ببخشید، مشنگ یعنی چی؟
خانم حسنی با حرارت تمام پای تخته علوم درس میداد. عموماً موقع درس دادنش هیچکس سر کلاس جیک نمیزد. آنقدر هیبت داشت که بچهها سر کلاس دینی و پرورشی آقا طلابخش احساس زنگ تفریح بکنند. چه ظلمی است که معلم ابتدائی آدم فقط یک نفر باشد و آدم هر روز چهره ملتهب و سرخ او را فریاد زنان پای تخته ببیند. خانم حسنی هر روز و هر زنگ فقط موضوع جیغ و دادش فرق میکرد. از علوم به جغرافی، از جغرافی به حساب،… و حتی زنگ هنر و خط و نقاشی و کاردستی.
او بیوقفه و با فریاد درس میداد. آب چطوری یخ میزند یا لوبیا چطوری سبز میشود یا سیراب شیردون آدمیزاد چه شکلی است؟ چیزی در همین مایهها. علی به تخته و دستهای خانم حسنی که تند تند روی تخته جابجا میشد زل زده بود. بیشتر از اینکه درس را بفهمد سعی میکرد حتی صدای نفسش هم درنیاید که خانم حسنی را بجانش بیندازد. هر چند که او هم مثل الباقی همکلاسیهایش معلم پنجم ابتدائیاش را عین معلمهای سالهای قبلترش دوست داشت. عموماً معلمهای ابتدائی تنها کسانی هستند که آدم بیست سال بعد از اینکه دوستشان دارد علتش را میفهمد.
محمدرضا که روی یک نیمکت کنار علی نشسته بود از زیر میز با زانو چند بار پای او را تکان داد. نگاه پرسشگر علی به طرفش برگشت و با اشاره سر پرسید: ها؟ محمدرضا آرام زیر گوش علی پچ پچ کرد: «مشنگ» یعنی چی؟ در یک لحظه تمام فکر و خیال علی به دریافت معنائی از «مشنگ» مشغول شد. واقعاً مشنگ یعنی چی؟ این کلمه را تا حالا صد هزار دفعه بدون اینکه معنیاش را بدانم شنیدهام. وایسا ببینم… ممممم… مشنگ یعنی… ممممم…
علی نمیدانست مشنگ یعنی چه و به دلیل نامعلومی آنقدر ذهنش درگیر معنای آن بود که حتی دیگر صدای خانم حسنی را هم نمیشنید و این قصه تا اواسط زنگ ادامه داشت. برای تمرکز بیشتر چشمهایش را ریز کرده بود و همه چیز را به شکل شبه تاری میدید ولی وقتی هیبت خانم حسنی از پای تخته به سمت کلاس برگشت آنقدر جاذبه داشت که علی را یک لحظه به خودش بیاورد. خانم حسنی همینطور که گچ را پای تخته میانداخت با همان صدای لطیف ولی بسیار بلند گفت: کسی سوالی داره بپرسه. به چشم بر هم زدنی دست علی بالا رفت. خانم حسنی رخصت داد. علی بدون وقت تلف کردن پرسید: خانم اجازه ! مشنگ یعنی چی؟
تنها چند دقیقهی بعد علی در دفتر دبستان روبروی آقا چیذری که مدیر بود قرار داشت. آقا چیذری انگار که به چیز مهمی فکر بکند جلوی علی به چپ و راست قدمرو میرفت. تکانهای خطکش بلندی که با دستهای قلاب شدهاش در پشت کمر گرفته بود شاید میگفت واقعاً با این بچه چه کنم؟ سر کلاس علوم و آنهمه حرارت و آنهم خانم حسنی و آنوقت سوال او این باشد که مشنگ یعنی چه؟ ناگهان به سمت علی برگشت و با پرخاش پرسید: از کی یاد گرفتی اینو؟… شاید که مشنگ خیلی حرف بدی بود. علی با خودش فکر میکرد… -آقا اجازه… همینطوری… از یکی… صدا بلندتر شد: از کی؟ -آقا اجازه… آقا اسمشونو نمیدونیم آقا… مشنگ خیلی باید از آنچه که علی فکرش را میکرد حرف بدتری باشد که دانستن اسم کسی که آنرا به علی یاد داده آنقدر مهم است. آقا چیذری گوش علی را گرفت: کجا شنیدی اینو؟… وای ! نکند مشنگ از آن فحشهای بد بدی باشد که بعضی وقتها آن پسر بیتربیتها تو کوچه یخچال میگویند؟… –میگم کجا شنیدی اینو؟… نه ! مشنگ خیلی بدتر از این حرفهاست. حتی کار اراذل کوچه یخچال هم نمیتواند باشد.
