چطور کار به ترور می رسد

نویسنده

mohammadi_gorgani.jpg

اجبارا برای طرح هربحثی باید شرایط تاریخی که بحث مورد نظر به آن تعلق دارد را مورد ملاحظه قرار ‏بدهیم. از این رو ضروری می دانم به طبیعت بحث از این زاویه بپردازم. فعالیت های سازمان مجاهدین خلق ‏ایران در سه حوزه کاری ترکیب شده بود. ‏

‏1- بحث های راجع به جهان بینی و ایدئولوژی، اقتصاد، شناخت، تئوری تشکیلات، تحلیل تاریخ که در آن ‏زمان به معنای پرداختن به حوزه نظری بود. این مفهوم یعنی ایدئولوژی امروزه به معنای وابستگی تعصب ‏آمیز به مجموعه ای از بحث ها است. ‏

‏2- بحث های استراتژیک، به معنای آن خط مشی است که یک تشکیلات مبارزاتی باید انتخاب کند تا به ‏پیروزی برسد.‏

‏3- مباحث مربوط به تشکیلات، کادرها ومسایل کادرها. ‏


‎ ‎خط مشی‎ ‎

‏ منظور از خط مشی چیست؟ هنگامی که می گوییم خط مشی، منظورمان برنامه ریزی و راه حل های ‏درازمدتی است که هرحزب، جامعه، دولت وتشکیلاتی برای خود تدوین می کند. نخستین موضوع بااهمیت ‏این است که این حوزه، حوزه ای کارشناسی، نظری وتخصصی است. در این حوزه بحث ایمان، تقدس، و ‏قطعیت راهی ندارد. مثلا اگر می گوییم که ما با آمریکا رابطه داشته باشیم یا رابطه نداشته باشیم؟ به اتحادیه ‏اروپا بپیوندیم یا نپیوندیم؟ یا درمورد صلح خاورمیانه چه موضعی را باید اتخاذ کنیم؟ در اساس به یک سری ‏مباحث نظری مبادرت کرده ایم که از حوزه ایمان و قطعیت خارج بوده و مربوط به “امورجامعه” می شوند. ‏‏”امورجامعه”، بحث هایی مشورتی، کارشناسی، نسبی، نقدپذیر وغیر مقدس هستند. اما وقتی از “اصول” ‏سخن به میان می آوریم، در اساس وارد حوزه ایمان شده ایم.مواردی همچون ایمان به خدا، قیامت و قرآن در ‏حوزه “اصول” قرار دارند.‏

فاجعه از آن جایی پیش آمده است که “امور جامعه” را وارد حوزه “اصول” کرده اند وبه آن ایمان آورده اند. ‏این که برنامه سیاسی و اقتصادی ایران در شرایط کنونی چه باید باشد و یا در حرکت حزبی چه راه حل هایی ‏باید اتخاذ شود، مربوط به حوزه نظری است. این سخن از زاویه دیگری شامل این موضوع است که امروز ‏شاید شما در باره یک راه حل نظر موافق داشته باشید، و سال آینده در باره آن نظر مخالفی را ابراز کنید به این ‏معنا که صریحا اعلام کنید نظریه قبلی اشتباه بوده است. به عنوان نمونه پس از آن که خرمشهر آزاد شد، بنده ‏و برخی دوستان از جمله مهندس سحابی در مجلس اول خدمت آقای هاشمی رفسنجانی رسیدیم و گفتیم که پس ‏از آزادی خرمشهر بهتر است صلح کنیم. گویی این سخن ما درآن زمان مخالفت با مقدسات بود. البته آقای ‏هاشمی رفسنجانی درهمان جلسه اعلام کردند که برخی از دوستان شان در شورای عالی دفاع این نظر را تایید ‏می کنند. این که در حال حاضر صلح کنیم یا صلح نکنیم، یک بحث نظری کارشناسی است، این بحث اساسا به ‏حوزه مذهب و ایمان مربوط نمی شود. هر گونه تعصب در این دست از مسایل جز فاجعه در طول تاریخ ‏نیافریده است. علی (ع) دراین باره یک نمونه جالب است. علی (ع) از یک طرف می گوید هرسوالی دارید از ‏من بپرسید ( درحوزه ایدئولوژی)، سلونی قبل ان تفقدونی، اما هنگامی که می خواهد جلوی طلحه و زبیر را ‏بگیرد، می گوید آنقدر فکر کرده ام که از خواب شب افتاده ام. با این دو باید چه کنم؟‏‎ ‎‏(حوزه استراتژی و خط ‏مشی)‏

