعلام کرد که اکنون آنقدر در حسابش پول دارد که میتواند یک اتومبیل بخرد و من با تجسم کردن او پشت فرمان ماشین و روی عرشه یک کشتی اقیانوس پیمان، غش غش خنده را سر میدادم. اگر من برای خود یک کلا و یک لباس مهمانی میخریدم، او بلافاصله میگفت حالا او هم قادر است چنین چیزهایی بخرد. وقتی من برای خودم یک دایره المعارف خریدم، آنوقت همان جمله را بر زبان آورد. وقتی نامزد کرده بود مادرم از او پرسیده بود که آیا با آن پول خیال دارد ملافه چرخ خیاطی و چند مبل بخرد؟ و او با چهره ای برافروخته اعتراض کنان در جواب گفته بود: «این مسایل ربطی به من ندارددفترچه پس انداز متعلق به من است و بس.» و اضافه کرده بود که ملافهها را میبایستی مادرش برایش میفرستاد و خرید مبل و اثاثیه نیز به عهده شوهرش است و سپس ادامه داده بود که خیال دارد حتی پس از ازدواج درصورت لزوم برود در خانه این و آن رخت شویی و خیاطی کند. چون به هیچ قیمتی حاضر نبود به آن پول پسانداز دست بزند
من داشتم فکر میکردم پانزده هزار لیر، اندکی بیش از حقوقی که اکنون من به او میدادم. خدا میداند که با گرانی زندگی با تورم، او چقدر زجر کشیده بود. تورم، برایش همانند فاجعه بود. زمزمه کنان گفتم: سرافینای بیچاره، با آن همه از خود گذشتگی، آ« همه محرومیت و حالا…»
او گفت: نه، به حالا مربوط نیست، به آنزمانی مربوط است. موقعی که جنگ شده بود. از آن بلاهایی که وقتی جوان هستی برسر خودت میآوری، موقعی کرد مردها، تو را طلسم میکنند، عاشق خود میکنند. ما، تمام مدارک ازدواج را آماده کرده بودیم و وتزیو هنوز مشکوک بود که آیا من دوستش دارم یا نه. میگفت: «تو فقط میخواهی برای خلاصی از مستخدمیبا من ازدواج کنی.» این را از این بابت میگفت که من حاضر نمیشدم قبل از ازدواج رسمیبعضی کارها را با او انجام دهم. بخاطر مذهبی بودن و او سخت عصبانی میشد و میگفت: «اینها همه اش عذر و بهانه است، واقعیت این است که تو به من اعتماد نمیکنی.»
و عاقبت تصمیم گرفته بود که با من ازدواج نکند و من یک هفته تمام او را ندیدم. هربار که از خانه بیرون میرفتم تا بروم شیر بخرم، او دیگر مثل همیشه کنار در خروجی در انتظارم نبود. ابتدا سعی کردم تحمل کنم و بیقرار نشوم، ولی بعد… طاقت از دست دادم، آدم خودش هم نمیفهمد که چرا آنطور شیفته یک نفر میشود… خلاصه، به سراغ او رفتم. یعنی در میدان اسب دوانی، همانجائی که کار میکرد به او گفتم: «برای این که نشانت دهم که به تو اعتماد دارم، حاضرم دفترچه پس انداز را به اسم تو بکنم.» هردو با هم به بانک رفتیم و همانطور که داشتم امضاء میکردم، آن اتاق زیبای بانک، با آن همه مرمر و شیشههای رنگارنگ، به نظرم مثل یک کلیسا میرسید که جهت مراسم ختم زینت داده شده است. سپس از آنجا خارج شدیم. خیابان مملو از جمعیت بود، ولی من چشمم چیزی را نمیدید و گرچه وجدانم ناراحت شده بود، با اینحال حس میکردم که وتزیو به من تجاوز کرده است. تمام آن کارهای خلاف را با من انجام داده است و وجود مرا تسخیر کرده و دارد دنبال خود میکشاند. با هم ازدواج کردیم. او شوهر خوبی نبود. هیچوقت در خانه نبود. حتی شبها. ولی به دفترچه پس انداز دست نمیزد. آن را در گنجه گذاشته بود و به من میگفت: «دیدی که میبایستی به من اعتماد میکردی؟» و من، هرروز صبح به صورت او نگاه میانداختم و فکر میکردم که راست میگفت، حق با او بود.
دو سال پس از ازدواج، یک روز در گنجه را باز کردم و دیدم دفترچه پس انداز آنجا نیست. با خود فکر کردم غیرممکن است. حتماً خواسته با من شوخی کند. سربه سرم بگذارد. هرجایی را که میشد و به عقلم میرسید جستجو کردم. تمام گنجهها را زیر رو کردم، زیر تشک را نگاه کردم، زیر قفسهها را نگاه کردم. نمیدانستم وتزیو را کجا پیدا کنم. او بخاطر کارش، مدام به این طرف و آن طرف میرفت. با گذشت ساعات، عاقبت قانع شدم که درست همان فکر اولیه صحیح بوده است. میخواسته مرا دست بیندازد و با من شوخی کند. ولی وقتی به خانه آمد، همانطور که داشتم نان را با چاقو میبریدم، میترسیدم مبادا دستم را ببرم. دستهایم میلرزید.
به او گفتم: خواهش میکنم دیگر از شوخیها با من نکنی. کم مانده بود سکته کنم. دفترچه پس انداز را بکش بیرون.
اولش خندید و بعد عصبانی شد و گفت: «در زندگی زناشویی همه چیز مشترک است. آنچه مال توست به من هم تعلق دارد.»
گفت که رفته به مسابقه اسب دوانی و تمام پولها را باخته، بازی کرده و باخته بود و من حس میکردم که تمام آن اسبها، تاخت کنان دارند از روی من میگذرند. دیگر مغزم کار نمیکرد.
همانطور که داشت لب پارچه رو تختی را کوک میزد، سرش را پایین انداخته بود و حرف میزد در مقابل او سایه سرش روی پارچه، رفته رفته مثل یک لکه تیره رنگ پیش رفته بود. دلم میخواست به او بگویم که همه ما، روزی، آنچه را که برایمان بیش از هر چیز دیگر ارزش داشته است، از دست داده ایم. درست مثل دفترچه پس انداز او.
و همه ما، با آگاهی به از دست دادن آن چیز حس کرده ایم که اسبها به ما حمله ور شده اند، داریم زیر دست و پایشان خرد میشویم. با اینحال جرات نمیکردم درباره آن چیزها با سرافینا صحبت کنم. نیروی او، ضعف مرا دو چندان کرده بود. او، تسلیم قضایا شده بود و من در گریه کرده بودم. دلم میخواست انتقام این ضعف خود را از او بگیرم. به شک افتادم که شاید شوهرش نمرده باشد و سرافینا، صرفاً او را ترک کرده باشد و بس. به پیراهن مشکی اش نگاهی انداختم و به جای انتقام جویی به او گفتم که انسان باید مردهها را عفو کند.
و او، برای اولین بار خود را باوقار بالا آورد:
- عفو؟! هرگز. هرگز نباید کسی را عفو کرد.
نگاهش مصمم بود، با وقار بود. سنگدل بود.
- عفو؟ هرگز.
سپس بار دیگر سر خود را پایین انداخت و زمزمه کنان گفت:
- به پانزده سال زندان محکومم کردند. دو سال آن را تخفیف دادند. ولی سیزده سال بقیه را در زندان گذراندم.