غفّار از آن دسته روشنفکرانی بود که در بسیاری از زمینه ها مطالعات گسترده داشت. او یک محقّق کنجکاو، یک مترجم آگاه و یک منتقد ادبی اندیشمند بود، اما پراکنده کاری ها، بسیاری از نیروهای اصیل و استعدادهای واقعی وی را به هَدَر داده بود.
مقاله “یاد دوست، بهیاد دکتر غفار حسینی” نوشته علی میر فطر وس با این مقدمه آغاز می شود. تنها کسی که در سالمرگ غفار یاد داوست. دیگران از یادش برده اند از آن “شاعر انقلابی” که در پی قربانیان تازه است و دیگران که مشغله دیگر دارند و فراوان.
عنوان چاپ دوم از “روز” است.
مرگ، ظاهراً آگاه کننده و نزدیکساز است و ما، گویا بیشتر پرستندگان مرگ هستیم تا ستایشگران زندگی و زندگی سازان، هم از این روست که حضور و “همبستگی” ما - در گورستان ها - چشم گیرتر است. پس شگفت نیست که بسیاری، دوستدار ِ “جنازه”ی دیگران اند تا در زیر عَلَم ِ “شهیدی دیگر”، تشّیع ِ مرگ اندیش خویش را فریاد کنند.
اینچنین است که داریوش و پروانهء فروهر، سعیدی سیرجانی، محمد مختاری، محمد جعفر پوینده، غفّار حسینی و … می بایست شهید می شدند تا جاعلان و جسدبازان گزافه گو را در سواحل ِ عافیت، “آسودگی خیال”، مُسلّم گردد…. و اینچنین است که نویسندهء ارجمند - عباس معروفی - را زنده بر دار کرده اند بجرم اینکه توانسته است از شکنجه و شلاق “قصّابان دستاربند” بگریزد تا حقیقتِ مظلوم ِ خود - و همهء نویسندگان وطن - را بگوش جهانیان برساند و …
”اتهام یکی از عوارض عُمده و یکی از جوانه های سرطانِ آوارگی است، و این چنین است که همه در غربت، گوری خیالی برای همدیگر می کنَند”. در چنین شرایطی بود که دکتر غلامحسین ساعدی در نامه ای به یک دوست نوشت: ”چندین خروار به من توهین شده است”. (۱)
آری! ما پرستندگان مرگ و قاریان قبور شهیدان هستیم تا ستایشگران زندگی و زندگی سازان… و اینک - در سالمرگ غفّار- چگونه باید نوشت وقتی که در زمان زندگی اش بسیاری، بی پروا، از وی گذشته اند؟!
با چهره ای سبزه، چشم هائی کنجکاو (که در پشت عینکی می درخشیدند)، موهائی تقریباً مجعّد و جوگندمی، ریشی کوتاه و اصلاح شده و شال نازکی که دور گردنش را می پوشاند و با پیپی بر لب، یادآور یکی از هنرمندان آمریکای لاتین بود.
در کانون نویسندگان ایران (در تهران) حضوری حاضر داشت، اما هیاهوهای انقلاب - که چون عطری سُکرآور و مشکوک همه را در خود گرفته بود - مجالی برای آشنائی با غّفار باقی نگذاشت. او را بسال ۱۹۸۲ در پاریس - در ”شهر محبوب تبعیدی ها”! شناختم، در گیرودار تأسیس کانون نویسندگان ایران (در تبعید). ادب، فروتنی و نجابت او برایم بسیار دلپذیر بود، آنهم در محیطی که بسیاری از دوستان یا “مارکس” بودند یا “مارکز”.
تنهائی من در پاریس و صمیمّیت و اصرار غفّار باعث شده بود تا بزودی خانه اش پایگاه و پناهگاه دوم من گردد. او در آن هنگام در اطاقی واقع در شمارهء ۵۶ خیابان “سن دومینیک” (در منطقهء دهم پاریس) زندگی می کرد، در اطاقی متوسط و بسیار ساده که از پنجرهء بلندش کشتی ها و قایق هائی را که از کانالِ “سن مارتن” می گذشتند، می شد دید و لذّت بُرد، در شب هائی از شراب و شعر و شاملو.
