کنزابورو اوئه، نویسنده ژاپنی و برنده جایزه نوبل ادبیات، در میان دوستداران کتاب در ایران نامی آشناست. تاکنون 3 رمان- روزی که او خود اشک های مرا پاک خواهد کرد، فریاد خاموش، شکار- از این نویسنده به زبان فارسی منتشر شده است. به مناسبت انتشار چهارمین رمان اوئه به زبان فارسی- گریه خاموش- گفت و گویی مفصل با او را برای شما انتخاب و ترجمه کرده ایم، که قسمت نخست آن در هفته گذشته تقدیم تان شد و اینک قسمت دوم و پایانی این مصاحبه را می خوانید…
گفت و گو با کنزابورو اوئه
به دنبال درک گذشته: جنگ و دموکراسی
ناتان چندین کتاب از شما ترجمه کرده. فکر می کنید سبک نویسنده هم قابل ترجمه است؟
تا حالا که همه ترجمه های کتاب هایم را دوست داشتم.هر مترجمی صدای خودش را دارد، اما فهمیدم که مترجم ها کتاب هایم را خیلی خوب خوانده اند. ترجمه ناتان را دوست دارم، اما ترجمه فرانسوی آثارم بی نظیر است.
به عنوان خواننده چقدر به این زبان ها تسلط دارید؟
فرانسه و انگلیسی را مثل یک خارجی می خوانم. خیلی طول می کشد تا کتابی را به ایتالیایی بخوانم، اما وقتی می خوانم، احساس می کنم روح کار را درک کرده ام. وقتی ایتالیا بودم یک مصاحبه رادیویی کردم و خبرنگار از من درباره دانته پرسید. باور دارم که کمدی الهی دانته هنوز می تواند جهان را نجات بدهد. خبرنگار باور نمی کرد که یک ژاپنی قدرت درک موسیقی زبان ایتالیایی را داشته باشد. گفتم، بله کاملا نمی توانم، اما بعضی از طنین موسیقیایی دانته را می فهمم. گفت چیزی از حفظ از دانته برایم بخوان. حدود ده پانزده خط از برزخ را برایش خواندم. ضبط را خاموش کرد و گفت، این که ایتالیایی نبود- ولی من فکر می کنم که شعر ها را به ایتالیایی خواندم.
خیلی از نویسنده ها اصرار دارند که در خلوت بنویسند، اما راوی کتاب های شما که نویسنده است، روی کاناپه داخل اتاق نشیمن دراز کشیده و مشغول خواندن یا نوشتن است. شما خودتان هم در میان اعضا خانواده کار می کنید؟
نیازی ندارم که در تنهایی و انزوا کار کنم. وقتی می خوانم یا می نویسم احتیاجی ندارم که خودم را از خانواده جدا کنم یا از آنها دور باشم. بیشتر وقت ها در اتاق نشیمن کار می کنم، کنار هیکاری که موسیقی گوش می دهد. می توانم در حضور هیکاری و همسرم کارم را انجام دهم، چون کار را بارها و بارها بازنویسی می کنم.رمان همیشه ناتمام است، و می دانم که تماما بازنویسی اش می کنم. وقتی اولین نسخه کارم را می نویسم، لازم نیست حتی خودم دست به قلم باشم. وقتی هم دارم بازنویسی می کنم، رابطه ای میان من و متن به وجود آمده، دیگر احتیاجی نیست که تنها باشم.
اتاقکی در طبقه دوم دارم، اما به ندرت آنجا کار می کنم. تنها وقتی به آنجا پا می گذارم که مشغول ریزه کاری های آخر رمان هستم و لازم دارم که تمرکز کنم- اگر آنجا نروم برای بقیه مزاحمت ایجاد می کنم.
در یکی از مقالات تان نوشته اید که فقط سه نوع آدم برای گفتگو جذاب هستند: آدمی که همه چیز سرش می شود، آدمی که در دنیای تازه ای بوده، یا آدمی که چیز عجیب یا ترسناکی را تجربه کرده. خود شما کدام یکی هستید؟
دوست نزدیکی دارم-منتقدی بی نظیر-که می گوید با تو هیچ جور نمی شود حرف زد.می گوید اوئه به حرف هیچ کس دیگری توجه نمی کند، فقط از چیزهایی که در مغز خودش می گذرد حرف می زند. فکر نمی کنم حرفش درست باشد و البته فکر نمی کنم که برای کسی جالب باشد که من به حرفش گوش بدهم. چیز مهمی در زندگی ندیدم، در دنیای جدیدی نبودم. تجربه های عجیب و غریب هم ندارم. چیزهای خیلی کمی را تجربه کرده ام همان تجربه های ناچیز را نوشته ام و بازنویسی کرده ام و از طریق همین بازنویسی دوباره آنها را تجربه می کنم.
