کار فردای شما

نویسنده

po_masoud_01.jpg

مسعود بهنود

صدای حمید رضا مومنی را که شنیدم، وقتی که گفت فقط می خواهم بابا عبدالله پیشمان باشد، صدای آشنائی بود. انگار صدای همه بچه هائی بود که مادر یا پدرشان را روزگاری پشت دیوارها و میله ها دیده اند. انگار صدای هزارانی بود که پدر را دستبند به دست دیده اند در دست ماموران، به جرم گفتن، نوشتن و فکر کردن. جای آن دارد اگر ابر بارانش گیرد. از دوستی خواستم عکسی از حمیدرضا برایم بفرستد. فرستاد عکسی از حمید و امیر را. صاعقه ای در درون آدمی می جهد در این وقت ها، هر چقدر خوددار باشی و حلیم، باز آرام و قرارت از دست می رود. نامه ای نوشتم برایشان.

دوستان کوچک

سخنی که می خواهم بگویم، پیش از این چند بار دیگر هم همین چیزهائی را که می خواهم برایتان بنویسم، نوشته ام، اول باری که نوشتم خیلی قبل از آن بود که شما به دنیا آئید و بعد زمانی که شما خیلی کوچولو بودید و بعدها هم. همان وقت که نیک آهنگ کوثر را از دختر کوچولویش جدا کردند چون کارتون تمساح کشیده بود، و زمانی برای مانی مطلبی پسرکوچولو سینا و فرناز نوشتم وقتی سینا را به بند کشانده بودند چون در وب لاگش انتقاد کرده بود از اوضاع. حتی روزی روزگاری برای دختر آقای کرباسچی که بزرگ تر از همه شماست، هم نوشته بودم که پدرش شهری را ساخته بود و در عین حال فعالیت سیاسی کرده و حزب را جدی گرفته بود. وقتی هم خودم در همان جا بودم که حالا بابا عبدالله هست، در مقدمه کتابی نوشته ام که چه گذشت در وجودم آن روز در اتاق ملاقات زندانیان انفرادی، همراه با احمد زیدآبادی، وقتی پارسا پرید بغل پدر. من در دل می گفتم اگر او پارسا مادری به آن شهامت و تحمل نداشت که دارد، و خود خاطره از سالیان ایستادن در صف ملاقات مادر و پدر، لابد بغضش الان می ترکید. گاه هست که می ترکد و به باورم در آن وقت چیزی نمی ماند برای آن ها که این تسلسل ظالمانه را پاسدارانند. در اتاق های ملاقات زندان گاه هست که زندانی و زندانبان. و همه قفل و بندها و دیوارها حتی، یکصدا می گریند. به این سرنوشت زورمدار.

که بعضی وقت ها، حتی سنگ و آهن هم از آدمی نرم ترند و می گریند.


ولی هیچ یک از این حرف ها تازه نیست. سال هاست که بچه های ایران شب موقع خواب سراغ پدر و مادری را می گیرند که زندانی است، و چون بزرگ شدند بچه هایشان همان حسرت را در نبود آن ها دارند. این دور تسلسل است. حالا هم شما بهانه اید حمید رضا و امیررضا، در واقع برای همه بچه هائی می نویسم که مثل شما – امروز یا روزگاری پیش - دلشان برای بابا تنگ شده است. برای شما می نویسم و حتی برای بچه هائی که متولد نشدند، چرا که پدر و مادرهایشان حسرت دیدن آنان را با خود به پشت میله ها بردند. گاهی فقط اسمی از آن ها مانده است در خاطرها. و صلیب این سرنوشت تلخ را فقط آن ها به دوش می کشند که در هوای آزادی ناله ای کرده، ننوشته ای نوشته، یا گامی برداشته باشند.