غفّار، صدای شاملو را “شعری دیگر” می دانست و بارها - در سکوتی رازآلود - شعرهائی از ترانه های میهن ِ تلخ (اثر یانیس ریتسوس ، شاعر بزرگ یونانی) را زمزمه کرده بود. این شعرها سلاح مبارزاتی روشنفکران یونان در دوران “دیکتاتوری سرهنگ ها” در یونان بود:
- “اینچنین در چشم انتظاری
شب ها چندان دراز می گذرد
که ترانه
ریشه افشان کرده
درخت وار
بالیده است
و آنها که به زندان ها اندراند
و آنها که روانهء تبعیدگاه ها شده اند
هر بار که آهی برآرند
اینجا، برگی
بر این سپیدار می لرزد” (۲)
غفّار از آن دسته روشنفکرانی بود که در بسیاری از زمینه ها مطالعات گسترده داشت (از شعر و قصه و ترجمه تا فلسفه و سینما و اقتصاد و تاریخ و جامعه شناسی هنر). او یک محقّق کنجکاو، یک مترجم آگاه و یک منتقد ادبی اندیشمند بود، اما پراکنده کاری ها، بسیاری از نیروهای اصیل و استعدادهای واقعی وی را به هَدَر داده بود. با اینحال شعرها و خصوصاً ترجمه های ارزشمندی از وی چاپ و منتشر شده اند از آنجمله:
- خون سفید شمشیر (شعر)
- تاریخ ترکان آسیای میانه (بارتولد)
- هنر و جامعه (رژه باستید)
- جامه شناسی رمان (گلدمن)
- مجموعه اشعار (ریتسوس)
- هفت جلد کتاب از مجموعهء نسل قلم (ترجمه).
او قبل از انقلاب ۵۷، مدتی در “سازمان برنامه” بکار پرداخت و در هیأت کارمند آن سازمان به بسیاری از شهرها و روستاهای ایران مسافرت کرد و مشکلات آن نواحی را بررسی نمود. این سفرها و بررسی ها شاید زمینه ای برای رسالهء دکترای او - دربارهء مالکیت ارضی در ایران - بوده است. پایان نامهء دکترای او در “مدرسهء عالی مطالعات علوم اجتماعی” (پاریس، ۱۹۸۱) رساله ای مفید در این زمینه می باشد.
غفّار- برخلاف محقّقان روسی (مانند پطروشفسکی و دیگران) - به چیزی بنام “فئودالیسم” در ایران، معتقد نبود. او عقیده داشت که مناسبات ارضی در ایران اساساً بر مبنای “شیوهء تولید آسیائی” (مارکس) بوده است. به عقیدهء او، اعتقاد به هر یک از این دو شیوه (فئودالیسم یا شیوهء تولید آسیائی) در بررسی تاریخ تحولات ایران نتایج متفاوتی خواهد داشت. او کتابی در توضیح “شیوهء تولید آسیائی” ترجمه کرده بود که از سرنوشت آن خبری ندارم.
من - خود - در آن سال ها بین “فئودالیسم” و “شیوهء تولید آسیائی” سرگردان و مردّد بودم زیرا، در حالیکه از واژهء ”فئودالیسم” در تبیین مناسبات ارضی در ایران استفاده می کردم، پاره ای از اسناد و استناداتم بیانگر سلطهء “شیوهء تولید آسیائی” در ایران بود و غفّار در یادداشت هائی بر کتاب حلاّج این دوگانگی و تردید را بروشنی نشان داده بود.
در واقع شرایط جغرافیائی و خصوصاً کمبود آب در ایران و ضرورت “کار دسته جمعی” برای ایجاد یا حفظ و ترمیم شبکه های آبیاری مصنوعی، بتدریج “مدیریت” و “سرپرستی” در امر تولید - و از جمله توزیع آب - را ضروری ساخت. اینکه در تاریخ و فرهنگ و اعتقادات مذهبی ایرانیان به تقدّس آب و به مظاهری بنام “آب سردار”، “میرآب” و ”دیوان آب” برخورد می کنیم بیانگر ارزش حیاتی “آب” در ایران و اهمیت “مدیریت” درتوزیع آن است.
