غروبا که میشه روشن چراغا

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

از امروز ده پانزده دقیقه پیاده روی سبک صبحگاهی را به نرمش‌های گذشته افزودم. این برنامه همزمان شده است با انتقال بخشی از دستگاه‌های بدنسازی به هواخوری، پیش از حمل به محل سفارش خریدار. نمی‌دانم افزایش میزان تولید، عامل این نقل و انتقال بوده است یا مذاکرات و رایزنی‌های انجام شده در خصوص دسترسی زندانیان سیاسی به این وسائل.

بعدازظهر که طبق معمول شیفت سوم حضور، در محوطه ی کارخانجات تک و تنها در حال مطالعه بودم، معاون جهاد از راه رسید و به طرح موضوع پرداخت. پیش از آنکه از مذاکرات دیروز حاج کاظم و آقای گلی بگویم، نوروزی خودش به حرف آمد و گفت که هفته‌ ی گذشته، در پی صحبت‌هایی که با شما داشتم، جلسه‌ای سه نفره با رئیس بند و رئیس جهاد داشتیم. نتیجه این بود که تعدادی از دستگاه‌های ورزشی را برای استفاده ی شما در این محل قرار دهیم.

حال متوجه شدم که چرا وقتی دیروز بعدازظهر با آقای گلی صحبت می‌کردم و به تعارف گفته بودم که نمی‌خواهم مشکلی برای دستگاه‌های فروخته شده شما، به دلیل استفاده ی ما پیش بیاید، با روی خوش پاسخ داده بود: ”چه مشکلی؟ شما می‌توانید راحت با آنها کار کنید”. لابد به این دلیل بود که کاتالوگ دستگاه‌ها را در اختیارم قرار نداد و آن را موکول کرد به بعد، پس از صحبت با حاج کاظم و شاید هم رییس بند ۳. به گفته ی نوروزی فوت عموی گرامی عاملی برای تاخیر در اجرای این برنامه بوده است. وقتی هم بحث خرید و احیانا نصب از جانب شهرداری را مطرح کردم، معاون جهاد تاکید کرد که ”زیادش می‌توان پولی هم بابت دستگاه‌ها گرفت اما آن را صرف امور خیریه برای زندانیان کرد!”

 اینکه در بدن انسان ساعتی خودکار- بی‌برق و باطری- کار می‌کند و امور ما را تنظیم می‌کند، دیگر محل بحث نیست. این ساعت خودکار در طبیعت هم کار خودش را می‌کند و روز و هفته و ماه و فصل را شکل می‌دهد تا بیداری بهاری گل‌های شکفته و شکوفه‌ها شکل گیرد و خواب زمستانی گیاهان و جانوران به موقع انجام شود. امروز دقایقی پیش از آمدن نوروزی، عمو شعبان داشت غر می‌زد که ”پاییز رسیده ، نمی‌دونم از دست این برگ‌ها چی کنم، کارم رو حسابی ساخته اند”. بعد هم جارویش را به حرکت درآورد تا برگ‌های زرد و نارنجی و قهوه‌ای را از زمین بروید و آبراه های مسدود شده در داخل باغچه‌های در حال شکل گرفتن را باز کند. برای اینکه از دلخوری، اضافه کاری بی جیره مواجبش بکاهم، گفتم که باید خدا را شکر کنی که اکثر درختان کاج و سرو هستند و پاییز و زمستان ندارند. بیچاره عمو شعبان، در یک درگیری ناخواسته کسی را ناقص کرده و حال معلوم نیست در شرایط رضایت ندادن او و نداشتن تمکن مالی تا کی باید حبس بکشد.

صبح که منصور از راه رسید، ابری از کلاغ‌های سیاه لحظه ای فضای بالای سرما را تیره کرد و غارغارشان همه جا را گرفت. آن سوتر ابرهای دیگری پراکنده شده بودند، برخی دل شان را خالی کرده بودند. آثارش بر دیوارهای زندان و برج‌های دیده‌بانی و چراغ‌های مراقبت، لکه لکه‌های سیاهی بود که دائم جابه‌جا می‌شدند. خطاب به اسانلو گفتم: ”راستی، راستی پاییز از راه رسیده است؟ آن شعر دوران کودکی چه بود که منوچهر می‌خواند؟” منصور هم از خدا خواسته، ناگهان چون همیشه، شاد و شنگول رنگ گرفت و شروع به خواندن کرد:

