نگاهی به شعر فریدون رهنما به مناسبت سالگرد تولدش
فریدون رهنما و جهانهای ممکن شعر اندیشه
محسن خیمهدوز
همه نابسامانیها از خوابکردن اندیشه سرچشمه میگیرد.
من شوریدگی و دلدادگی را خوابکردن اندیشه نمیدانم. این دو حالت را اوج بیداری و زندگی میخوانم.
اغلب به آن خردمندی میاندیشم که در من میزیست.
زمان در من خواهد مُرد و من بر زمان خواهم خفت.
فریدون رهنما- 1327
شعر را از منظرهای گوناگون تعریف کردهاند، از بیان ساده احساسات فردی، تا شعر به مثابه تصویر، شعر به مثابه موسیقی کلام، شعر به مثابه هارمونی و ریتم بیان، شعر به مثابه سوررئالیسم و در دوران حاضر هم شعر به مثابه خبر و طرح گزارههای خبری از وضعیت اشیای پیرامون یا شعر به مثابه بازیهای زبانی و کلامی.
شعر را با هر تعریفی در نظر بگیریم از دو عامل نمیتوانیم آن را جدا بدانیم، اول از جهان ممکنی که شاعر میآفریند و دوم از زبان ممکنی که برای بیان همان جهان ممکن بهکار میبرد. و شعر با همین ربط میان جهان ممکن و زبان ممکن است که خلق میشود و شاعرش نیز از دیگر شاعران متمایز میشود. سادهترین شعر چیزی نیست جز یک جهان ممکن در قالب یک زبان ممکن.
و در اینجاست که سادگی شعر، پیچیدگی شعر، زبان شعر و زیبایی شعر هم قابل شناخت و قابل تعریف میشود.
شعر ساده که با زبان ساده هم بیان میشود حاصل خلق یک جهان ممکن از طرف شاعر است. شعری که درونمایهاش فقط خلق “یک جهان ممکن” است، جهانی که اگر به زبان پیچیده بیان شود از شعریت دور شده و به وادی بازیهای مصنوعی زبانی میافتد. بازی زبانی مصنوعی هم هرچه باشد دیگر شعر نیست. اما شعری که از مرز “خلق یک جهان ممکن” عبور کند و به وادی “خلق جهانهای ممکن” برسد، شعر پیچیده خلق میکند و شعر پیچیده هم دیگر نمیتواند به زبان ساده بیان شود چرا که زبان ساده، شعریت شعر پیچیده را نابود میسازد و اینجا دیگر این مخاطب شعر است که باید خود را به سطح شعری که بیانگر جهانهای ممکن تو برتوست، ارتقا دهد. بنابراین هم سادگی در شعر پذیرفتنیست، چرا که برای شعری با “یک جهان ممکن” زبانی غیراز زبان ساده متصور نیست؛ و هم پیچیدگی در شعر و زبان شعری پذیرفتنیست، چرا که شعر با محتوای جهانهای ممکن، زبانی غیر از زبان پیچیده را نمیپذیرد. از این مقدمه میتوان به دو مطلب مهم در سرایش شعر پی برد:
مطلب اول اینکه چیزی به نام جمع سادگی و پیچیدگی در شعر وجود ندارد. و جمع این دو، حتما به نابودی هر دو میانجامد. سادگی و پیچیدگی دو عنصر واقعی و خارج از ذهن و در کنار هم نیستند که بتوان مثل آب و چای خشک آنها را قاطی کرد و به محصولی به نام چای دمکرده دست یافت. سادگی و پیچیدگی در کنار هم نیستند که بتوان یکی را جایگزین دیگری کرد. پیچیدگی و سادگی در طول هماند و نه در عرض یکدیگر. سادگی و پیچیدگی در یک راستا و برآمده از دل یکدیگراند و نه در عرض هم و در کنار هم.
پدیده سهل و ممتنع در شعر، که پدیده درست و معتبری هم هست، با همین روش به دست میآید.
مطلب دوم اینکه: همانطور که پیچیدگی از دل سادگی اولیه بیرون میآید و نه از خارج آن یا از کنار آن، نوعی سادگی شاعرانه هم هست که از دل زبان پیچیده شعری بیرون میآید و نه از کنار آن و مستقل از آن. به عبارت دیگر پیچیدگی، زاینده سادگی ثانویه است.
«روبر برسون» سینماگر فقید فرانسوی عبارت زیبایی درباره زبان سینما دارد که میتواند بخوبی در حوزه شعر، به ویژه در حوزه شعر اندیشه، هم استفاده شود. برسون میگوید: دو نوع سادگی وجود دارد، سادگی قبل از پختگی و سادگی بعد از پختگی.