در جوامع شرقی و از جمله ایران (برخلاف جوامع اروپائی) “کار دسته جمعی” و ضرورت “سرپرستی” در توزیع آب و “مدیریت” در حفظ و تعمیر پرهزینهء شبکه های آبیاری مصنوعی، بتدریج، نهاد “دولت” و سپس قدرت مطلق و متمرکز سلاطین را پدید آورد که از آن بعنوان “استبداد شرقی” Despotime oriental یاد می شود. وجوه مشخصّهء این نظام اقتصادی - اجتماعی عبارتند از:
۱- حکومت مطلقهء فردی که تا حد “ظل الله” ارتقاء می یابد و بر همهء عرصه های مذهبی، سیاسی، قضائی، قانونی و خصوصاً اقتصادی، حاکم مطلق است.
۲- کشاورزی مبتنی بر آبیاری وسیع مصنوعی.
۳- فقدان مالکیت خصوصی افراد بر زمین و دیگر شبکه های تولیدی و در نتیجه: نبودن اشرافیت ثابت و بازرگانان مستقل از حکومت.
۴- وجود بردگان بعنوان عوامل جنبی یا ثانوی تولید که بیشتر در خانه ها و کاخ ها و حرمسراها خدمت می کردند.
۵- وجود یک سازمان اداری متمرکز و سرکوبگر.
تاریخ ایران تا اوایل قرن بیستم، در واقع، تراژدی دردناک تولید و تکرار این نظام اقتصادی - اجتماعی است.
غفّار در یادداشت هائی بر کتاب حلاّج ضمن بحث از مشخصّات “شیوهء تولید آسیائی”، تناقض های مرا بروشنی نشان داد. باید بگویم که در پرتو بحث های طولانی با غفّار بود که من توانستم بر آن تناقض ها و تردیدها فائق آیم. او در یادداشت هایش نوشت:
”تأکید پی در پی بر فئودالی بودن نظام حاکم - که بانوشته های مؤلّف و اسنادی که بدست می دهد، متناقض است - ارزش علمی اثر را از میان می برد و تأثیر آن را بر اذهان جستجوگر، کاهش می دهد. واقعیات مستندی که نویسنده ارائه می هد، همه، نافی نظام فئودالی هستند و وجود اشرافیت زمیندار وابسته به سلطان، معنای فئودالی آنرا رد می کند مثلاً بمزایده گذاشتن حکومت ایالات و ولایات … حکومت «فئودالی» منابع اولیه پیشه وری و صنعت را به انحصار خود در نمی آورد و این ویژگی حکومت در ایران، از وجوه ممیزهء شیوه تولید آسیائی است. این انحصار دولتی، سدّ راهِ اصلی ِ رشد پیشه وران و صنعتگران در جوامع آسیائی است. یعنی آن طبقه ای که سرانجام «لاک مذهبی» ی قرون وسطی را در غرب می ترکاند و انقلابات دوران رنسانس را سبب می شود، در ایران و سایر کشورهای آسیائی، موفّق به انجام این کار نمی گردد” (۳).
در تحقیقات رایج آن دوره، از اسلام بعنوان یک “دین فئودالی” یاد شده بود. غفّار ضمن نقد و بررسی این دیدگاه، عقیده داشت:
”دین اسلام، دین فئودالی نیست. ادیان تک خدائی، ادیان جوامع خدا – شاهی ِ آسیا هستند و چنانکه می دانیم در دوران نظام فئودالیزم، هیچ دینی در غرب ظهور نمی کند… دین اسلام - به عنوان دین تک خدائی برآمده از اعتقادات قبیله ای - پی بنای ایدئولوژیک و «ملاط» استبداد آسیائی است… ظهور جمهوری اسلامی، خود، گواه امروزی این حقیقت است. فرقه های مختلف الحاد و کلیه نهضت های مردمی - ضد دولتی از یک جهت، ضد استبدادی هستند و از جهت دیگر، هنگامی که بقدرت برسند، غشاء مذهبی آنان، خود به ایدئولوژی مذهبی دیگری تبدیل می شود که استبداد دیگری را مستقر خواهد کرد… سرکوب اینان، خود دلیل لازم و کافی برای استبدادی بودن دین اسلام - و نه فئودالی بودن آن - بدست می دهد” (۴).