اغلب کارهای شما بر اساس تجربه شخصی است. رمان هایتان را متعلق به سنت رمان-من می دانید؟
در سنت من-رمان کارهای بسیار بزرگی وجود دارد.مثلا هومی ایوانو که در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم می نوشت، و یکی از نویسنده های محبوب من هم هست. او جمله معروفی هم دارد:“شجاعت شهوانی لاعلاج.” اما رمان-من درباره زندگی روزمره نویسنده ای است که با یک رویداد یا اتفاق غیر عادی معنای دیگری پیدا می کند-سونامی یا زلزله، مرگ مادر، مرگ شوهر. هیچ وقت به نقش فرد در اجتماع نمی پردازد. کارهای من ملهم از زندگی شخصی من است، اما سعی می کنم از این طریق به مسائل اجتماعی بپردازم.
دیکنز و بالزاک جهان را به طور عینی می نوشتند. با ذهنی دقیق و وسیع این کار را می کردند. اما وقتی که من دارم جهان را به واسطه خودم شرح می دهم، مهم ترین سئوال برایم این است که چطور داستان را روایت کنم، چطور صدایم را پیدا کنم. بعد نوبت شخصیت هاست.
تمام رمان های شما از تجربه شخصی آغاز می شود؟
دست که به نوشتن رمان می برم، تصوری از پیش تعیین شده ندارم که شخصیت داستان را کجا می برم یا چطوری شخصیتی را به وجود می آورم. اینها برای من همان ریزه کاری در اثر است. در طول زمان بازنویسی و پرداخت کار، شخصیت ها و موقعیت های تازه پدید می آید.و در این سطح رمان با زندگی واقعی کاملا تفاوت پیدا می کند. و شخصیت ها شکل میگیرند و داستان خود به خود پرورش پیدا می کند.
با اینکه تمام رمان هایم به شکلی درباره خودم است، اما من خودم را مردی جوان، مردی میان سال با فرزندی روی صندلی چرخ دار، یا یک پیرمرد تصور می کنم. من روایت اول شخص را در تقابل با سوم شخص پرورش می دهم. مشکل اینجاست. یک نویسنده واقعاً کار کشته توانایی سوم شخص نوشتن را دارد، اما من قادر نبوده ام سوم شخص را خوب بنویسم. از این نظر، نویسند تازه کاری به حساب می آیم. با اینکه قدیم ترها سوم شخص می نوشتم، اما آن شخصیت ها همیشه شباهت های سطحی با من داشتند. و به همین خاطر فقط در خلال شخصیت اول شخص می توانم واقعیت درونی خودم را روشن کنم.
در”آگاوی دیو آسمان ها” برای مثال، در باره آدمی نوشتم که شرایطی مشابه با من دارد، یعنی وقتی که هیکاری به دنبا آمد، اما او تصمیمی متفاوت می گیرد.پدر آگاوی تصمیم می گیرد که به زنده ماندن پسرش کمک نکند.در یک مسئله شخصی، درباره شخصیتی نوشتم-بیردBird-که زندگی با بچه اش را برمی گزیند.هر دوی اینها را تقریبا در یک زمان نوشتم. و در واقع از نظر زمانی به عقب برگشتم.درباره رفتار پدر آگاوی و بیرد نوشتن، در واقع زندگی من را با بیرد همسو کرد. تصمیم نگرفته بودم که این کار را بکنم، اما بعدا متوجه شدم که این طوری بوده.
هیکاری همیشه قهرمان رمان های شما است.
حالا چهل سال است که با هیکاری زندگی می کنم و نوشتن از او یکی از ستون های بیان ادبی من بوده. درباره او نوشتم تا نشان بدهم که چطور آدم روی صندلی چرخ دار خودش را می شناسد و چقدر این شناختن سخت است. وقتی جوان بود سعی می کرد خودش را-وجود انسانی اش را-از طریق موسیقی بیان کند.زمانی برایش پیش آمد که مفاهیمی مثل غم و اندوه را با موسیقی بیان کند و وارد روند خودشناسی شد. و این راه را ادامه داد.
