تماشا

لیلا سامانی
لیلا سامانی

در این شماره تماشا، به دوازده اثر هنری سرک کشیده ایم؛ بیشینه شان با حال و هوای نوروز و بهار. از شعر و قصه و نقاشی گفته ایم تا هنر و هنرمند و هنردوست.هشتمین شماره ی نوروزی تماشا، در برابر شماست…

 

به تماشای دنیای فرهنگ و هنر

تا سبز شوم از عشق…

فروردین:هفت سین؛ هشت ترانه

“هفت سین به روایت طهران” نام آلبومی ست اثر “اسماعیل مهرتاش” و مشتمل بر هشت قطعه  با آواز”محمد منتشری”  با نام های سیب، سمنو، شمعی، سال نامه، سبزی ( نعنا ترخون) ، آواز بیات تهرون، سکه و  تخم مرغ. اشعار این آلبوم از سروده های “ابوالقاسم حالت”، “غلامرضا روحانی” و “حافظ” انتخاب شده اند.

“هفت سین ” را می توان پژوهشی شنیداری در حیطه ی موسیقی فولکلور تهران به شمار آورد. این مجموعه، مراسم نوروز را در قالب  زندگی و آداب و رسوم مردم “طهران” قدیم و با زبانی عامیانه ، شیرین و آهنگین روایت می کند.  سه آهنگ در ماهور، سه آهنگ در سه‌گاه و مخالف، یکی در چهارگاه و دیگری در شور؛ با نغمه‌هایی از اسماعیل مهرتاش و صدای شاگردش، محمد صفار منتشری اجرا شده‌اند.

آمیختگی آواز در این آلبوم با زندگی روزمره ی مردم کوچه بازار در مواردی نظیر “تبلیغ میوه فروش دوره گرد برای سیب هایش”، “چانه زدن های یک مشتری با سمنو فروش”، “جار زدن فروشنده تقویم”، “فروشنده شمع”، “ تخم مرغ فروش “، “سبزی فروش ” و “فروشنده سکه” احساسات نوستالژیک مخاطب را برمی انگیزد و سادگی و صمیمیت را به ذهن او تداعی می کند.

 

اردیبهشت: گر نکوبی شیشه غم را به سنگ…

در میان شاعران معاصر شاید هیچ کس به اندازه ی  “فریدون مشیری” ستایشگر  بهار نباشد. او با  نوای شاعرانه و نوازشگرانه اش به انسان بانگ بیداری و رهایی از رخوت و عزلت می زند و او را به درس گرفتن از طبیعت و شور و نشاط می خواند:

“خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی؟

تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟

باز کن پنجره ها را

وبهاران را باور کن.”

او هر از گاهی از اختناق و سیاهی روزگار بشر به تنگ می آید  و می گوید :

“وقتی پرنده ها همه خونین بال

ترانه ها همه اشک آلود

ستاره ها همه خاموشند

حتی هزار باغ پر از گل نیز بهار نمی شود”

اما با این وجود گاه  شنیدن “نغمه شوق پرستوهای شاد” و دیدن “غنچه های نیمه باز” به دل خود نهیب می زند:

ای دل من گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی‌ پوشی بکام

باده رنگین نمی ‌بینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که می ‌باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

 

خرداد: بهار، سمبلی از مبارزه ی بی خشونت

تابلوی “بهار” اثر هنرمند رئالیست آمریکایی “اندرو وایت” از غلبه ی آرام و سراسر آشتی بهار بر زمستان سخن می گوید. نمایشی از  نبرد  عاری از خشونت طبیعت و تصویری از پیروزی جنب و جوش بر رخوت و انزوا. وایت موضوع  جملگی آثارش را از محدود ه ی کوچک محل زندگی خود انتخاب می کرد وبا تصویر کردن چشم اندازهای طبیعی از تپه ها، زمین ها، ساختمان ها و آدمهای اطراف خودش به روایت زندگی خود و مردمش می پرداخت.

 

تیر: آیین دلنشین چهارشنبه سوری…

 

تصویر منقش بر یکی از دیوارهای کاخ چهل ستون اصفهان جشن “چهارشنبه سوری” را با مولفه هایی  در ستایش شادی و تقدیس آتش به نمایش می کشد.

این نقاشی همچنین به باورها و رسوم گوناگونی که با این جشن کهن آمیخته شده نیز اشاره می کند، رسومی چون “شال اندازی” ، “قاشق زنی”  و فالگوش نشینی”. 