غفّار از “بچه های اعماق” بود. دوران نوجوانی و جوانیش - بعنوان کارگر- در آبادان و دیگر مناطق کارگری جنوب گذشته بود و در این دوران، او با سازمان جوانان حزب توده و سندیکاهای کارگری آن پیوند داشت. با اینحال در هنگامهء انقلاب ۵۷ و انشعاب دسته جمعی نویسندگان توده ای از کانون نویسندگان ایران، غفّار در کنار نویسندگانی باقی ماند که مخالف سیاست های حزب توده (در تبدیل کردن کانون نویسندگان به ابزاری در خدمت سیاست های آزادی کُش رژیم اسلامی) بودند. غفّار به ایران، آزادی و عدالت اجتماعی عمیقاً اعتقاد داشت. اینکه او تنها فرزندش را ”مزدک” نامید نشانهء تعلّقات غفّار به تاریخ ایران و عدالت اجتماعی بود.
آن “شروع پست” و خصوصاً بی ادعائی، نجابت و تواضع ذاتی غفّار باعث شده بود تا او در نزد بعضی ها چندان “به حساب” نیاید.
غفّار از بنیانگذاران کانون نویسندگان (در تبعید) بود. او کانون را متشکّل از نویسندگان می خواست، بنابراین: بنظر او نیز کانون نویسندگان، جولانگاه سخنگویان فلان سازمان سیاسی نبود و چون کانون (در تبعید) را در راه دیگری دید، مانند من و بسیاری دیگر – بتدریج - از آن، فاصله گرفت و رفت.
اوضاع نابسامان مالی، بی خوابی ها و شرایط طاقت فرسای کار شبانه، غفّار را خسته و شکسته کرده بود و او که خود را “در آستانهء فصلی سرد” می دید، با براه انداختن یک روزنامه فروشی - در یکی از حومه های پاریس - کوشید تا به اوضاع نابسامانِ خود، سامان دهد. اما کار روزنامه فروشی (از ۶ بامداد تا ۸ شب) نیز غفّار را از “خویش” دور می ساخت. او – واقعاً - انبوهی از آثار و اندیشه های نانوشته بود اما کارهای روزمرّه، فرصتی برای نشستن و پرداختن به کارهای دلخواهش باقی نمی گذاشت. هر بار که از او می پرسیدم: “در چه حالی؟” با لحنی ازشکوه و شکایت می گفت: ”دست هایم در لجن است!“.
غفّار از دوران تبعید به تلخی و نفرت سخن می گفت و از پاریس بعنوان “میهمانخانهء مهمان کُش ِ روزش تاریک / که بجانِ هم انداخته است چند تن ناهموار”.
در چنان شرایطی بود که وسوسهء “بازگشت به ایران” در غفّار قوّت گرفت. او در جستجوی پناهگاهی بود تا خویشتن را پیدا کند. بنشیند، بیاندیشد و اندیشه هایش را در قالب ترجمه و تحقیق، منتشر کند. وقتی با من دربارهء “بازگشت” مشورت کرد، بی آنکه مخالفتی بکنم، شعر زیبای “هیوز” - شاعر سیاه پوست آمریکائی- را برایش خواندم که غفّار – خود - بارها آنرا با صدای احمد شاملو زمزمه کرده بود:
- “آن سرزمین، مالِ ماست”
غفّار به ایران بازگشت و ضمن انتشار چند کتاب و مقاله، در ایجاد یا احیاء کانون نویسندگان، فعالانه شرکت کرد. او از جملهء ۱۳۴ امضاءکنندهء متن معروفِ “ما، نویسنده ایم” بود که انتشار آن بازتاب جهانی داشت (۵)
پس از دو سه سال، غفّار برای دیدار پسر کوچکش (مزدک) چند روزی به پاریس بازگشت. کمی ترس خورده و هراسان می نمود. شرایط پلیسی حاکم بر روشنفکران ایران و ضرورت بازگشت مجدّد غفّار به وطن، باعث شده بود تا وی در برخورد با بعضی ها، به اصطلاح “دست به عصا” و با نوعی “تقیه” سخن بگوید.