قبلا گفتید حرف های او را کلمه به کلمه نوشتید و فقط مرتب شان کردید.
من دقیقاً حرف های هیکاری را به همان شکلی که خودش گفته بود نوشتم. پیش درآمد و شرایطی که آن حرف ها گفته می شوند و واکنشی که بقیه به آن ها نشان می دهند ساخته من است. در خلال این کار حرف های هیکاری قابل فهم تر شد.هیچ وقت حرف هایش را دستکاری نکردم که قابل فهم باشند.
برخورد بقیه بچه ها در برابر این کار- نوشتن از هیکاری در رمان ها – چیست؟
از پسرم اوچان و دخترم ناتسومیکو هم نوشتم اما فقط ناتسیمیکو چیزهایی را که درباره هیکاری می نویسم می خواند.خیلی باید مراقب باشم و گرنه به من ایراد می گیرد که هیکاری این حرف را نمی زند.
چرا از اسم های واقعی شان استفاده کردید؟مخصوصاً درمورد هیکاری؟
راستش، من اسم واقعی اش را بکار نبردم، در رمان اسمش ایئور است، و در زندگی واقعی پوه صدایش می کنم.
چرا؟
Winnie The Pooh باعث ازدواج من با همسرم شد.درست قبل از پایان جنگ ترجمه ای از Winnie The Pooh را ناشری به نام ایوانامای شوته منتشرکرد، ناشر کتاب های روشنفکری بود. فقط چند هزار تا از آن بود. برادر همسرم هم دوره ای دبیرستان من بود و مادرش از من خواست که یک نسخه کتاب خانه ای در کنج پوه را برایش پیدا کنم.چون در طول جنگ آن را خوانده بود اما گمش کرده بود.من کارمند ماهر یک کتاب دست دوم فروشی در توکیو بودم. کتاب را برایش پیدا کردم و فرستادم و با دخترش رابطه پیدا کردم. ماجرا از اینجا شروع شد. اما من خودم را شبیه شخصیت Winnie The Pooh نمی دانم.
وقتی جایزه نوبل را بردید، خانواده تان چه واکنشی نشان دادند.
رفتارشان با من هیچ فرقی نکرد.اینجا نشسته بودم می خواندم. آنجا هیکاری به موسیقی گوش می داد.پسرم که دانشجوی بیوشیمی در دانشگاه توکیو بود و دخترم که دانشجوی دانشگاه سوفیا بود، توی اتاق غذا خوری بودند.انتظار نداشتند که برنده بشوم. حدود ساعت نه شب تلفن زنگ زد. هیکاری جواب داد-یکی از کارهای مورد علاقه اش تلفن جواب دادن است. می تواند به زبان فرانسه، آلمانی، روسی، چینی و کره ای به درستی کامل بگوید:“حال شما چطور است.” بله تلفن را برداشت و به انگلیسی یک بار گفت نه. دوباره گفت نه. بعد گوشی را داد به من. یکی از اعضا کمیته نوبل اکادمی سوئد بود. پرسید:“شما کنزابرو هستید؟ پرسیدم مگر هیکاری از طرف من جایزه را رد کرده؟ بعد گفتم خیلی متاسفم، من می پذیرم. تلفن را گذاشتم برگشتم سر جایم روی صندلی نشستم و اعلام کردم که من بردم. همسرم گفت: راست می گویی؟
فقط همین؟
بله. دو تا بچه هایم که هیچی نگفتند.فقط بی سر و صدا رفتند به اتاق شان.هیکاری هم به موسیقی گوش می داد.هیچ وقت درباره جایزه نوبل با او حرف نزده بودم.
از رفتارشان ناراحت شدید؟
خودم هم مشغول کتاب خواندن شدم، اما نمی توانستم جلو حیرتم از واکنش خانواده ام را بگیرم. بعد تلفن شروع کرد به زنگ زدن. پنج ساعت مداوم بدون وقفه. آدم هایی که می شناختم، آدم هایی که نمی شناختم.بچه هایم فقط می خواستند خبرنگارها بروند خانه شان. مجبور شدم پرده ها را بکشم تا خلوت شان بهم نخورد.