دوستان کوچک

این جا سرزمین کویری ما، به همین زنان و مردانی مانند بابا عبدالله شما زنده است و سبز. که صد سال است می گویند آزادی و از پا نمی مانند. قصه این اشک و این درد به زمانی شروع شد که اصلا دانشگاه نبود که دانشجو باشد و حکومت از فریادش بترسد. تازه اولین روزنامه آزاد شروع شده بود که دار از نام مدیر آن روزنامه، میرزا جهانگیرخان سربلند شد. صوراسرافیل همان هائی را نوشته بود که بابا عبدلله می گوید و می خواهد: آزادی. همان کلمه ای که مستبدان و شاهان از آن می ترسند. در آن زمان تازه چند ماهی بود که قانونی نوشته شده بود، زندانی نبود هنوز و دستبندی هم. اما تاریخ وطنمان همیشه از فریاد و ناله اهل فضل پر بوده است.همیشه بنای زور بود، ظلم بود. دانشگاه و روزنامه، دفتر و انجمن و حزب همه آمدند تا بنیاد ظلم براندازند و هنوز نتوانسته اند. برای همین هر کس به سمت آن ها رفت لایق زنجیر و دستبد شد.

حالا بگوئید چرا این رسم زندان برای گفتن، نوشتن، یا حتی فکر کردن، ور نمی افتد. چرا بغض حمید و امیر و پارسا، مانی و رها و سحر تمامی ندارد. می گویم نه تمامی دارد. اما … این کار فردای شماست.

هفت هشت ساله، خیلی کوچک تر از شما بودم که نامه ای نوشتم به آسمان. تا سال ها آن نامه زیر قالی اتاق پذیرائی و مدتی لای سجاده مادربزرگم بود. به آسمان نشین اعلا شکایت برده بودم که چرا باید پدرم در فلک الافلاک باشد و من در تهران به مدرسه بروم. نوشته بودم من کوچکم چرا آقای مشعشعی هر روز به من می گوید باید مواظب مادرت باشی. جوابم روزی رسید که آقای مشعشعی معاون دبستانمان را هم سر صف، جلو چشم ماها دستبند زدند و بردند. این بار نامه ای دیگر نوشتم خطاب به آقای مشعشعی که هرگز دیگر ندیدمش. نوشتم معنای نگاه مهربانتان را فهمیدم. نوشتم مواظب مادرم خواهم بود.

نزدیک نیم قرن گذشت، و در این فاصله هزاران نامه به سوی بالا رفت. هزاران کودک بهانه مادر و پدر گرفتند. هزارانشان هرگز پاسخی نگرفتند. تا… من هم بزرگ شدم. رفتم به همان جا که امروز بابا عبدالله آن جاست، این بار پسرم نیما نامه نوشت و گفت. همان ها را که من گفته بودم، همان ها که امروز شما بر زبان دارید.

این نامه ها و فریادهای پدرانمان، ما و فرزندانمان و شما که نسل فردا هستید، صد سال است دارد در یک جا جمع می شود. در یک دیتا بیس بزرگ که چه حافظه ای دارد. آن جا اداره عرایض دولت نیست که کوتاه مدتی بعد که با این نامه ها پزدادند و تبلیغات کردند، خمیرش کنند. آن جا بایگانی راکد نیست که بعد از مدتی فراموش شود. آن جا دل ها به سنگی کسانی نیست که دستبند به دست بابا عبدالله زدند. در آن جا قدرت آن قدر پوشالی نیست که با گفتن و نوشتنی بلرزد و هی زندان بسازد. هی زندانی بسازد.

اما روزی و روزگاری که چندان دور نیست این دور تمام می شود. زندان خراب نمی شود اما جای بدها و اوباش و دزدها و قاتل ها خواهد شد. کسی را برای اندیشه اش و گفتارش و نوشتارش به بند نخواهند کرد. و این همان درخواستی است که به خاطرش مادرها و باباهای چهار نسل گذشته به زندان رفتند. رفتند که زندان فقط جای بدکاران باشد. نه آدم های نجیب و مهربانی مانند بابا عبدالله. مثل بابا احمد پورسا، مثل مامان مهری آزاده پورزند. اما نشد. هنوز نشده است. هادی خرسندی، شاعری که روزگاری گفته بود چاره درد ایران، کمی آزادی است. همو در همان شعر می گوید:

بچه ها، این کار فردای شماست.