وبلاگ خانه

ابراهیم مهتری
ابراهیم مهتری

مثل چه گوارا …

 

” نوستالژیا   “ دومین وبلاگ برگزیده هنر روز است. نویسنده این وبلاگ سیامک مهاجری است . این وبلاگ در زمینه ی ادبی فعال است بیشتر به کار انتشار داستان و شعر می پردازد.

سیامک مهاجری درباره بلاگ خود می نویسد: “ داستان سودای کلمه است. که همواره مرا به تنهایی می خواند .به در خود بودن با خود بودن وزیستن همچون شکل تنهایی خود که مانند دهان مرگ وسوسه انگیز وپر التهاب است. “

از این وبلاگ داستانی را با عنوان « مثل چه گوارا»  انتخاب کرده ایم. داستانی که به روایت نویسنده در چند نشریه خارجی به چاپ رسیده و مورد تحلیل ها و تفاسیر زیادی واقع شده است. در این داستان پسری عاشق دختری بنام آزاده است و از طریق دختری بظاهر فاحشه از جزئیات زندگی آزاده مطلع می شود … این داستان را در ادامه از پی بگیرید…

نشانی پست الکترونیکی وبلاگ:

http://www.boof60.blogfa.com

 

مثل چه گوارا

سیامک مهاجری

پرنده های غروب روی بالشان انقدر سرخی دارند که گلوله ندارند . آدمها غروبها بیشتر انقلابی می شوند.وقتی پرنده هایی را می بینند که توی خونی غروب همینطور پرواز می کنند و بعد روی لبه دیوار یا سیاهی سیمهای بلند برق ردیف صف می کشند و نگاهشان را از کفترهای چاهی روی گمبد امامزاده می دزدند.

حالا غروبها همیشه خودم را در هیئت یک چریک انقلابی فرض می کنم که ریش های انبوه اش را به باد سپرده .نگاهش توی افق مانده و سیگار برگش لای انگشتانش در حال سوختن است مثل چه گوارا!

صبحها که از خواب بیدار می شوم سرم پر می شود از خیلات جور واجور وفکرهای بیهوده پر ادعا. مثل پرنده های صبح که بر خلاف قیافه نق نقوی غروبشان انگار که سوار بر دوچرخه 24 رحیم باشند .چنان توی آسمان قرو قمیش می آیند که آدم بی برو برگرد یاد رحیم می افتد که آنوقتها دوچرخه بیست و چهارش را نوار کرده بود و دو تاپرچم زده بود به فرمانش وبا چنان عشقی توی کوچه ها گردن می زد و ویراج می داد که هرکس نمی دانست فکر می کرد پرنده صبح است توی آبی آسمان که دارد برای خودش حال می کند .

آنوقتها من تنها کسی بودم که توی محله دفتر شمع و پروانه ای داشتم که عمو رضا از مشهد برایم خریده بود و همه دخترهای محله آرزو داشتند یک بار هم اگر شده حرف اول اسمشان را انگلیسی حک کنم گوشه دفتر . تازه همه می دانستند که تقاشی ام خوب است و اگر یک قلب می کشیدم ویک تیر ازآن رد می کردم دیگر نوالنور می شد واینطور انها می توانستند همه جا جار بزنند که یک نفر انقدر عاشقشان است که اسمشان را توی دفتر شمع وپروانه ای نوشته . اما خودشان هم خوب می دانستند که من عاشق آزاده دختر همسایه بغلی مان بودم که یک خال پشت لبش داشت وسمیه دختر مستاجر پایینیمان گفته بود که روی چاک سینه اش هم یک خال داره مثل خال پشت لبش . اولش سمیه این حرفها را نمی گفت اما وقتی طرح یک لیلی ومجنون را برایش روی یک کاغذ بزرگ کشیدم وقول دادم که به عمو رضا بگویم یک دفتر شمع وپروانه ای هم برای او بیاورد خر شد و قبول کرد هم باهام به انباری بیاد هم خبرای دخترا بخصوص آزاده رو بهم برسونه . توی انباری وقتی سینه هاشو مثل انار چرونده بودم چاک سینه اش رو بهم نشان داده بود و گفته بود:

این رو که شنیده بودم با پشت دست محکم زده بودم توی دهنش که تو آنجای آزاده رو از کجا دیدی . به گریه افتاده بود وبعد کلی قسم وآیه گفته بود که بخدا شورت آزاده کش نداشته و تو حموم یکهو از پاش افتاده . یکبار بار هم بهعدها؟ که موهایش را کشیده بودم و سرش را خواسته بودم بکوبم به دیوار با ترس و لرز مجبور شده بود بگه که یکبار چادر نگه داشته بود که آزاده لباسش و عوض بکنه یواشکی دیده که اونجای آزاده خال داره