غروبا که میشه روشن چراغا/ می‌آن از مدرسه خونه کلاغا

یاد حرفای اون روزت می‌افتم…

عجب غافل بودم من، اسیر دل بودم من…

انسان از روحیه اسانلو تعجب می‌کند. چهار سال است که در بدترین شرایط ممکن حبس کشیده، اما اندکی از تحرک و شادی و سرورش کاسته نشده است. آن هم در شرایطی که تا چند ماه پیش اغلب تنها بوده و دائم در رجایی شهر با زندانیان عادی و مجرمان خطرناک درگیری داشته است. پیامد این امر فرستادن او به انفرادی و سوئیت های معروف بند یک بوده است. به این دلیل است که دائم تکرار می کند : “اکنون دوران پادشاهی من است”! شب که به ساعت های پایانی خود می رسد و چراغ‌های کازنیو را روشن می‌کنند، تازه اول دوران پادشاهی و حکومتش است. با اصرار از درویش و کرمی می خواهد تا خاطره تعریف کنندو جوک بگویند تا غش و ریسه برود و بعد هم تکرار آن حرف‌ها را بخواهد تا حفظ‌شان کند. فردا که از راه می رسد آنچه را که در ذهنش باقی مانده در تلفن به این و آن می گوید و باز قهقه سر می دهد. وقتی هم که به حسینیه بازمی گردد برای این که فراموش شان نکند و در روزهای بعد دستش خالی نباشد یا در زمان ملاقات هم بتواند بازگویشان کند، در دفتر یادداشتش گزیده ای از آن ها را می نویسد. او یک پای ثابت ارکستر بند است و مسوول شادی و سرور ایام خاص.

 ترانه خوانی منصور که تمام شد، راهش را گرفت و یک راست رفت طرف محل ورزش روزانه‌اش تا پس از دویدن و نرمش، بازی بدمینتون را با حشمت آغاز کند. در راه رفتن، داد زدم: ”از هفته ی دیگر من هم بازی را از سر خواهم گرفت”. در دلم هم نجوا کردم: البته اگر خدا بخواهد و کمردرد و دیسک اجازه دهد. 

 دیشب که در کازنیو به بازی مشغول بودیم، منصور پای چپش را که از ناحیه ی مچ و انگشتان حسابی ورم کرده است نشان داد. ظهر پیش دکتر همتی، متخصص مغز و اعصاب رفته و نالیده بود از درد زیاد دیسک کمر مزمن. دکتر هم آب پاکی را روی دستش ریخته بود که باید تا آخر عمر با این وضع بسازی، درمانی ندارد. به اسانلو توصیه کردم که در ورزش و والیبال روزانه کمی جانب احتیاط را داشته باشد، وگرنه آینده ای چون من در انتظارش خواهد بود. اما چه می‌شود کرد، اگر این ورزش هم نباشد و تن دهیم به روی صندلی چرخدار نشستن و راه نرفتن، عوارض دیگری نصیب مان می‌شود، از جمله ضعیف شدن عضلات و از دست دادن قدرت تعادل و…

در میانه ی این بحث بودیم که احمد از در حسینیه وارد شد. به سوی تختش روانه شد که ضلعی از اضلاع چهارگانه کازنیو را شکل می دهد. ناگهان توجهم به او جلب شد؛عجب شکمی به هم زده است! این یکی از نشانه‌های محفل دوستان مجاور است که مدتی می شود از آن ها جدا شده‌ام، وگرنه من هم دچار این وضعیت شده ام، هر چند که تا همینجای کار هم بخشی از ۱۸ کیلو کاهش وزن دوران بازداشت جبران شده است و دور شکمم دارد روز به روز بزرگتر می شود. مهدی و داوود که از ابتدا هم شکم شان ده دوازده سانتی‌متر پیش از آنان وارد می‌شود؛ مسعود را هم هر کسی این روزها می‌بیند می‌گوید که چند پرده گوشت آورده، هر چند چندان که در مجموع چاق و هیکل‌دار نیست. مجید هم که تازه از راه رسیده است، با جنب و جوش اندکی که دارد، آینده‌ای چون احمد در انتظارش خواهد بود، البته اگر ژن لاغری در وجودش حاکم نباشد.

 در غیبت گرامی، به دلیل فوت عمویش و بعد حضور کمرنگی که در دفتر مدیریت داخلی بابت پذیرش گویندگان تسلیت شکل گرفت، بند سوت و کور شده است و کارها رو ی هم انباشته. صبح تلاش کردم که در تماس با سید، مسائل در دست اقدام، از جمله رفتن به واحد فرهنگی و قول و قرار گرفتن با ترکاشوند را از طریق رئیس زندان دنبال کنم. او هم غایب بود. کارها می‌ماند برای روزهای بعد، شاید هم بد نباشد که چند روزی دست روی دست بگذارم و ببینم وضعیت حکم صادره چگونه خواهد بود و محل جدید حبس کشیدن کجا.