محل  قرار گرفتن آتش نیز از دو جنبه قابل بررسی ست، نخست درصدر بودن و وجهه ی پرستش آن و دوم قرارگرفتنش در محل غروب خورشید. زمانی که  با پنهان شدن خورشید ، آتش رخ می نماید و درکسوت خورشید، سرخیش به زردی می گراید تا اندوه و غم مردمان را در خود کشد و شعف و خوش اقبالی را برایشان به ارمغان آورد.

 

مرداد: صدای تازه شدن ها…

 

قطعه ی “آیین بهار” ساخته ی “ایگور استراوینسکی” آهنگساز برجسته ی روسی، با التقاطهای نامتدوال و بی بدیل صوتی -  که مشخصه ی آثار این موسیقی دان نامی ست – آنچنان با رنگهای متضاد ریتمیک می آمیزد، که این اثر را به یکی از تاثیر گذارترین آثار موسیقی قرن بیستم ساخته است. در آمیختگی اصوات و بهره گیری از سازهای کوبه ای و ریتمهای غافلگیر کننده در آیین بهار که بر آمده از تخیل سرشار استراوینسکی داشت موجب الهام بسیاری از موسیقی دانان پس از او شد. خود او این تخیل را این گونه تفسیر می کند : “‘در خیال، مناسک باستانی شکوهمند و پُرجبروتی دیدم، بزرگان دانای قوم، حلقه ‌وار نشسته و نظاره‌گر دوشیزه ی جوانی بودند که تا پای مرگ می‌رقصد. آنها برای فرونشاندن خشم خدای بهار دختر را قربانی می‌کردند”  این آهنگ ساز بعدها  بهار را  “شگفت‌ترین رخداد” سالانه ی دوران کودکی‌اش خواند و گفت “ بهار شوریده ی روسیه که گوئی یکباره آغاز می‌شود و چنان است که انگار زمین سراسر از هم می‌شکافد” 

 

شهریور: نگاه سمبولیک به بهار در سینما…

فیلم تحسین برانگیز “بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار” با  تکیه بر بنیان ها و مولفه های “ذن”، حرکت مدوری از گردش فصلها و بازگشت مجدد به بهار را به تصویر می کشد که حاصل آن بلوغ و تکامل است. تکاملی که در چرخه ی تناسخ های پیاپی رخ می دهد.

در این فیلم، بهار فصل تولد وسبکبالی ست. فصلی که  ریشه ی بالندگی و منشا زندگی و میل به دانستن آدمی از آنجا شکل می گیرد و درنهایت با اتمام سیر و سلوک، شکوفایی دوباره اش نیز در همین فصل رقم می خورد.

 

مهر: داستانی از آتش و دود…

فریاد “سرخی تو از من” با پرشی سریع  از روی گدازه های سرخ آتش افروخته شده در سه شنبه آخر سال، در تهران آغاز می شود:

این جا تهران است. سه شنبه آخرسال است و هوا بوی دود می‌دهد. صدای سیگارت، ‌فشفشه و نارنجک لحظه‌ای قطع نمی‌شود. آسمان یک‌دست خاکستری است و بادی ملایم  لباس‌ها وملافه‌هایی را که روی بندرخت‌ها پهن شده‌اند تکان می‌دهد. اداره هواشناسی پیش بینی کرده‌است امروز باران خواهد بارید…

شرح همهمه و آشفتگی این هیولای چنبره زده بر زندگی مردمان، خواننده ای را که در مقام ناظری مبهوت، به شخصیتهای پیش روی رمان نگاهی  گذرا می کند، مجذوب و در عین حال متأثر می کند. “سپیده شاملوگ، با این شروع خلاقانه و بدیع، بی آنکه نامی از کاراکترهای مخلوقش بر زبان آورد، با ایجازی خاص به معرفی همگی آنان می پردازد.

پس از آن با شروع فصل دوم، به واکاوی و شرح جزییات یکایک آنان می پردازد، سرخی تو از من، رمانی است با سه شخصیت محوری به نامهای” لیلا” ، “فرزانه” و” نگار”. این سه زن ساختار مثلث گونه ای  را پدید می آورند، مثلثی که دیگر کاراکترهای موجود در رمان را محاط خود می کند.