طبق این قاعده درست و منطقی میتوان ادعا کرد که در شعر هم دو نوع سادگی وجود دارد، سادگی قبل از پیچیدگی و سادگی بعد از پیچیدگی. سادگی قبل از پیچیدگی همان است که در شعر ساده اولیه هر تازهشاعری وجود دارد یا در شعرهای اولیه شاعران بزرگ هم وجود دارد. اما سادگی بعد از پیچیدگی همان است که در شعر شاعران نخبه، که تعدادشان در تاریخ شعر البته کم است، دیده میشود. یک نمونه سادگی بعد از پختگی را میتوان در اشعار حافظ دید. اگر حافظ به راحتی و به سادگی توسط مخاطب عام فهمیده یا پذیرفته میشود به دلیل عامهپسندبودن شعر حافظ یا سادهبودن شعر حافظ به معنای سادگی قبل از پختگی نیست، بلکه به این دلیل است که شعر حافظ توانسته پس از آنکه به پختگی پس از سادگی اولیه رسیده، با موفقیت به سادگی بعد از پیچیدگی هم دست پیدا کند. نه اینکه حافظ سعی کرده باشد به جمع سادگی و پیچیدگی برسد که چنین چیزی در سرایش شعر، نه ممکن است و نه مطلوب. بنابراین شعر حافظ در محتوا همچنان شعر پیچیدهایست با زبان پیچیده و آنچه حافظ را به سطحی رساند که عامه هم بتوانند با شعرش ارتباط برقرار کنند، نه سادگی عامیانه زبان شعری او یا پیروی او از سلایق عامهپسند، که سادگی بعد از پختگی زبان اوست. چنین مقامی در جهان شعر و چنین میزانسنی در زبان شعر را “شعر اندیشه” میتوان نامید.
شعر اندیشه به این ترتیب فقط شعر پیچیده نیست، هر چند پیچیدگی زبان شعری برای بیان پیچیدگی جهانهای ممکن شعری، یکی از مشخصات آن است. شعر اندیشه، شعر فیلسوفانه یا مفهومپرداز نیست بلکه دقیقا شعری زیباییشناسانه است که از دل برآمده و بر دل هم مینشیند. شعر اندیشه، اما شعری هم نیست که فقط به دنبال شاعرانگی باشد. شاعرانگی که میتوان آن را بلای جان شعر امروز هم دانست، شعر حاصل از شاعرانگی، شعریست که از تفکر تهیست، از پیچیدگیهای اندیشه تهیست و تماما به دنبال به رخکشیدن خود شاعر است. شعر بیش از و پیش از شاعرانه نشاندادن شعر و شاعر، به خلق جهانهای ممکن نیاز دارد. رمز و راز ماندگاری شعر در همین نکته است. خلق جهانهای ممکن.
جهانهای ممکن، شعر را از سادگی به سمت پیچیدگی میبرد. جهانهای ممکن، زبان پیچیده شعری را جایگزین زبان تکساحتی و تکبعدی شعر ساده میسازد. جهانهای ممکن، زمینهساز شکلگیری شعر پیچیده را فراهم میکند. جهانهای ممکن، زمینههای شکلگیری زبان پیچیده را فراهم میکند. جهانهای ممکن، زمینه را برای عبور از پیچیدگی زبانی و ورود به حوزه سادگی زبانی فراهم میکند، همان سادگی که فقط بعد عبور از پیچیدگیها و پختگیها حاصل میشود. و به این ترتیب است که جهانهای ممکن، زمینهساز شکلگیری شعر اندیشه میشود.
شعر اندیشه، شعر جهانهای ممکن است با زبانی پیچیده که با جهان واقع بیرون از خود در تقابل قرار میگیرد و آن را به نقد میکشد. شعر اندیشه به این معنا، شعر نقد است. اما نه آنچنان نقدی که بنیان آن را واقعنمایی یا بازنمایی امر واقع تشکیل دهد، بلکه نقدی که کل جهان واقع را به منزله یک جهان ممکن به مصاف جهانهای ممکن شعر میبرد. به عبارت دیگر اگر در علم و نظریهپردازی علمی، هدف، شناخت جهان واقع است، به مثابه تنها جهان ممکنی که باید شناخت و بلکه میتوان شناخت، در شعر اندیشه اما قضیه کاملا برعکس است و این تک جهان ممکن واقعیست که در برابر جهانهای ممکن شعر، به زانو در میآید و تن به نقد و نقادی میدهد. شعر اندیشه به این ترتیب نه شعر زبان است، نه شعر تصویر است، نه شعر شاعرانگیهای شاعر است و نه شعری که بازتاب امر واقع است بلکه شعریست که به جنگ جهان واقع میرود، به نقد جهان واقع میپردازد و با خلق جهانهای ممکن درون- شعری، به آفرینش نوین جهان میرسد. آفرینش جهانهایی در حد و اندازه جهان ممکن برون- شعری. و چنین مقامی را برای هیچ شعری به گزاف نمیتوان برشمرد مگر آنکه شعر، همان شعر اندیشه باشد.
در جهان شعری ایران، خیام، عطار، مولوی، سعدی و حافظ را در شعر کلاسیک و نیما، رهنما، شاملو، موحد، اصلانی، رویایی و جریان “شعر دیگر” را در شعر نو و مدرن، میتوان نمادی از شعر اندیشه به حساب آورد. و در این میان فریدون رهنما جایگاه شایستهای در شعر اندیشه دارد.