 بعید نیست که از احکام تبعید مکرری که این روزها برای دانشجویان و فعالان حقوق بشر صادر می‌کنند، برگه‌ای هم نصیب من شود. این که محل تبعید کجا می تواند باشد، نمی‌توانم چیزی حدس بزنم. به هر حال در عمل کرج تبعیدگاه رسمی است، چون در احکام عده خود نام این مکان ثبت شده است، مانند طرفداران سازمان مجاهدین و رهبران مذهبی بهاییان. 

 در سایت‌های خبری، مسیح علی‌نژاد مطلبی داشت در مورد روزنامه نگاران تبعیدی و جلای وطن کرده. او خود سال ها پیش، در پی فشارهایی که وارد شد و حتی منزل مسکونی اش را هم افراد خودسر به آتش کشیدند، از ایران رفت و همراه با فرزند خردسالش در انگلیس ماوا گزید. مسیح لیستی بیست و چند نفره را ردیف کرده است که بسیاری از آن‌ها برای من ناشناس هستند و حتی نام برخی را هم نشنیده ام. گفته می شود رادیو فردا هم گزارشی داشته است در مورد محکومان سیاسی و مطبوعاتی تبعید شده از اوین به رجایی شهر. در آن نام تک تک ما را هم آورده بودند.

 رسول طبق معمول خبری ناقص و مبهم را ذکر کرد از مصاحبه ی مصطفایی، وکیل مدافعی که چندی بود خبری از او نبود. این خبر سوژه‌ای شد تا بحث انتقال و بازگرداندن دوستان از تبعید ناخواسته که اکنون حسابی به آن عادت کرده‌اند و بعضی ها حتی حاضر نیستند دل از تبعیدگاه بکنند، در بین دوستان گل کند. 

 اول سراغ باستانی رفتم که نامش در لیست بر اساس حروف الفبا پیش از همه می آید و به این ترتیب جزو اولین نفرهای اعزامی خواهد بود. او که پس از قرار گرفتن در لیست کارگری اوضاع بهتری یافته و مشکل اصلی‌اش که تلفن‌زدن است حل شده، حسابی از این جابه‌جایی دلخور خواهد شد. می‌گفت که مهسا همسرش، همین امروز تاکید داشته که از روزی یک دو ساعت مکالمه ی تلفن خوشحال و مسرور است. بر این اساس او دیگر چندان دلتنگ تازه داماد نیست.

 از آن سو، نمی‌دانم کرمی چرا این مساله را به خود گرفته است. جرم هواپیمادزدی و جاسوسی و اقامت طولانی در زندان همه چیز را از او گرفته است. حکم اعدام و حبس مبهم و بی سرانجام ، در کناراعدام برادر و پسر و از دست دادن همسر پیامد این ماجرا بوده است. کرمی که پس از چهارده سال اقامت در زندان های داخلی و خارجی از جمله اردن و عراق هر شب خواب آزادی می‌بیند، با شنیدن خبر نقل و انتقال های جدید کک به تنبانش افتاده است که نکند جزو اعزامی ها خواهد بود. این در حالی است که در خبرها نامی از او در میان نیست و محل جدید تبعیدش. با وسواس زیادی که دارد به مسعود گفته است: ”نمی‌دانم اگر مرا که هیچ خلافی در زندان ندارم و پرونده‌ام پاک پاک است به جای دیگری منتقل کنند، با این آثاث و وسایل فراوان چه کنم؟” باستانی هم شوخی و جدی پاسخ داده است که ”زیاد نگران نباش، دو تا وانت می‌گیریم و وسایل مان را با خود می‌بریم!”

 به ذهنم رسیده است که مصطفی را هم وارد این بازی کنم. فردا به او خواهم گفت که ”دارند مسعود را انتقال می‌دهند به اوین. او هم دارد تمام وسایلش، از جمله یخچال و تلویزیون و… را می‌فروشد. تا مشتری پیدا نکرده، برو هرچه لازم داری بخر و به زاغه ات ببر!” می توانم حدس بزنم وقتی مسعود او را کنار تختش دست به جیب ببیند چه حالی خواهد شد؛ مار از پونه خوشش می‌آید در لانه‌اش سبز می‌شود!

 رویا غروب از مراسم ترحیم پدر خانم ستوده گفت: ”چندان شلوغ نبود، خودش را هم که آزاد نکرده اند وحتی به او مرخصی هم نداده اند. روی تاج گل هم تنها اجازه دادند که کارتی بانام تو چسبانده شود، اما از کارت دیگری که عنوان زندانیان سیاسی رجایی شهر را داشت هیچ اثری نبود.”

دوشنبه صبح ۸۹/۷/۵ ساعت ۰۲:۹ هواخوری جهاد، بند ۳ کارگری رجایی شهر