با گشوده شدن قفل اسرار حوادث این داستان، می توان به جسارت و شهامت سپیده شاملو در پرداختن به اموری که صحبت و بررسی درباره ی آنها، در جامعه ی محدود و بسته ی ایران، همواره تابو و خط قرمز بوده است، پی برد. و آن مساله ی تجاوز محارم و به طور خاص پدران به دختران خردسال است، در رمان سرخی تو از من، رد پای این معضل اجتماعی را می توان در زندگی هر سه ی این زنان مشاهده کرد.

 

 

آبان: بهاریه های دوایی…

بهاریه های “پرویز دوایی” از دنیایی سخن می گویند لبریز از زیبایی و شور زندگی. او در کوچه پس کوچه های تهران قدیم پرسه می زند و با کلام به ظاهر ساده اش خواننده را مسحور خود می کند و در همان حال در گوشش نجوا می کند که همه ی این زیبایی ها از کف رفته است. بهاریه های او به سادگی و با آرامش تمام از تضادهای زندگی روایت می کنند، از زیبایی و زشتی، از مکنت و فقر، از رهایی و اسارت و فرای همه ی اینها از سینما و حقیقت. دوایی در این بهاریه ها خواننده را در خواب خوشی فرو می برد که بیداریش دریغ آلود است، حس نوستالژیکی که گرچه تداعی کننده ی محدودیت ها و حسرتهاست، اما شیرین است و خواستنی :

“هوا شفاف تر شده بودچیزی از رق شیشه های شسته شده ی پنجره ها، از انتظار شکفتن شکوفه های گیلاس در هوا بود و در جوب ها آب های زلال و پاکیزه می رفت. آفتاب در اولین روز خلقتش بالا می آمد. هر سحر از نو به دنیا می آمدیم و چشم هایمان انگار که برای اولین بار این معجزه ی طلوع، معجزه ی شکفتن، رنگ گل ها و تولد باغچه رامی دید، می چشید، می نوشید و آناً جزو خون و نفس کشیدن آدم می شد. شکفتن در رگ های ما و همگام با تپش قلب ما بود. زندگی به شکل غریبی که تا آن زمان نمی شناختیم قشنگ تر شده بود! همه ی چیزهای آشنای در و دیوار انگار که در مه سبز لطیفی پیچیده شده بودند. رنگ و گرمای آفتاب درست به اندازه بود. پوست درخت های خفته کم کم از قهوه ای سوخته به آلبالوئی تبدیل می شد. در جوانه های سفت به هم پیچیده شده و سیاه، اولین خلل های ریز سبز درمی آمدند و ما هر روز این دگرگونی ها را با عشق و شوق دنبال می کردیم. تا اولین برگچه ها با احتیاط، مثل بچه ی شیرخواره ای که بیدار شود، سر بلند می کردند.

در لحظه ای که توپ تحویل سال در می رفت (هرچند که بچه ماهی در تنگ بلور در سر هفت سین و تخم مرغ روی آینه قرار بود در لحطه ی تحویل بچرخند نمی چرخیدند)، ولی هوا آشکارا یک درجه روشن تر و زمانه چندین درجه شاداب تر می شد. آدم برای پوشیدن لباس نو و دویدن به کوچه و زدن به میان نور اولین روز آفرینش، برای جاری شدن در رویش جهان، در این ضیافت عظیم عمومی خلقت و مثل نسیم عطرآگینی به بساط هستی پیوستن، در پوست نمی گنجید…”

 

آذر: رها از کلیشه های هالیوود

دو سال از در گذشت “الیزابت تیلور” بازیگر زیباروی هالیوود می گذرد، او با بازی در فیلم هایی چون “کلئوپاترا”، “چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد” و “گربه روی شیروانی داغ” به یکی از مشهورترین و محبوب ترین چهره های سینمای جهان تبدیل شد.

با این همه تیلور، به رغم نقش آفرینی های ماندگار و درخشانش، در میان عامه ی مردم بیشتر به سبب جنبه های جنجالی زندگی خصوصی اش و اخبار ازدواج و طلاقهای پی در پی اش شناخته می شد. او دو بار موفق به کسب جایزه ی اسکار بهترین بازیگر زن شد. نخستین بار در درام “باترفیلد 8” ساخته ی “دانیل مان” و بار دوم برای بازی در فیلم “ چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد؟ ” ساخته ی  “مایک نیکولز”. تیلور در این فیلم در نقش “مارتا”، زن تند خو و پرخاشگر یک استادیار تاریخ ظاهر شد ، آرایش و سر و وضع ژولیده ، موهای وزوزی و جوگندمی و چاق شدن تیلور در این فیلم سبب شکسته شدن ساختارو کلیشه ای شد که هالیوود برای او تصویر کرده بود.

