روباه گفت: “من احساس می کنم شیر هستم.”
همه حیوانات گفتند: “ما همه احساس می کنیم شما شیر هستید.”
تمساح به روباه گفت: “من مطمئنم شما شیر هستید، من شما رو می شناسم”
روباه گفت: “ولی بعضی ها احساس می کنند من شیر نیستم.”
تمساح گفت: “ولی شما یک شیر بزرگ هستید.”
روباه خیالش راحت شد و گفت: “بله، من یک شیر بزرگ هستم.”
روباه پرسید: “ولی شاید خرگوش احساس می کنه من شیر نیستم.”
گرگ گفت: “اون دیگه چنین احساسی نداره، چون من خوردمش. چند روز قبل به من می گفت احساس می کنه شما شیر نیستید.”
نتیجه گیری اخلاقی: وقتی احساس کردید شیر هستید، حتما یا به دم تان نگاه کنید، یا به آینه.
آره، باید به قانون توجه کنیم
یک روباه، یک گرگ و یک خرگوش تصمیم گرفتند با هم وحدت کنند. خرگوش گفت: “من فکر می کنم خیلی ساده است، فقط باید به قانون توجه کنیم.” گرگ خمیازه ای کشید و خودش رو به خرگوش چسبوند و گفت: “ آره، باید به قانون توجه کنیم.”
خرگوش گفت: “وقتی با هم وحدت می کنیم باید به همه خرگوش های جنگل توجه کنیم، دقیقا براساس قانون.” گرگ نگاهی به خرگوش کرد و در حالی که داشت خرگوش رو بو می کرد، به روباه خیره شد و خرگوش رو خورد.
گرگ گفت: “وحدت با یک خرگوش خوشمزه همیشه خوبه.” بعد دستی به شکمش کشید و از روباه پرسید: “ این که من نمی تونم به قانون خیلی توجه کنم، کار بدی یه؟” روباه گفت: “آره، قانون خیلی مهمه، ولی وقتی داریم وحدت پیش می کنیم ممکنه این جور چیزها پیش بیاد.”
نتیجه گیری اخلاقی: وقتی با یک گرگ مسابقه می دهید، هم به قانون توجه کنید هم به دندانهای تیز او.
جنگل قدیمی ما
جوجه تیغی انتقادهای تندو تیزی می کرد. ماهی لیز می خورد و هیچ وقت نمی شد بهش اطمینان کرد. مار زبون تلخی داشت و نیش می زد. خروس اول صبح مردم رو بیدار می کرد و مزاحم خوابیدن اونها می شد. قورباغه از همه بدتر بود، شب که همه می خوابیدند صدای قورقورش گوش جنگل رو کر می کرد. بالاخره یک باغ وحش درست کردند و همه شونو انداختند اون تو.
گرگ به روباه گفت: “حالا فقط گوسفندها موندن، اونها بهترین حیوانات هستند، هم خوشمزه اند، هم زیاد صدا نمی دن.”
نتیجه گیری بهداشتی: آلودگی صوتی یکی از عوامل کاهش طول عمر است.
خرگوش در مسابقه اول شد
دایناسورها سالها بود که سر خط پایان ایستاده بودند.
گرگ وقتی رسید تمام تنش عرق کرده بود.
گوسفندها به دستور چوپان برای گرگ هورا کشیدند.
روباه گفت: “داوری بین یک گرگ و یک خرگوش کار سختی است.
گرگ به طرف خرگوش رفت. خرگوش گفت: طبق قانون مسابقه من برنده شدم، من اول شدم، من اول…، من…. و دیگه کسی صداشو نشنید.
وقتی گرگ به عنوان قهرمان روی سکو رفت، گفت: “ من در شکمم احساس یک قهرمان واقعی رو دارم.”
نتیجه گیری اخلاقی: وقتی رقیب شما یک قهرمان است، با خوردن او هم قهرمان می شوید هم در دل تان احساس قهرمانی را می فهمید.
روی دیوار ده تا بطری مونده بود
سنگ خورد به یک بطری، نه تا بطری روی دیوار موند
یک گلوله در رفت و یک بطری شکست. هشت تا بطری روی دیوار موند.
دستی یک بطری رو برداشت، صدای “آخ” اومد، هفت تا بطری روی دیوار باقی موند.
یک نفر اومد از دیوار فرار کنه، دستش خورد به یک بطری و افتاد و شکست، صدای پاهایی اومد که دور می شد، شش تا بطری روی دیوار موند.
یک کارگر تشنه فکر کرد توی بطری آبه، قبل از اینکه بتونه اونو برداره، بطری خالی افتاد و شکست، پنج تا بطری روی دیوار موند.
یک دست با یک دستکش اومد، بدون هیچ عجله ای بطری رو برداشت، سه دقیقه نگذشته بود که صدای ایست، گلوله، افتادن یکی و شکستن بطری اومد، چهار تا بطری روی دیوار موند.
نگهبانها رفته بودند، بچه ای قلاب گرفت، بچه دیگری رفت بالا، اما نتونست بطری رو برداره، از دستش افتاد و شکست، سه تا بطری روی دیوار موند.
توفان اومد، کاغذ و برگ و خاک و تکه های بزرگ چوب در آسمان چرخیدند و یکی شون خورد به یک بطری و شکست، حالا فقط دو تا بطری مونده بود.
پرنده داشت از دیوار رد می شد، چشمهاش ندید اما گوشهاش افتادن بطری و صدای شکستن اون رو شنید. دیگه فقط یک بطری روی دیوار نمونده بود.
یک مرد مست اومد، یه دونه دست اومد، اومد بگیره افتاد، صدای شکستنش رو همه شنیدن، دلش هوای مستی کرده بود و یه بطری رو شکسته بود. حالا دیگه هیچ بطری رو دیوار نبود
یک دیوار بزرگ مونده بود که تا چشم کار می کرد دور شهر کشیده شده بود.