مسئله ناخوشایندی برای بردن نوبل وجود داشت؟
هیچ مسئله منفی نبود. اما از طرف دیگر هیچ نکته مثبتی هم نبود. از زمانی که جایزه را بردم، تا سه سال خبرنگارها خانه ام را محاصره کرده بودند. نشریات ژاپنی تمایل داشتند که در مورد ارزش جایزه اغراق کنند.حتی نشریاتی که بهایی برای کار ادبی من قائل نبودند یا حتی آن دسته که با عقاید سیاسی من مخالف بودند، وقتی فهمیدند نامزد نوبل شدم، به من توجه نشان دادند.
جایزه نوبل از نظر کار ادبی بی تاثیر است، اما سطح زندگی آدم را، موقعیت اجتماعی آدم را بهتر می کند. یک جور اعتباری است که می شود در حوزه های گسترده تری خرجش کرد.اما برای نویسنده چیزی عوض نمی شود. تصورم از خودم عوض نشده. فقط چند تا نویسنده بودند که بعد از بردن جایزه نوبل کارهای خوب نوشتند.توماس مان یکی از آنها ست. البته فاکنر هم.
وقتی هیکاری به دنیا آمد شما رمان نویس معروفی بودید. شما و همسرتان را زوج های خوشبختی می شناختند. هیچ وقت نگران نبودید که هیکاری زندگی حرفه ای تان را از شما بدزدد؟
بیست و هشت ساله بودم. پنج سال قبل از آن جایزه معتبر آکوتاوا را برده بودم.اما از داشتن بچه معلول نه نگران بودم نه شرمنده. شخصیت بیرد در رمان یک مسئله شخصی معذب است ک با یک بچه معلول زندگی کند.-این برای پلات داستان لازم بود-اما من هیچ تشویشی در این مورد نداشتم.من تقدیرم را انتخاب کرده بودم.
بعد از اینکه هیکاری متولد شد مطمئن نبودید که زنده می ماند.
دکتر گفت که احتمال زنده ماندنش خیلی زیاد نیست.حس می کردم خیلی زود خواهد مرد.چند هفته بعد از تولد هیکاری سفری به هیروشیما کردم.خیلی از آدم هایی را که از بمب اتم جان سالم بدر برده بودند دیدم که اسم مرده های آن سانحه را روی فانوسی نوشته بودند و می سپردند به رودخانه.بعد به فانوس نگاه می کردند که روی آب غوطه می خورد- روح مرده می رفت به تاریکی.دلم می خواست من هم در این کار شرکت کنم.اسم هیکاری را روی فانوس نوشتم، چون فکر می کردم خیلی زود خواهد مرد.آن زمان دیگر علاقه ای به زنده ماندن نداشتم.
بعدا برای یکی از دوستان خبرنگارم که دخترش را در بمباران هیروشیما از دست داده، گفتم که چه کردم.جواب داد، تو کارهای احساساتی نباید بکنی.تو باید مداوم کار کنی.مدتی بعد، خودم هم فهمیدم که کارم بدترین نوع احساساتی گری بود.دیگر رفتارم را عوض کردم.
“منظور از احساساتی گری چیست؟
بهترین تعریف را فلانری اوکانر کرده.به نظر او، آدم احساساتی با واقعیت صادقانه رو در رو نمی شود. به گفته او تاثر برای آدم معلول نوعی پنهان کردن آن آدم هاست. اوکانر این شیوه احساساتی گری مضر را ربط می دهد به ریشه کن کردن معلول ها در جنگ جهانی دوم توسط نازی ها.
در یکی از داستان های آی بشورید…، صحنه ای هست که یکی از دانشجویان دسته راستی بچه معلول راوی را می دزد و در ایستگاه راه آهن تنها رهایش می کند. چنین چیزی واقعا رخ داده؟
در آن زمان دانشجویان من را متهم می کردند که فقط درباره بچه معلولم می نویسم و توجهی به مردم ژاپن که رنج می کشند ندارم.آنقدر شیفته بچه خودمم که دیگر علاقه ای به مسئله جامعه ندارم.تهدید کردند که هیکاری را می دزدند، هیچ وقت دست به این کار نزدند.اما صحنه ای که در این رمان آمده واقعی است.روزی هیکاری در ایستگاه قطار توکیو گم شد و من پنج ساعت دنبالش می گشتم.
درباره زندگی جنسی هیکاری نوشتن دشوار است؟ بشورید و یک زندگی آرام راوی متوجه می شود که زندگی جنسی خودش را نمی تواند با زندگی پسر معلولش تطبیق بدهد.
