ذکر احوال قاضی سعید مرتضوی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

آن پوشنده قبای لاجوردی، آن کوشنده قضانوردی، آن تالی تلو شریح قاضی، آن سعید از خودراضی، آن مطبوعات را کرده ناکار، آن معتمد هر نابکار، آن آمده از بلاد تفت، آن بگیرش که در رفت، آن حکایت گنجی را نموده باقی، آن صادرکننده حکم شلاقی، آن کاشف مننژیت و کفش، آن صاحب داغ و درفش، آن نورعین روسای عالی، آن متخصص ماست مالی، آن خورنده کباب سلطانی و پیاز، آن محمود را ایاز، آن مبدل قانون به چماق، آن مموتی را همقد و عیاق، آن عیال را کرده رئیس بیمارستان شریعت رضوی، شیخ القضات سعید مرتضوی، صاحب پرونده باز بود، و سررشته خبائث اش دراز بود و مصائب اش از آغاز بود.

نقل است چون از مادر بزاد، به سیم روز نرسیده که حکم بازداشت دایه خوش بداد، پس پدر شاکی بگشته و سیلی به گوشش بنهاد، جمعی از خویشان شاهد گرفته، دودمان پدرش کرد به باد. گفتند چرا چنین کنی؟ با همان زبان کودکی گفت” مک مک ددر” و از این گفت او پدر و مادر و عم و خال او حیران بمانند و هر یوم و لیل به صد کرت گفتی “مک مک ددر”، و هر چه مادر پستان به دهانش نهادی بخورد و او را ددر ببردندی و چون بیامد، باز فرمودی “ مک مک ددر”. تا پدر را حکیمی آشنا بودی، او را بخواند تا این کلمه تعبیر کند. حکیم اسطرلاب نمود و آئینه فرمود و فقه اللغه گشود و کشف آن رموز از آن حروف بنموده بگفت: « کلمات را جویم، اما معنای آن نپویم، میم که گوید مطبوعات بود، کاف که گوید کهریزک باشد، میم دویم که گوید ماشاء الله نامی بود که ندانم کیست و کاف دوم کنایت از کلفت بود و ددر را معنی همان باشد که دربه در کند هرکه او را به پیش چشم آید.» پس چون طفل این سخن از حکیم بشنید، دیگر آن کلمات را به تکرار نیامد.

نقل است چون به پنج سالگی برسید والدین او را به مکتب بردند، اما از رفتن بدان اکراه نموده به عمارتی عظیم در یزد برفته در پنج سالگی قاضی یزد گشت و به عادت طفولیت برهر پرونده که یافتی بریست، و چون به هفت رسید قاضی شهربابک گشته و در آن مکان نیز همین کرد، پس شانی عظیم یافته به رفسنجان رفته قاضی شد و دایم می ریست و چون به نوزده رسید به قم رفت. قاضی گازالدین اژیه نقل کند که شیخ سعید در قم می گردید تا به حمام رسید، ناگهان شیخی محمد یزدی برهنه همچون ارشمیدس از حمام بیرون جسته عورتین به دستی پس و دستی پیش نهان نموده لنگ لنگان، گریبان شیخ سعید بگرفته گفتی « یافتم، یافتم» و گریبان او رها ننمود. شیخ سعید گفت: « تیمور لنگ باشی؟» گفت: « لا» گفت: « ارشمیدس یونانی باشی؟» گفت: « لا» گفت: « گریبانم رها کن تا بی عورت به کهریزک تو را نفرستادم.» شیخ برهنه گریبان رها کردی و بگفت: « دوش تو را به خواب دیدمی که بر شانه ات کفتاری نشسته و من که قاضی القضات باشم، تو را منصبی گران فرمودم» پس شیخ سعید پایش ببوسید و زان پس قاضی دادگاه طهران گشته و تا به سی رسید هر که شاکی بود محکوم و هر که به دادگاه بیامد به محبس افکندی و به سی سال شده بودی که به مدرسه رفته درس قضاوت بخواند و این اول کار وی بود.

بیت

سی سال حکم بدادم عجب نبود    وین درس ها چه فایده دارد برای ما

شیخ گازالدین اژیه از وی کرامات بسیار نقل نماید. اول آنکه جریده ای را پیش از آنکه تاسیس گردد تعطیل نمود و آن جریده ملت بود، دویم آنکه زندانی را به مننژیت محکوم نموده جانش بگرفت و او روح الامینی بود، سیم آنکه چون در دادگاه محکوم گشت معاون وزیر بگشت و این در عهد محمود نورالدین بود، چهارم آنکه کوتاه بود و صد تن دراز کرد. پنجم آنکه هر که از وی شاکی بود به طرفه العینی غیب همی گشت، ششم آنکه ده تن محبوس نمود بی آنکه محکوم کند و خود آزاد بود با آنکه محکوم گشت، هفتم آنکه به هر زندانی دستی بزد وثیقه ای میلیاردی گشته و علم کیمیا دانست و متهم را به طلا تبدیل نمود، هشتم آنکه علم الروح دانستی و وکیل به متهم و شاکی به وزیر تبدیل نمودی، نهم آنکه هر متهم را چنان می نمود که نبود و چنان معترف می نمود که به کردارش نگشته بود، دهم آنکه در عهد ده امیر بیامد و ظلم بکرد و هیچ امیری را زهره مکافات وی نبود.

نقل است به روزی شمس الواعظین که از اعاظم کاتبان بود در دیوانخانه نشانده بدو گفت: « بنویس آنچه گویم» گفت: « نویسم» پس جملاتی چند بگفته شمس کتابت نمود. پس گفت: « این را امضا کن.» گفت: « امضا چه کنم چون نکردم؟» گفت: « پس حال که امضا نمی کنی آن کاغذ پاره کن و به دور افکن.» شمس الواعظین آن کاغذ پاره نمود. پس گفت: « آن کاغذ از بیت المال بود و چون پاره کردی باید به محبس همی شدن.» و شیخ شمس الواعظین از این عمل وی حیران بماند و از این قبیل محیرالعقول و ژانگولر بسیار در آستین داشت.

از وی کلمات عالی نقل است. گفت: « القانون طویل و ضخیم»( ترجمه: قانون امری طویل باشد و محکم که با آن فشار دهند فشار دادنی) و گفت: « الجریده هوالجرجر ولا تزرزر»( ترجمه: مطبوعات را تعطیل نمائید تا سخن نگوید) و گفت: « والله علیم بذات الصدور اند می» ( ترجمه: خداوند به ذات هر کس آگاه باشد و البته ما نیز چنین باشیم.) و گفت: « الاوباش یضرب و یجرح و یقتل و یفعل هرهری و لا یمکن یمنع العملیاتی الا سعید»( ترجمه: اوباش کسی باشد که بزند و مجروح کند و بکشد و هر کاری بخواهد بکند و نتوانند جلویش گیرند و البته جز خودم)

نقل است چون ملک الموت خواست جانش بستاند، گفت: « مرا ز چه می کشی که من به هزار دلیل ثابت می کنم که قانونا زنده نیستم.» پس ملک الموت او را بگفت: « خف بیمیر بابا، فک کرده ما از اوناشیم» و این آخر کار وی بود.