معرفی “کتاب کانادا جای تو نیست” نوشته فرشته توانگر
حدیث نفسی زنانه و قوی
فرشته توانگر دربارهی خودش نوشته است: “متولد اسفند ۴۵ در آبادان.در سال ۵۹ جنگ مرا به همراه خانواده به شیراز برد، بعد که اولین کتابم در سال ۷۶ درآمد، راهی تهران شدم. چند سالی را در این شهر گذراندم. با محیط ادبی و مردم آن آشنا شده و لذت بردم. چند کتابی چاپ کردم که اهمیت چندانی نداشتند. در دانشگاه زبان انگلیسی خواندم که وقت تلف کردن بود. داستان بلند گرنیکا را در سال ۸۳ چاپ کردم. به شیراز برگشتم. مدتها گذشت تا بالاخره، بهطور دائم، جایی را برای اقامت پذیرفتم. پذیرفتن زندگی آنچنان که هست مهمترین کشفی است که تا بهحال به آن رسیدهام.”
کانادا جای تو نیست، عنوان مجموعه داستان فرشته توانگر است که نشر چشمه در بهار ۹۱ در ۱۵۰۰ نسخه منتشر کرده است. داستانهای این مجموعه: “بو، جنگ من، صاحب مردهها، پشتبامها و صحرا، صاحبخانه، از فردریش چه خبر؟، سوراخ و گربهها”.
نویسنده در مقدمهی کتاب آورده است: “داستانهای مجموعهی حاضر دو دستهاند: چهار تا در حال و هوای روابط میگذرند و شکلی صریحتر دارند و چهارتای دیگر، که شرحی از فضا و موقعیتهای ناگزیرند، انگار میان سایه و روشن در نوساناند. خواستم چهارتای اول را در ابتدای کتاب و چهارتای بعدی را در بخش دوم بگذارم که دیدم خواننده ممکن است از این ترتیب خسته شود. به همین دلیل بهصورت یک در میان، آنها را با هم درآمیختم.”
عنوان کتاب؛ “کانادا جای تو نیست” کمترین ارتباطی به داستانهای مجموعه ندارد؛ و درستتر این است که عنوان هیچکدام از داستانهای کتاب، “کانادا جای تو نیست”، نیست. داستانهای مجموعه هم در کانادا یا خارج از کشور نمیگذرد. شاید بتوان به طور ضمنی از فحوای داستان “بو” یا “از فریدریش چه خبر؟” فهمید که منظور نویسنده از این اسم، ذهنیت راوی از فضای جامعه و ماندن در همینجا به هر قیمتی است و شاید هم نه.
راوی تمام داستانها زن یا دختری است که با حوصله و صبر و طاقتی زنانه اوضاع واحوال خودش و پیراموناش را توصیف میکند. با تاکید باید گفت که حدیث نفسی زنانه و قوی در کار است تا درون زنانهی خودش را با حوصله برای مخاطب توصیف کند. لحن داستانها، لحن غمانگیزی است. مرگ، موتیف تمام آنهاست و چرک بودن زندگی کارمندی، مغرضانه و آلوده بودن روابط اجتماعی، ملال و بیحوصلگی و دلتنگی و میل به گریز به دامان خیال، در تمام داستانها دیده میشود.
و در آخر؛ نکتهای که در پایانبندی تمام داستانها دیده میشود، جملههای پایانی است که با خونسردی تمام و بسیار بیاعتنا نوشته شدهاند و با فقط خواندن همانها میتوان فهمید که نباید چنان که رسم است، انتظار ضربهای نهایی، واگشایی معمایی شگفت، جملهای قلندرانه یا احساساتی و نتیجهگیریای اخلاقی را داشت؛ “در منبع آب باز شده بود. رفتم ببندمش. آبی که توش تکان تکان میخورد تیره بود و سایهی من، مثل ابری زودگذر، مبهم و تیره، یک لحظه خم شد و بعد ناپدید شد.” یا: “چراغ را خاموش کردم و به تاریکی اتاق زل زدم. بعد در را بستم و دوباره به آشپزخانه برگشتم.” و یا: “سیما از پنجره فاصله گرفت و رو به مادرش گفت: “میرم قدم بزنم.”