هیکاری تمایلات جنسی ندارد.حتی اگر صحنه های سکسی در تلویزیون باشد، هیکاری چشمش را می بندد. روزی تلویزیون برنامه یک پیانیست کچل را نشان می داد، باید رابطه ای میان کچل بودن و برهنه بودن برای هیکاری وجود داشته باشد-هیکاری اصلا به آن برنامه نگاه نکرد.این تنها واکنش هیکاری به مسائل جنسی است. شاید فکر کنید هیکاری به مسائل جنسی حساس است، اما به شیوه ای کاملا متفاوت از اغلب مردم.(رو به هیکاری)پوه-چان، آن پیانیست را یادت می آید؟
هیکاری اوئه: کریستوفر ایشنباخ
پیانیست و رهبر ارکستر معروف.در عکس روی جلد آلبومش موی پرپشت مشکی دارد. اخیرا به ژاپن آمد و انگار کاملا کچل شده. ما از تلویزیون برنامه اش را می دیدیم اما هیکاری به سرش نگاه نکرد.من باید جلد سی دی را روی صفحه تلویزیون می چسباندم تا هیکاری می توانست تماشا کند.
چرا دیگر هیکاری شخصیت اصلی داستان تان نیست؟
از ده سال پیش دیگر به طور مستقیم از هیکاری ننوشتم، اما او همیشه به گونه ای حضور دارد.او مهم ترین شخصیت فرعی داستان من است.همان طور که هیکاری بخشی از زندگی واقعی من بوده، دوست دارم معلول ها هم بخشی از داستان های من باشند.اما زمان محل تجربه است، همان طور که داستایوفسکی با شخصیت راسکولنیکوف تجربه می کرد.رمان نویس سناریوهای مختلفی را اجرا می کند-چطور این شخصیت در این موقعیت باید واکنش نشان بدهد؟من این کار را دیگر با هیکاری نمی کنم.همان طور که زندگی من در کنار او می گذرد و او ستون زندگی من به حساب می آید، نه چیزی که من تجربه می کنم.دغدغه ام این است که او چقدر می پذیرد یا چقدر احساس شرمندگی می کند از پیری من.
پنج شش سال پیش دچار مالیخولیا شدم.هر دو سه سال گرفتارش می شوم.معمولا به خاطر نگرانی هایی که دارم، مثلا درباره سلاح های هسته ای، یا اوکیناوا یا نسل من که همه درگذشتند یا اینکه آیا دیگر رمان های من لازم است.با گوش کردن به موسیقی همیشه به آن غلبه می کنم.سال گذشته سعی کردم که این حال را در رمانم بیاورم. یادم است که سونات پیانوی شماره 32بتهون رو گوش می کردم، ولی یادم نمی آید که چه کسی اجرایش می کرد.ما کلی سی دی داریم.وقتی از هیکاری پرسیدم کی بود، گفت:فردریش گولدا.پرسیدم 1967؟ گفت نه، 58.
عموما زندگی من سه بخش شده، یک سوم برای خواندن، یک سوم برای نوشتن رمان، یک سوم هم برای زندگی با هیکاری.
برنامه نوشتن تان چه طوری است؟
وقتی شروع به نوشتن رمان می کنم، هر روز می نویسم تا رمان تمام شود.عموما ساعت هفت صبح پا می شوم و تا یازده کار می کنم.صبحانه نمی خورم.فقط یک لیوان آب.فکر می کنم برای نوشتن، یک لیوان آب عالی است.
نوشتن کار سختی است؟
کلمه نوشتن در فرانسه travail است.که شامل معنای تلاش با شدت تمام توام با درد است و همین طور نتیجه ای که از این کوشش نصیب می شود.برای پروست، تلاش نوشتن در جستجوی چیزهای از دست رفته و نتیجه ان کوشش یکی است.من این حس را ندارم که نوشتن تلاش است.نوشتن اولین نسخه، کار بسیار فرح بخشی است؛اما باز نویسی کاملا متفاوت است.بازنویسی حسابی زحمت دارد، اما کار را تمام و کامل کردن هم لذت بخش است.
گفتید رمان هایتان راهی است تا به روستایی که در آن بزرگ شدید سر بزنید.
اینجا دو چیز با هم همپوشانی دارند:جنگ در داستان های من و خانه دوران پسریم.من دوران بچگی ام را بارها نوشتم.واقعیت و تخیل حسابی قاتی شده.