نیمه شب بود که صدای غفّار در تلفن، بسیار خسته و بغض آلود بنظر می رسید. ظاهراً در برخوردی ناخواسته و در حضورِ عده ای، “شاعری انقلابی” با پرخاش و ناسزا، غفّار را “سفیر سیار فرهنگی رژیم” و “مأمور اعزامی” نامیده بود و غفّار از آنهمه بی حرمتی و گستاخی، بر خود لرزیده بود…
در گذشته ای نزدیک، به خواهش من، غفّار، خانه و زندگیش را “برای چند روز” پناهگاه زن و فرزندان آن “شاعر انقلابی” ساخته بود، “چند روز”ی که بتدریج تبدیل به “چند ماه” شد بطوریکه خانه و زندگی غفّار، عملاً دستخوش نوعی “مصادره انقلابی” گردیده بود. با توجه به این “آوارگی مضاعف”، کارِ شبانه و بی خوابی های طاقت فرسا، غفّار، بارها در پارک های پاریس خوابیده بود و اینک - در آن نیمه شب - تلفن کرده بود تا حاصل خواهش من و قدرشناسی آن “شاعر انقلابی” را به رُخم بکشاند و…
… باری! ما قاریان قبور شهیدان هستیم تا ستایشگران زندگان و زندگی سازان… و اینچنین است که داریوش و پروانهء فروهر، سعیدی سیرجانی، غفّار حسینی، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده می بایست شهید می شدند تا جاعلان و جسدبازان گزافه گو – “کُشندگان انواع ولادیمیر” - را در سواحل عافیت، “آسودگی خیال” مُسلّم گردد (۶)… و آیا شگفت انگیز است که حضور و “همبستگی” ما، در گورستان ها، چشم گیرتر است؟!
در سالمرگ غفّار، چهرهء ابری او را می بینم که در شبانه ای از شراب و شعر و شعور و شاملو می خواند:
- “بگذارید این وطن، دوباره وطن شود!
بگذارید این وطن
دو باره همان رؤیائی باشد که رؤیاپروران در رؤیای خویش داشتند
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن
نه شاهان بتوانند بی اعتنائی نشان دهند
نه ستمگران
اسباب چینی کنند…
آری!
هر ناسزائی که به دل دارید نثار من کنید!
پولاد آزادی
زنگار ندارد…” (۷)
پاریس _ نوامبر ۱۹۹۹ _ آبان ماه ۱۳۷۸
زیرنویس ها:
۱- نشریهء کلک، شمارهء ۴۵- ۴۶، آذر- دی ۱۳۷۲، ص ۳۸۶
۲- ترانه های میهن ِ تلخ، یانیس ریتسوس، با صدای شاملو
۳- یادداشت ها… صص ۱۱ و ۱۴
۴-یاددشت ها….ص
۵– هوشنگ گلشیری دربارهء هوشیاری سیاسی غفّار در اوج سرکوب نویسندگان ایران و خصوصاً در توطئهء سقوط اتوبوس نویسندگان بوسیلهء محفل سعید اسلامی (امامی) می نویسد: «در جلسات ما، غفّار حسینی معمولاً جملات حکیمانه می گفت و گاهی توی خال می زد. یک بار (در جریان سفر نویسندگان به ارمنستان) گفت: «همه تان را می اندازند توی درّه»: ماهنامه پیام امروز، شمارهء ۳۳، شهریور- مهر ۱۳۷۸، ص ۳۱.
۶ - «کُشندگان انواع ولادیمیر» از احمد شاملو است در اشاره به مرگ ولادیمیر مایاکوفسکی شاعر بزرگ روس که در خفقان دوران استالینی، خود را کُشت.
۷- سیاه همچون اعماق آفریقای خودم، لنگستون هیوز ، با صدای احمد شاملو