داستان “بو” از این مجموعه داستان
ساعت هفت و نیم صبح از تاکسی پیاده میشوم. تا محل راهم فقط پنج دقیقه راه است. انگار این پنج دقیقه اهمیتی ندارد. انگار هیچ نیست جز پنج دقیقهای که باید سپری شود. اما اینطور نیست. راه را برای خودم نشانهگذاری کردهام. اول زیر بازارچه، بعد بانک م بعد هم کیوسک روزنامهفروشی و در این میان مردمی که تند تند میگذرند و کارب یه آدم ندارند. قبل از رسیدن به کیوسک، خدا خدا میکنم دیرتر به پل برسم. پلی که پیادهرو را به خیابان وصل میکند.تا سه میشمرم. بعد از آن، کذشتن از خیابان است و بالا رفتن از پلهها که یک دقیقه هم طول نمیکشد. انگار ناگهان آدم را هل بدهند.
یک بطری آب و یک ساندویچ خانگی کوچک توی یخچال، بعد ثبت اسم و ساعت ورود. صندلی خالی من پشت میز کامپیوتر انتظارم را میکشد. پوشه پر است از مدارک مردم که باید ترجمه شود: گواهی فوت، سند ازدواج، گواهی تحصیل و کار، ریز نمرات مدرسه… در گواهی بانک نوشته شده که صاحب سند در فلان بانک چقدر پسانداز دارد. یا روی مقدار پول چسب زدهاند یا آن را با ماشین بر کاغذ حک کردهاند. اسم فرزاد عجم را که صاحب گواهی است، باید پررنگ تایپ کنم. مقدار پول را هم همینطور. بقیهی همکاران مدارک دیگری از فرزاد عجم دارند. مثل شناسنامه و کارت ملی و سند خانه. از همدیگر هجی اسم را میپرسند. لحظهای همه در بارهی او حرف میزنند. صبح با او شروع میشود. دو بچه دارد و در سال 1348 به دنیا آمده. میدانم که نمیبینماش. پشت شیشهی ماتی نشستهام که بخش پذیرش را از دید میپوشاند. سمت راستم دری است که به بالکن باز میشود. بالکنی مشرف به دیوارهای بلند خاکستری و تک درخت خشکیدهی انجیر. یکی از همکاران دارد با آب و تاب سفر چهار سال پیشش را به انگلیس تعریف میکند. با اینکه بارها از آن حرف زده باز بغلدستیام که زنی است هم سن و سال خودم با کمی آه و افسوس گوش میکند. از او میپرسند که چه پوشیده بوده. میگوید پاییز بوده و هوا سرد و روی روسریاش یک شالگردن هم انداخته بوده. میگوید اکثر محلههای لندن را دیده. دخترها آه میکشند و صدای انگشتانشان روی صفحه کلید میاید. مثلن میخواهم خوشمزگی کنم که همه بخندند، میگویم در مملکت ایران کسی دیگر عجم نبود جز این حاج آقا فرزاد؟ اما هیچکس نمیخندد. هنوز حواسشان پیش همکار انگلیس رفته است.
گواهی فوت یک جوان سی و چهار ساله را جلوم میگذارند؛ مهران قاسمی. اسمی میان اسمهای دیگر. بیاختیار غم به دلم مینشیند، چون از خودم کوچکتر است. جلوی علت مرگ نوشته شده “سقوط هواپیما.” کنجکاو میشوم و به تاریخ آن نگاهی میاندازم: تیرماه هشتاد و هشت، محل سقوط: قزوین. نمیدانم زن داشته یا نه. هیچ مدرک دیگری ندارد که ترجمه شود. مردگان فقط یک مدرک دارند، آن هم گواهی مرگشان است. نمیدانم این گواهی به چه درد زندگان میخورد. مرد سی و چهار ساله عکس هم ندارد. سعی میکنم چهرهاش را مجسم کنم؛ موهای پر پشت و سیاه و چشمانی سیاه و پوستی روشن با قد 175. به اطرافیانش زیاد اهمیت نمیدهد، اما بدجور شلوغ و اجتماعی است. شاید مهندس باشد. اما مهندس چی؟ چه آرزوهایی داشته؟ آرزو یا هدف؟ کدام یک؟ حتمن هدف. هواپیما را میبینم که دیگر هواپیما نیست، تکهپارههایی است میان علفهای سوخته. آدم فکر میکند حالا یا دست و پاهای قطعه قطعه شده میبیند یا سرهای از بدن جدا شده، اما هیچ خبری نیست. همهچیز تر و تمیز و عادی است. حداقل از دور اینطور به نظر میرسد. از زاویهی نزدیک دو زن همدیگر را بغل کردهاند و دارند زار میزنند. هر دو شیک و جوان و خوشگلاند. یکی از آنها بیشتر غمگین است. شاید نامزد یا خواهر مهران قاسمی باشد. انگار، حالا من هم میان آنهمه مسافر فقط او را میشناسم. اما من جایی نیستم و کسی مرا نمیبیند.