رهنما، موفق شد در شعرش جهانهای ممکن را جایگزین جهان ممکن تکساحتی سازد. رهنما موفق شد زبان تکساحتی را از شعرش حذف کند و زبان چندبُعدی و پیچیده را جایگزین آن سازد. رهنما موفق شد شاعرانگی “من فردی شاعر”یا مضمونسرایی «من ایدئولوژیک» را از شعرش حذف کرده و پیچیدگیهای “من جمعی و جاری” را جایگزین آنها و روایتگر اصلی شعرش کند. رهنما موفق شد راهی برای انتقال مفاهیم و اندیشههای برون- شعری به درون شعر پیدا کند چراکه شعر اندیشه به معنای تاثیرپذیری جهان شعر از جهان اندیشگی برون- شعری هم هست. و به این ترتیب رهنما به ویژگی اصلی شعر اندیشه دست یافت، به شعری که میاندیشد، به شعری که بدون حضور شاعر میاندیشد و این اندیشیدن مستقل از شاعر را تا ابد، ادامه میدهد. رهنما اندیشیدن با شعر را بخوبی تجربه و تمرین کرد و آثاری آفرید که با زیباییشناسی حسی و با زیباییشناسی زبانی بخوبی همخوان شدند. آثاری که در پرتو گفتوگوی جهانهای ممکن درون- شعریاش، به مقابله با جهان ممکن برون- شعری میروند، آن را نقد میکنند و همواره پیروز میشوند.
بیدلیل نبود که دو تن از بزرگان شعر و ادب درباره او چنین نظر دادند:
1- شعرتان را شنیدم، بسیار زیبا و بسیار عمیق بود. (پابلو نرودا- ورشو- 1329)
2- به رفیقم فریدون رهنما که با صدای رسا آوازهای پاک و والایش را میسراید. (پل الوار paul elvard – فرانسه)
رهنما، با روایتگری “من جمعی و جاری”، که آن را جایگزین دو راوی نامعتبر “من فردی” و “من ایدئولوژیک” میکند، چنین میسراید:
میبینمش باز درگذار شبهایم / چشم میبندم / تا بازش بهتر ببینم / با چشمی دوخته بر او به رغم هر پایان / روشنایی را فراتر از مرگ بازمی یابم / چه باک اگر رویاست / زندگی میل است / و تن نمیدهد آنگاه که میخواهم / لحظهای یا خطی باشم مطلق
رهنما در شعری دیگر از منظر همین راوی «من جمعی و جاری» جهانهای ممکن پیچیده و تو بر تو را چنین بیان میکند:
میخسبیدم در میان سایههای بیراهی / میجستم، / میجستم پهنه را که آسودهام نمیگذارد / میجستم دوردست را / میجستم لذت را / میجستم خورشیدها را به هر سایه ناپایدار / بامداد، مرا شیرین بود / شامگاه، مرا میپوشاند / می جستم راهی را که از نو بتوانم زیست
رهنما آنگاه از منظر همین راوی، به نقد جهان ممکن واقعی میپردازد و میگوید:
شکافها بود / زخمها بود / زمین را ویرانهای فراخ میدیدم / که در تهی آن فرو میروم هنوز / آنجا که دستها ناپدید میشود / و دیوارها پدید / آنجا که همیشه گیاهی / به دلی تازه گشوده / در میپیچد.
رهنما سپس از منظر همین راوی و از منظر جهانهای ممکن، پیامش را خطاب به جهان ممکن برون- شعری چنین میسراید:
آدمی نبود / من سایههاش را باز میجستم / سایههایی که بر پا بودند / آنجا که جهان به خواب بود/ باز میجستم آسمان را / باز میجستم دست را / تا دلهره را براندازم و دیگر نمانم / در انتهای خط / کسی به انتظارم بود / که به زبانی شگفت / مرا روز خوش میگفت.
شعر اندیشه، شعر پرسش است، پرسش از هستی، پرسش از انسان، پرسش از تاریخ، پرسش از فهم و پرسش حتا از زیبایی.
و رهنما پرسشگری شعر اندیشه را به سوی خود
بازمیگرداند و خود را چنین به پرسش میکشد:
آنکه در من است / و باز میداردم که تن دهم / براستی کیست؟ / آیا او، من است؟ / یا انسانیست از هر زمان؟ / از گذشته؟ / از آینده؟ / یا زمینی سردرگم در این تهی پهناور / یا شرارهای زنده / که آغاز هر چیز است.
و سرانجام رهنما به پیام زیباییشناسانه جهانهای شعریاش میرسد و آنها را اینگونه بازتاب میدهد و برای نسلهای بعد از خود اینچنین به یادگار میگذارد:
1- مهمترین چیزها گشودن چشم است. بیداری ست به هر بهایی، به هر خطری، چون خطر در بستن چشم است. در سازگاری با تاریکی ست. این را نباید فراموش کرد.
2 - باید کار کرد و به پیش رفت. باقی همه حرف است. کار ِ بارآور و پیشرفت راستین. در این کوشش دوگانه، ضمیر خود را نیز غربال کنیم. دل خود را با پهناوری و بزرگی هستی عجین سازیم. و بمانیم. و نلغزیم. و بسراییم.
منبع: روزنامه شرق