 

دی: ساعتها و مرگ یک نویسنده

سرنوشت ویرجینیا وولف هم چون دیگر زوایای زندگیش غریب و دوگانه بود، او در عین حال که عاشق زندگی بود، به همان اندازه از آن گریزان بود؛ مرگ مادر، استبداد پدر، تعرض های تجاوز گونه ی برادر ناتنی اش، مرگ برادر کوچک و محبوبش، “ توبی ” مرگ برادر زاده اش، همگی نفرت از جنگ را در روح او ریشه دار کرده بود و منشأ بحران عمیق افسردگی وی شده بود. دوره های افسردگی وی گاه چندین سال طول می کشید و گاه سالها از او دور می شد و او درطی این دوره ها با تغییرات خلقی و روانی گوناگونی مواجه می شد. او طی جنگ‌های جهانی اول و دوم بسیاری از دوستان خود را از دست داد که همین امر بحران روحی او را حادتر ساخت. در سال ۱۹۴۱ (دوران جنگ جهانی دوم) هر دو محل سکونت ویرجینیا وولف توسط هواپیما های آلمانی بمباران شده بود و او به همراه همسرش به ناچار به خانه ییلاقی شان نقل مکان کرده بودند. این دو بمباران و مسائل دیگر ویرجینیا را افسرده تر و بیمارتر از پیش کرده بود، او در نهایت در ۲۸ مارس ۱۹۴۱  پس از اتمام آخرین رمان خود به ‌نام “بین دو پرده نمایش”، نومید و رنجور و تحت تاثیر روحیه حساس و شکننده خود، با جیب‌های پر از سنگ به ‌رودخانه “اوز” در “رادمال” رفت و خود را غرق کرد.

وی پیش از خودکشی در یادداشتی خطاب به شوهرش چنین نوشته بود:

“عزیزترینم٬ احساس می‌کنم دوباره دارم دیوانه می‌شوم. احساس می‌کنم ما نمی‌توانیم یک دوره وحشتناک دیگر را تحمل کنیم و این بار من خوب نخواهم شد. دوباره صداهایی می‌شنوم و نمی‌توانم تمرکز کنم. … می‌بینی حتی نمی‌توانم درست این نامه را بنویسم. نمی‌توانم بخوانم…. همه چیز زندگی به جز خوبی تو از من دور شده…. نمی توانم بیش از این اوضاع را تحمل کنم. قدرت تمرکز حواس و خویشتنداری را از دست داده ام و بالاتر از همه، نمی خواهم تو را بیش از این در رنج و زحمت قرار دهم ….”

تصویر: انگشتان ویرجینیا وولف قبل از نوشتن یادداشت خودکشی در نمایی از فیلم “ساعتها”

 

بهمن: لاابالی گری از جنس آدلف

“بنژامن کنستان” را برخی بهترین نظریه پرداز مدرنیته سیاسی بر شمرده اند، یک تئوریسین لیبرال که فعالیتهای سیاسی اش، شهرت نویسندگی او را تحت الشعاع قرار داده، با این همه شاهکار او، آدلف، از آن دست رمانهایی است که در ذهن ادبیات کلاسیک غرب چون خاطره ای ماندگار حک شده است.

رمان “آدلف” که همنام شخصیت اصلی  داستان است، روایت جوانی اشراف زاده و بی قید و بند است با شخصیتی از هم گسیخته و متناقض. او سرگشته ای سهل انگار است که ازسویی از هر آنچه باعث پیوستگی و وابستگی است گریزان است و از سوی دیگر،  غرور وافر و روابط  به قول خودش “ غیر اخلاقی” با زنان، او را دچار تلاطم درونی کرده است

آدلف با چنین هویت خودشیفته ای که گویا هیچ  کس را درخور خود نمی بیند، با دیدن النور غرق در عشق می شود و تنها او را شایسته ی فتح می یابد.