آنوقتها هنوز حرفی از انقلاب وانقلابی نبود یا لااقل من نشنیده بودم توی کوچه که فوتبال بازی می کردیم یا وقتهایی که دوچرخه رحیم را کش می رفتم همش به پرو پاچه آزاده نگاه می کردم که یک چادر گل دار سفید سرش می کرد و مثل زنها دم در می نشست و با دخترها شوخی می کرد و تند تند حرف می زد و با آن دندانهای هویجی اش ریز ریز می خندید وهمه را می خنداند . فقط غروبها یک ساعتی بیرون می آمد دخترها عاشق اش بودند . وغروب که سر کوچه پیدایش می شد بازی را رها می کردند و دورش جمع می شدند .

سمیه می گفت منبع اطلاعات همه چیز می دونه . از همه چیز خبر داره کلی کتاب خونده چیزایی از پسرا می دونه که آدم شاخ در می آره و بعد عقب عقب می رفت و موذیانه می خندید ومی گفت:

وبعد همینطور مات سر جایش می ایستاد

سیمیه این وقتها نمی توانست جلوی خودش را بگیرد وپقی می زد زیر خنده . یک خنده بی خیال و رها مثل پرواز پرندها توی آبی صبح آسمان .آزاده به همان اندازه که با دخترها گرم بود وصمیمی با پسرها سرد بود ومحلمان نمی گذاشت.روی تخته سنگ کنار خانه شان که می نشست تمام فکرو خیالاش پیش حرفهایش بود که شمرده شمرده برایشان می گفت وانفجار خنده هایی که یکهو پخش می شد توی کوچه وجای خالی پرنده ها را روی درختها می گرفت.

من از همان وقتها بود که از چه گوارا متنفر شدم. اول که نمی شناختمش .سمیه اسمش را ازآزاده شنیده بود. اولین بار روی جلد کتابها یش دیده بودیمش همان روزهایی که مثل پسرها کتابهایش را توی دستش می گرفت و روی جلد همه شان عکس چه گوارا بود که یک سیگار برگ گوشه لبش داشت.

من آنوقتها فکر می کردم چه گوارا یک خواننده وطنی است مثل داریوش . که همه عاشقش بودند .یک عکس ازش داشته باشند یا یک امضا . بعداها که فهمیدم چه گوارا یک انقلابی کوبا ست . قصد کردم منهم هر طور شده یک انقلابی بشوم و مثل او که از آرزانتین به کوبا رفت .منهم از ایران بروم و در کوبا یک انقلاب راه بیندازم تا آزاده بجای یک غریبه عکس مرا روی جلد کتابهایش بچسباند که هم محله ایش هم بودم. این فکرها همیشه غروبها که روی بال پرنده ها را سرخ می کرد به ذهنم می رسید کنار پنجره می نشستم وتوی خیالاتم مثل چه گوارا می شدم که همه دخترها عاشقش بودند سمیه می گفت برادر آزاده دانشجوی مبارز است می گفت برادرش این چیزها را به او یاد می دهد می گفت چه گوارا از دوستان برادرش جهان است وچه گوارا قرار است با آزاده ازدواج کند. آنوقتها که از دبیرستان بیرون می زدیم با کریم می رفتیم جلوی دانشگاه تهران منتظر می ماندیم تا جهان را تعقیب کنیم و چه گوارا را از نزدیک ببینیم یک روز بلاخره حوالی کافه بهار چه گوارا را دیدیم شلوار کرمش را انداخته بود روی پوتین هایش موقعه حرف زدن ریش های انبوه اش تکان تکان می خورد ویک سیگار برگ را توی دستهای ظریف اش بازی بازی می داد داشت با جهان حرف می زد یکی از عکسهای خودش را می داد به جهان که لابد ببرد وبه آزاده برساند کریم بود که گفت

-خودشه

نفهمیدم دیگه چی شد دل را زدم به دریا رفتم آنطرف خیابون با دست زدم پشتش قتی برگشت یکی محکم خواباندم توی گوشش وفرار کردم . توی کوچه ها که خودم را گم می کردم با خودم فکر میکردم چقدر از چه گوارا ودانشجوی مبارز بدم می آید تازه هر چه دلم خواست فوش آبدار نثار چه گوارا کردم . فرداش که جهان توی کوچه چشمش بهم افتاد و محکم مرا به تخت دیوار کوبید بهش گفتم

ته خنده ای زده بود چشمهایش را بسته بود و آرام با کف دست زده بود روی سرم

وبعد کلی خندیدن کتاب جنگ شکر در کوبا را بهم داده بود

کتاب امضای آزاده را رویش داشت

(( انقلاب فرزندان خود را می بلعد

فرانتس فانون

تقدیم به برادرم جهان که وجودم را به ریشه های اتقلاب پیوند زد

آزاده))

