یکی از نزدیکانم برای یک “مذاکره کاری” چند روزی به پاریس می آمد. میزبان، برایش بلیت “فرست کلاس” فرستاده بود. قرار شد دیدار و مذاکره که به پایان رسید، شبی هم میهمان ما باشد.
چون کار به پایان رسید، نوبت من شد که او را بردارم و به خانه بیاییم. تلفنی به او گفتم از صاحبخانه بپرس نزدیک ترین ایستگاه مترو کجاست. پرسید. پاسخ اما عجیب بود: نمی داند! گفتم: پس آدرس را بده، خودم پیدا می کنم. پرسید. گفت: خیابان فوش. از خیابان های موازی شانزه لیزه و از گران ترین محلات پاریس. معروفست که جای شاهزاده های عرب و ثروتمندان دیگر نقاط جهان است. گفتم: دوستت حسابی پولدار است. کارش چیست؟ گفت: خودش می گوید وارد کننده دارو، ولی “دلال” دارو کلمه درست تریست.
اینطوری بود که من هم به خانه ای در خیابان فوش رفتم. جایی افسانه ای که پاگردش از آپارتمان ما بزرگ تر بود. خانم صاحبخانه با ربدوشامبری از ابریشم و پر، دستی به ناز به سویم دراز کرد. کلفت فیلیپینی، قهوه ای جلویم گذاشت و همزمان راننده خبر داد که ماشین حاضر است. خانم عازم “سالن ماساژ” بود. همین طوری پرسیدم: شما ایران هم می روید؟ اخمی کرد[بی آنکه صورت کشیده شده اش نشانی از چروک بگیرد] و گفت: من از آن کثافت خانه حالم به هم می خورد.
اگر این حرف در ارتباط با حکومت گفته بود، به خاطر رعایت آزادی بیان، هیچش نمی گفتم؛ اما ایران بحث دیگریست. با اخم[که هیچ جای صاف در صورتم باقی نمی گذارد]گفتم: شمایان اگر چنین نگویید چه کسی بگوید!
بعدتر دانستم که آپارتمان خیابان فوش، کوچک ترین استراحتگاه خانم آقای دلال است. آپارتمان بزرگ تر در لندن است؛ بزرگ ترش در نیویورک و خانه در…. نه! نه در ایران؛ که در دبی. همسرش از شرکای تجاری”برادران” است و کارش “تروریسم تلفنی”. می خرد و می فروشد و سخت هم مخالف آمریکاست. تحریم که باشد بهتر می توان دلالی کرد.
این داستان از آن روی گفتم تا برسم به واقعیت های موازی در ایران. واقعیاتی که بر اساس آنها، یکی می میرد از ناداری؛ دیگری خواهد مرد از بسیار داری. از این واقعیت که سردار مقیم کیهان می تواند رابطه خارجی ایران را به چنان تنگنایی بیندازد که وزیر خارجه [نمی دانم آقای متکی در تعریف دولت جمهوری اسلامی در کجا می گنجد، اما به هر حال در تعاریف عام جهانی وزیر مهمی است] دوان دوان به عذرخواهی شیخ بحرین برود، بی آنکه هیچ ذهنی “مشوش” شده باشد، هیچ امنیتی در خطر قرار بگیرد، هیچ مدعی العمومی برآشفته شود و هیچ…. اما از آن سوی، سخن گفتن روزنامه نگاران، جملگی اقدام علیه امنیت تلقی شود و زندان در پی داشته باشد و بر آشفتن دادستانی که آفتابه نگهدار امنیت ملی شده است.
و از این واقعیت که بسیجیانی به نام دانشجو، در پناه نیروهای انتظامی و امنیتی مملکت از در و دیوار سفارت انگلیس بالا بروند، پرچم سفارت دیگر به آتش بکشند، نارنجک به سفارت سوم بیندازند و… باز هیچ ذهنی مشوش نشود، هیچ امنیتی به مخاطره نیفتد، هیچ نظامی تهدید نشود و… اما شش دانشجو، تکرار می کنم شش دانشجو، تحصن مظلومانه شان داغ و درفش در پی داشته باشد که امنیت را به خطر انداخته اید، اذهان مشوش کرده اید و اقدام علیه امنیت ملی کرده اید و… [که اگر اینان آن گونه که می گویند حسین مولایشان بود، بر اندوه آن جمع شش نفره همان سان می گریستند که بر مظلومیت هفتاد و دو تن]
و باز به این واقعیت می اندیشم که خانم آقای دلال، ایران را کثافت خانه می خواند و همسرش، نشریه ای برای دردانه اش در نیویورک می خرد با پول های ایران؛ و دخترکان جوان ما در ایران هر روز در غم بستن روزنامه ای زانوی غم به بغل می گیرند و به جرم سخن گفتن از حقوق انسانی خود، راهی اوین می شوند و حکم شلاق برایشان می برند به نشانه تحقیر. او ایران را کثافت خانه می خواند با آنکه حکومتش همه چیز بر او روا داشته و اینان ایران را عاشقند با آنکه همه چیز بر آنان حرام شده.
به این می اندیشم که روستایی زنی می ماند در انتظار اعدام؛ چرا که به عشق سلام گفته است و خانم آقای دلال ـ بگوییم خانم های آقایان دلال ـ در بازار، عشق می خرند به مدت کوتاه، بی عقوبتی در انتظار. روستایی مردی، سنگسار می شود به حکم اسلام آقایان؛ و آقایان دلال، به حکم همین آقایان، روستاهای ایران را می فروشند؛ خاک ایران را می فروشند. نه، بر توبره اش می کشند که سهم بالاتری ها هم، کلان باشد.
آری؛ در ایران دو دنیای موازی در کنار هم خودنمایی می کند. دو خط موازی. دو خطی که به هم رسیدن شان در کار نیست، به حکم منطق. مگر آنگاه که منطق از معادلات حذف شود که در آن صورت “بنیانی” برافکنده خواهند شد. همه آنچه فعالین دانشجویی، زنان، کارگران، معلمانف روزنامه نگاران، دلسوختگان…. می گویند برای مقابله با حذف منطق از معادلات است؛ و همه آنچه نیروهای موازی می خواهند، زندگی در دنیایی بدون فرمان، بدون ترمز و بدون منطق. به لشگر” منطق” یاری رسانیم اگر غم ایران داریم.