روزی در جنگل سعی می کردم نقاشی درخت ها را بکشم و اسم هایشان را یاد بگیرم.سرما خوردم.بستری شدم و به نطر نمی آمد که جان سالم به در ببرم.می پرسیدم: دارم می میرم؟ مادر گفت: اگر هم مردی من دوباره به دنیا می آورمت.پرسیدم: او که می شود یک بچه دیگر؟مادرم جواب داد:همه چیزهایی را که به تو یاد دادم به او هم یاد می دهم.همه کتاب هایی را که تو خواندی می دهم او هم بخواند.
پدرتان چطور؟
چیز زیادی از او به یادم نمی آید. او در تنهایی، در عزلت فکر می کرد.آدم راز آمیزی بود.هیچ وقت با ما بچه ها حرف نمی زد.روی پارچه کار می کرد و می خواند.با بقیه محل هم رفت و آمدی نداشت.
در کوه های شیکوکو زندگی می کردیم.با استان همجوار یک روز راه فاصله بود.شنیدم که پدرم به معلمی سر می زد که متخصص ادبیات چینی بود و آن طرف کوه زندگی می کرد.مادرم می گفت سالی دوبار به دیدن آن معلم می رفت.
مادر یا مادربزرگ تان ا معبد شینتو را در روستا ساخت؟
معبد، معبد بودایی بود-بیشتر جنبه فولکلوریک داشت، بیشتر زمینی بود تا شینتو. در عوض پدرم عمیقا شینتویی فکر می کرد.مردم ژاپن ملتی شینتو به حساب می آیند، اما کاملا وابسته به امپراتور.وقتی من به مدرسه رفتم شش سالم بود و در ده سالگی ام جنگ دوم تمام شد.در این مدت تحصیلات بسیار ناسیونالیستی را دریافت کردم، ناسیونالیستی که با شینتوایسم، امپراتوری، و نظامی گری پیوند داشت.به ما یاد می دادند که امپراتور خداست و باید در راه دفاع از امپراتور بمیریم.ما چنین باوری داشتیم تا که جنگ تمام شد.
هنوز هم شنیتو در بن فرهنگ ژاپنی جا دارد.شینتو ایمانی ساده است که به همه چیز روزمره ربط پیدا می کند.در شینتو توضیح المسائلی وجود ندارد، از الهیات هم خبری نیست.آنهایی که می خواهند شینتو را رها کنند، به سراغ بودایسم یا مسیحیت می روند.یا گرایش به تفکر مستقل پیدا می کنند، مثل روشنفکر ها.من کسی هستم که دنبال تفکر مستقل بوده ام، تفکری میان مذاهب.
راست است که مشکل اختلال خواب دارید؟
من همیشه با خوابیدن مسئله داشتم.به خاطر همین هم در دانشگاه شروع کردم به رمان نویسی.دو سال قرص خواب خوردم، ولی بعد گیلاس مشروب را جایگزینش کردم.می روم به آشپزخانه و حدود چهار تا گیلاس-بعضی وقت ها دوبل- ویسکی می خوردم و دو تا چهارتا قوطی آبجو.بعد از اینکه ویسکی و آبجو را تمام می کنم به راحتی می خوابم.فقط مشکل اینجاست که حجم کتاب خواندنم به اندازه زیادی کم می شود.
در آی بشورید…، راوی می گوید که تمام زندگی ما برای این است که نصف روز مانده به مرگ مان به بصیرتی برسیم.فکر می کنید نصف روز قبل از مرگ تان چطوری است؟
نمی دانم آن نصف روز آخر چطور خواهد بود.اما دلم می خواهد کاملا هوشیار باشم.در این هفتاد و خرده ای سال خیلی چیزها را تجربه کردم.دلم می خواهد چند تا شعر را به یاد داشته باشم.همین حالا دلم هوای “کوکر شرقی/East Coker” را دارد.
فقط همین یکی؟
برای حالا بله.
حالا که به گذشته نگاه می کنید، فکر می کنید در طول زندگی راه درستی را انتخاب کردید؟
من زندگی ام را در خانه گذراندم، غذاهایی را که همسرم درست می کرد خوردم، به موسیقی گوش دادم و در کنار هیکاری بودم.فکر می کنم شغل درستی هم انتخاب کردم-شغلی که خیلی جالب است.هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم می دانم که کتاب هایی که باید بخوانم تمامی ندارد.زندگی من همین است.