شاید اگر امضای آزاده روی صفحه اول کتاب نبود روی کتاب را هم باز نمی کردم .توی یک هفته سه بار کتاب را خواندم و فکر کردم آزاده از چی این چه گوارا خوشش آمده که از من نیامده . جهان می گفت :ابراهیم چه گوارا را اعتقادی فهمیده

حالا چه مثل ابراهیم اعتقادی چه مثل من که همینطور الله بختکی فهمیده بودمش .همه .همه ما مثل چه گوارا شده بودیم ومن که خودم را برای آزاده این شکلی کرده بودم می دانستم .که هرکس که می گوید مثل هیچکس تیست دروغ می گوید .بخاطر اینکه همه یا مثل چه گوارا بودیم . یا مثل فیدل .یا مثل فانون یا مثل خیلی هایی که مثل ما نبودند .

تازه از آن وقت بود که فهمیدم هرچه چه گوارا تر باشی آزاده بیشتر تحویلت می گیرد .یعنی نه همه تحویلیت می گرفتند جلو دانشگاه .دوستان جهان آره همه بیشتر تحویلت می گرفتند

آزاده از وقتی فهمیده بود که جنگ شکر در کوبا را خوانده ام و از جهان کتاب می گیرم بیشتر مایل شد من بهشون نزدیک بشم . دیگر آزاده آن آزاده دست نیافتنی روزهای کوچه نبود روبرویم می نشست و برای ما حرف می زد وگاهی با آن دندانهای هویجی اش ریز ریز می خندید. یکبار توی کافه بهار یکی از دوستهای جهان گفته بود

آزاده این وقتها می خندید ومی گفت

جهان همه را ساکت می کرد

همه خنده کنان می زدند پشت جهان و جهان دستهایش را توی هوا تکان می داد ومی گفت

خوب دیگه دست پخت خودمه ببینید چی ازش می سازم

اما من نه خودسازی انقلابی کرده بودم نه دوست داشتم این کارها را بکنم .من همه این کارها را فقط بخاطر خوشایند آزاده کرده بودم من فقط کتابهایی را می خواندم که از خانه آنها می آمد. و امضایی نشانی چیزی از او داشت .همه این حرفها را برایش توی دفتر شمع وپروانه ام نوشته بودم . از همان روزهای فوتبال بازی کردن تا تمامی نفرتی که از چه گوارا داشتم .اینکه چقدر کتابهای انقلابی برایم مسخره است .واین تیپ وقیافه ها که فقط برای دلخوشی او زده بودم . از اینکه هیچوقت نمی فهمیدمشان که چرا انقدر دلشان برای همه می سوزد و کار بارشان را ول می کنند و توی کافه ها می نشینند و برای یک روز که خواهد آمد قهوه می خورند وتصمیم می گیرند .

تازه این ادا بازی هایشان را بیشتر نمی فهمیدم . وقتی که همه را می شستند و توی بی خیالیشان برای هم فال قهوه می گرفتند. شعرهای انقلابی می خواندند .نوارهای انقلابی گوش می دادند .لباسهای انقلابی می پوشیدند . ولی من همه اینها را دوست نداشتم . من عاشق پرواز کردن های رحیم با آن دوچرخه بیست وچهارش بودم که گردن می زد و توی کوچه ها صدای زنگ اش را توی خالی پرنده ها می پاشید . وباد توی پرچم هایش می خوابید و بچه ها همیشه پشت دوچرخه اش فریاد می زدند و کوچه ها را یکی پس از دیگری پشت رحیم گم می کردند.

همه اینها را برای آزاده نوشتم و شب ازدواجش با ابراهیم کادو کردم وهدیه فرستادم و دیگر آنطرفها پیدایم نشد. دیگر نه آزاده را دیدم نه جهان را ونه دیگر هیچ دانشجوی مبارزی را که شبیه چه گوارا باشد. روزی که خبرآوردند همراه با جهان وابراهیم مقابل جوخه آتش اعدام شده کوچه ابری بود و آسمان آرام آرام می بارید . هیچکس جرات نکرد پارچه سیاهی سر کوچه بزند .آقا یدالله پدرشان توی جوب عق زده بود روی عکس های چه گوارا که روی آب تیره روان بود .

از همان وقت بود که غروبها به یاد آزاده خودم را در هیئت یک چریک انقلابی فرض می کردم وهمیشه با خودم فکر می کردم وقتی آزاده مقابل جوخه آتش قرار گرفت داشت به چی فکر می کرد

 

برای چاپ قصه ها و مطالب  وبلاگتان و معرفی بیشتر نوشته هاتان در صفحه ی وبلاگ خانه توسط نشانی پست اینترنتی روز با ما در تماس باشید