ترجمهی گواهی فوت تمام شد. میشنوم یک مشتری در بخش پذیرش خودش را معرفی میکند و سراغ مدارکش را میگیرد: “ساناز همتی.” یک لحظه سرم را بلند میکنم، فقط شیشهی مات را میبینم. دیروز شناسنامهی ساناز همتی را ترجمه کردم. مثل این که بازیگر یا شخص معروفی باشد، این اسم باید توی ذهنم بماند. همکار روبهروییام که دختر سی سالهای است و تازه دماغاش را عمل کرده و هنوز چسب روی دماغاش را برنداشته، تندتند مشغول تایپ کردن است، با این حال میدانم که تمرکز ندارد و گاهی اشتباه میکند. چند بار در آبدارخانه موقه ناهار به من گفته که از زندگی خسته است و دلش میخواهد بمیرد.
از ساعت ده صبح تا حدود بعدازظهر، بوی غذا تمام دفتر را پر میکند. گاهی خورشت قیمه، گاهی ماهی سرخ کرده و اغلب اوقات پیاز داغ. همکاران در بارهی آشپز حرف میزنند، کسی او را ندیده، حتمن زنی است که برای شوهر و بچههایش آشپزی میکند. ساکن تنها آپارتمان مسکونی این مجتمع. این بو همیشه هست. جوری که بعضی وقتها مشتریها فکر میکنند ما خودمان، اینجا بساط آشپزی راه انداختهایم. مشتریها به اطراف نگاه میکنند و دنبال ردی از غذا میگردند، مثل گربهای که بوی گوشت شنیده، اما هرچه میگردد از گوشت خبری نیست.
ظهر کمی شل و ول میشوم، اما باید همهی مدارک را ترجمه کنم. به خصوص که تحت نظر دوربینی هستم که مدیریت کار گذاشته. میکروفون را آنسوی اتاق و دوربین را اینسو گذاشته. دوربین مدام میچرخد، جوری که آدم خیال میکند ممکن است دست و پا درآورد، از دیوار کنده شود و از پشت سر به آدم بچسبد.
ساعت هفت هیچکس در بخش پذیرش نیست. آخری نفری هستم که دفتر را امضا میکنم. در ورودی بسته است. به دستور مدیریت ساعت شش و نیم در را میبندیم. کسی سه بار به در میزند؛ تق تق تق. این رمز ورود کسانی است که خودی هستند. بلافاصله میروم و از توی چشمی نگاهی میاندازم. مردی سفیدرو و جوان ایستاده و منتظر است. نمیشناسمش. با تردید در را باز میکنم. میپرسم: “شما؟” با دست در را بیشتر باز میکند و میاید تُو. میخواهم اعتراض کنم که یک آن میایستد و سر تا پایم را نگاه میکند. اخم کرده است. انگار از چیزی ناراحت باشد یا غمگین یا از من دلخور، یا نمیدانم چه. میخواهم بپرسم چه میخواهد و با که کار دارد، در عوض باز میگویم: “شما؟”
چیزی میگوید که نمیشنوم. صدایش، انگار از ته چاه در میآید.
میپرسم: “چی؟”
بالاخره میشنوم که میگوید: “مهران قاسمی”
این اسم به نظرم آشنا میآید. میخواهم بپرسم چکار دارد، اما آشنایی اسمش فکرم را مشغول کرده. بعد ناگهان یادم میآید و میگویم: “آهان! گواهی فوت…”
با سر اشاره میکند که درست حدس زدهام.
میپرسم: “اسم رمز را از کجا بلد بودید؟”
لبخند میزند. من هم لبخند میزنم. مثل این که هر دو میدانیم.