دلم می خواهد وقتی بمیرم که کارم را تمام کرده باشم-وقتی نوشتنم به پایان رسیده و فقط می خوانم.ناتسومی سوسه کی زندگی حرفه ای خیلی کوتاهی داشت، 1905 تا 1916.داستان معروفی درباره او سر زبان هاست، وقتی داشت می مرد گفت مشکل جدی این است که الان بمیرم.هیچ وقت دلش نمی خواست بمیرد.در ژاپن اگر کسی بمیرد و نوشته ناتمامی باقی بگذارد، یک ناشری بالاخره کارش را چاپ می کند.برای همین دلم می خواهد قبل از مرگ تمام دست نوشته ها و رمان های ناتمام را بسوزانم.دلم می خواهد کتاب هایی را که دوست دارم تجدید چاپ شوند انتخاب کنم، و مابقی را مطلقاً دلم نمی خواهد تجدید چاپ بشوند.
بیشتر نویسنده ها این حرف را می زنند اما به نظر نمی آید از ته دل شان باشد.
شاید ناگفته های زیادی در دست نوشته های ناتمام نویسنده های واقعاً بزرگ پیدا شود.اما در مورد من، حتی چیزهایی که منتشر شده، نمی توانم ادعا کنم کارم تمام و کمال است.کار نوشتن حتی بعد از چند بار بازنویسی به پایان نمی رسد.باید زمان طولانی بازنویسی شود.بدون بازنویسی آن ها کار من نخواهد بود.
فکر می کنید موفق ترین کارتان کدام است؟
گریه خاموش.این کار جوانی ام است و نقص هایش آشکار.اما گمان می کنم موفق ترین کارم است، با همه نقص ها.
راوی ها در رمان های شما به استعلاء می رسند، اما بعد به نظر می آید که از این استعلاء فرار می کنند.
تجربه من از استعلاء همیشه دست دوم بوده. من استعلاء را همیشه از طریق آدم هایی درک و دریافت کرده ام که مرزهای تجربه ما را پشت سر گذاشتند، یتس و بلیک. بالاخره هم نتوانستم به آن مرزهای ناشناخته، ورای آن دنیایی که ما زندگی می کنیم، برسم، اما از طریق ادبیات موفق به تجربه اش شده ام.همین برای من دلیل وجود داشتن است.
فکر می کنید ایمان سر بار نویسندگی است؟
در ژاپنی کلمه “سربار” ویژگی سنگینی را در خودش دارد{مثل فارسی}.گمان نمی کنم مذهب-ایمان-برای نویسنده ها و متفکرانی که من احساساتم را درباره مذهب با آنها نزدیک می بینم، سر بار باشد.عادت کرده ام که از آنها چیز باد بگیرم.نویسنده ها و متفکرانی هم هستند که من به خودم نزدیک شان نمی بینم. تولستوی، برای مثال نویسنده ای است که با او احساس غرابت نمی کنم.
من ایمان نداشتم، فکر هم نکنم در آینده انسان با ایمانی شوم، اما بی خدا نیستم.ایمان برای من جنبه شخصی دارد.می توانید آن را “اخلاقیات”بخوانید.در زندگی نصیبی از شعور برده ام، اما بیشتر از طریق خرد، تفکر و تجربه- من آدم عقل گرایی هستم- و تنها به واسطه تجربه خودم کار کرده ام. سبک زندگی من، سبک زندگی آدم سکولار است، و شناختم از آدم ها هم از طریق همین بوده.اگر حوزه ای از زندگی من بوده که با استعلاء مواجه شدم، آن حوزه زندگی ام با هیکاری است در چهل و چهارسال گذشته. از ارتباط با هیکاری و با درکم از موسیقی هیکاری، شمه ای از استعلاء را چشیده ام.
من دعا نمی کنم، اما دو کار است که هر روز انجام می دهم.یکی خواندن آثار نویسنده ها و متفکرانی است که به آنها اعتماد دارم، حداقل روزی دو ساعت کارهایشان را می خوانم.دومی هم درباره هیکاری است، هر شب، هیکاری را بیدار می کنم تا به دستشویی برود.وقتی به تخت بر می گردد بنا به دلایلی نمی تواند پتو را روی خودش بدهد، من این کار را برایش می کنم.بردن هیکاری به دستشویی برای من یک آیین است و باز هم برای من حال و هوایی مذهبی دارد.بعد مشروبم را می خورم و می خوابم.