این بازجوئی برای دانستن محل ارتکاب شنیده شدن مشنگ دقائقی ادامه داشت و علی هر لحظه به جاهای ناجور و مخوفی فکر میکرد که از این حرفهای خیلی بیادبی میزنند. صبر کن ببینم کجا میتواند آدم با این حد از بیادبی داشته باشد…؟ -آقا اجازه… تو امجدیه شنیدیم !… کار خرابتر شد. –امجدیه چه غلطی میکردی؟… –آقا اجازه… رفته بودیم پرسپولیس تماشا کنیم… اوضاع هر لحظه خرابتر هم میشد –تو با کی میری امجدیه؟… خدایا، آخر کدام آدم بیادبی حاضر است با من بیاید امجدیه؟… –آقا اجازه… خودمون تنها میریم آقا… وضعیت به سطح افتضاح رسید… –تو مامانت اجازه میده تنهائی بری امجدیه؟… یا حسین مظلوم ! مامان من تا پشتبوم خونه هم اجازه نمیده من تنها برم… –آقا اجازه… بعله آقا… –پس من الآن زنگ میزنم مامانت بیاد مدرسه تکلیفتو روشن کنم.
خیال علی لحظاتی راحت شد از اینکه میدانست مادرش عموماً در اداره شیفت است و لابد الآن اصلاً هیچکسی در خانه نیست که تلفن را هم بخواهد جواب بدهد. رنگ وضعیت زمانی به بالای قرمز رسید که آقا چیذری واقعاً داشت با مامان علی پای تلفن حرف میزد و او را به مدرسه میخواست. مادر هم که اصولاً برای اینگونه امورات در لحظه حاضر بود. آقا چیذری علی را به حیاط مدرسه فرستاد. علی به فکر تکلیفی که در مدرسه روشن بشود نبود، روشن شدن تکلیفش در خانه چهار ستون بدنش را میلرزاند. د آخه این چه حرف زشتی بود که زدی پسر؟ من دهنی از آن محمدرضا سرویس کنم که در تاریخ بنویسند.
در کشاکش این افکار که به قدر یک زنگ تفریح و آمد و رفت بچهها به حیاط و برگشتشان به کلاس طول کشید مادر به مدرسه آمده بود و علی از پنجرهی دفتر آقا چیذری را بطرز مشهودی میدید که لابد چه راپورتی دارد به مادر میدهد. علی تا غروب وجود نکرد که به خانه برگردد. ولی میترسید که هوا تاریک بشود و آدمهای ناجور سر و کلهشان پیدا بشود و باز هم از این حرفهای خیلی بیادبی ازشان یاد بگیرد. ناچار به خانه برگشت. آنشب مادر علی را سر هر چیزی غیر از همان «مشنگ» دعوا کرد. اینکه در درس تاریخ افت داشتی، اینکه در زنگ تفریح چه بلاهائی بسر همکلاسیهایت آوردهای،… همه جور حرفی بود جز اینکه گفتهای مشنگ. خدایا این مشنگ یعنی چه؟
صبح و پیش از مدرسه که علی برای گرفتن شیر به بقالی آقا دهقان رفت اتفاق بسیار خوبی افتاد. آقا دهقان با یک نفر در اول صف دعوایش شد و شیشههایش را به بیرون بقالی پرت کرد و آنچه که فحش خواهر مادر بود به او داد. علی عشق کرد: کسی که بداند مشنگ یعنی چه همین آقا دهقان خودمان است. به سر صف که رسید همینطور که شیشههایش را روی پیشخوان میگذاشت معطل نکرد: آقا دهقان… مشنگ یعنی چی؟… –یعنی خل و چل… –نه آقا دهقان اون معنی راستکیئه رو بگو… صدای آقا دهقان بالا رفت: برو بچه حوصله ندارم، میگم یعنی خل و چل… –جون آقا دهقان فقط یعنی خل و چل؟… –بچه برو میزنم شل و پلت میکنما !
در تمام راه مدرسه علی به فکر انتقام آن بلائی بود که روز قبلش فقط بخاطر یک «خل و چل» او را تا امجدیه برده بود و آورده بود. تکلیف محمدرضا که معلوم بود، پیاده شدن حداقل یک فک برایش قابل پیشبینی بود ولی با آقا چیذری چه باید کرد؟ نیم ساعت بعد که تمام معلمها و آقا شاغلام با لنگ و کهنه در حال بسته بندی سر شکستهی آقا چیذری بودند تکلیف او هم کاملاً مشخص شده بود. این چندمین باری بود که ساعت علی که بند گشادی داشت در حیاط و در حال بازی ناگهان از دستش در رفته بود و «بیخودی» به یک سمتی پرتاب شده بود !