“النور”  در زمان آشنایی با آدلف معشوقه ی چندین ساله ی “کنت”ی پرنفوذ است، معشوقه ای زیبا، پر همت، فداکار و مهربان که حتی در دعاوی حقوقی “کنت” هم همراه و حامی اوست. با این وجود او قواعد بی قید و شرط و اصول زندگی اجتماعی را بر نمی تابد و این از نحوه ی زندگی کردن او نمایان است.

“النور” نمادی از گسستگی از مرزبندیها و بدیهیات قواعد اجتماعی است. او با بی اعتنایی به همه ی عرفهای تصنعی، رها و بی تعلق از هر آنچه او را پایبند و اسیر می کند، روزگار می گذراند؛ آنقدر که آن  زمان که حس عشق متقابل نسبت به “ادلف” را در وجود خود حس می کند،  به زندگی چندین ساله ی خود با کنت و دلبستگی به فرزندانش پشت پا می زند و به همراه “آدلف” که ۱۰ سال از او جوان تر است راهی سرنوشتی مبهم و نامعلوم می شود. این دو بدون توجه به تاثیرات و نگاه های جامعه زندگی مخفی و سپس علنی خود را،  با یکدیگر از سر می گیرند.

اما این علقه و کشش پس از چندی جای خود را به تکرار و روزمرگی می دهد. دلبستگی  و احساسات عمیق “آدلف” رنگ می بازد و عشق جای خود را به ملال می دهد، ملالی که  دلیل اصلی آن، تمایل آدلف برای بازگشت به نظم نمادین حاکم بر جامعه است، او النور را که به علت بحرانهای مالی و شرایط تبعید پدرش زنی بی پناه و بی وطن است، چون مانعی بر سر راه خود می بیند. چرا که النور از سمت جامعه ای که شیوه زندگیشان بر مداراین نظم مستقر می چرخد، طرد شده است و به گمان ادلف این النور است که  او را از تمکن مالی پدرش و موقعیت اجتماعی که خود را مستحق آن می داند محروم کرده است. “ادلف” در کشمکش میان خواسته های مادی و تمایل به النور، که نقض کننده ی این خواسته هاست؛ دچار سرگشتگی و بیقراری می شود.

“آدلف” را سفاکانه ترین و تلخ ترین رمان عشقی خوانده اند، رمانی که با بیانی گزنده بیان کننده ی آن است که چگونه غبار زمان جلوه ی راستین عشق را می پوشاند و  مصلحت اندیشی و منفعت طلبی،  رنگ و روی پر تلالویی به خود می گیرند.

 

اسفند: زنده در خون جاری شعر…

مارس یادآور تولد “محمود درویش” شاعر و نویسنده ی شهیر فلسطینی ست.

او در طول حیاتش بیش از  سی دفتر شعر منتشر کرد و شعرهای او که بیشتر به مساله فلسطین مربوط می‌شد در بین خوانندگان عرب و غیر عرب شهرت و محبوبیت داشت.

محمود درویش  مدتی عضو سازمان آزادیبخش فلسطین بود و از “تشکیل دولتی مستقل در کنار کشور اسرائیل” دفاع می‌کرد. او میهن‌پرستی بود که با گرایش‌های افراطی، شامل یهودی‌ستیزی، مخالف بود. به فرهنگ و ادب اسرائیل احترام می‌گذاشت. آثار او پیوسته در اسرائیل منتشر می‌شد. خود او به خوبی به زبان عبری حرف می‌زد و در میان یهودیان اسرائیل دوستان بی شمار داشت.

وی سال‌های زیادی از عمرش را در قاهره، بیروت، تونس و پاریس به تبعید گذراند.

و آنگاه که چشم من به چشم تو می‌افتد

فراموشم می‌شود

روزگاری را، که پشت دروازه

با هم بودیم

سخنت به سرود می‌مانست

و من، برای خواندنش سخت می‌کوشیدم

اما زمستان، گرد لبان بهاری تو نشسته بود

سخنت، به ساری می‌ماند، که از خانه‌ی من پرواز کرده

از آن زمان، در و آستانه‌ی خانه‌ام زمستانی و متروکند

بعد از رفتنت که شوق مطلق بودی

آینه‌هامان شکست

و اندوه همدمم شد

آوازهای رهاشده را جمع کردیم

هیچ آوازی را اما، کامل نکردیم

جز مراثی وطن را

که بر سینه‌ی گیتاری می‌نویسمش

تا بر بام‌های به نکبت خفته بنوازمش

برای ماه بی‌قراره و سنگ‌ها