مرحوم حنیف نژاد دائما یک حرف را تکرار می کرد. او می گفت که یکی از مشکلات ما درسیاست این است ‏که سیاست را ساده گرفته ایم. تازه اگر سیاست را جدی بگیریم، معلوم نیست که به درست ترین استراتژی ‏برسیم، زیرا اساسا باید داستان را از این سطح از بحث خارج کنیم تا هیچ کسی ادعا نکند درعمل اجتماعی به ‏حقیقت مطلق رسیده است. ‏

‎ ‎استراتژی سازمان در‏‎ ‎دهه‎ ‎‏40‏‎ ‎

‏ ‏

‏1-‏‎ ‎تصور شده که انقلابیون می خواستند با ترور، انقلاب کنند تا خود به قدرت برسند. لاجرم در این حوزه ‏اصطلاح غلطی ایجاد شده به نام “عمل انقلابی”. آیا “عمل انقلابی” به معنای عملی بی تناسب و بدون محاسبه ‏شرایط تاریخی است؟ اصلا قرار نبود عده ای با ترور بخواهند به قدرت برسند. همه حرف آن زمان این بود ‏که عمر یک چریک شهری حداکثر شش تا هشت ماه است. از این رو ازاین محاسبه، کسب قدرت بیرون نمی ‏آمد. چون اساسا عمر درازمدت برای یک چریک شهری متصورنبودیم. در این جا باز هم تاکید می کنم وقتی می ‏گویم استراتژی سازمان را در دهه 40 تا 50 بررسی می کنم، هنگامی که می گویم قرار نبود عده ای باترور ‏به قدرت برسند، مربوط به شرایط تاریخی سال های قبل از 1351 است. بعد از سال 1353 که داستان ‏مارکسیست شدن عده ای در سازمان مطرح و ماجرای ترورها در آن آغاز شد، در بحث من قرارندارد. من ‏به عنوان کسی که در سال 1346 و 1347 به عضویت سازمان درآمدم و تعلیمات سازمان را دیدم، به شما ‏عرض می کنم که ما صدها ساعت بحث های نظری به عمل آوردیم. مسایل آن زمان این گونه تعبیر می شود ‏که عده ای یک کلت در جیب و قرص سیانور زیرزبان گذاشتند و به تعبیری به ترقه بازی روی آوردند. ‏مرحوم احمد رضایی که به منزل ما می آمد، ما یک سر از 8 صبح تا 10 شب با یکدیگر بحث تئوریک می ‏کردیم. شعار آن زمان این بود؛ 80 درصد کارتئوری و 20 درصد کارنظامی.کار نظامی نیز به معنای ترور ‏نبود. بلکه کارنظامی به معنای آن بود که هرکادری برای داشتن آمادگی کامل آموزش جودو، و دیگر آموزش ‏های رزمی را بگذراند تا درشرایط خودش بتواند از آن استفاده کند. به همین دلیل دوستانی که استدلال انقلابی ‏را دربرابر استدلال اسلامی به کار می برند، اگر منظورشان از انقلابی، تئوری سازمان مجاهدین و چریک ‏های فدایی خلق است، بسیار در اشتباه به سرمی برند. شعار چه بود؟ جنبش مسلحانه درازمدت توده ای. این ‏شعار براین امر تاکید داشت که درزمانی که نمی گذارند سخن بگوییم و اجازه نمی دهند پیام ما به مردم برسد، ‏ما صدایمان را برسر گلوله می گذاریم، و به قول مرحوم احمد رضایی، تبلیغ مسلحانه می کنیم. هدف چیست؟ ‏مردم برخیزند. انقلاب را که انقلابیون نمی کنند. انقلاب را مردم انجام می دهند. اما کودتا را کودتا چیان انجام ‏می دهند. پس درنکته اول این تصور که جنبش مسلحانه هدف اش آن است که قدرت سیاسی را بگیرد تا همه ‏چیز را تغییر بدهد، کاملا تا قبل از سال 1351 از اساس غلط است. من درآن زمان درتمامی روابط و گفتار و ‏مباحث مفصل سازمان بودم و همه آن ها را فراگرفتم و به عبارتی جزء کادرهایی بودم که بچه ها به شوخی ‏به من می گفتند محمد ایدئولوژی. یعنی کسی که برمباحث نظری بیشتر تکیه می کند. بنا براین چنین ساده ‏اندیشی و سطحی نگری در کادرهای قبل از سال 1351 وجود نداشت. مرحوم حنیف نژاد این سخن را دائما ‏تکرار می کرد که چرا جمال عبدالناصر نشسته وغصه می خورد؟ حکومت را از بالا گرفته، حالا ناراحت از ‏این است که چرا مردم قاهره بی درد از مسایل مردم فلسطین شب ها در کاباره ها به سر می برند. در سال ‏‏1349 چند نفر به مرحوم حنیف نژاد پیشنهاد کردند که سازمان شاه را ترور کند. این عده مطرح می کردند ‏که درخیابان شاهرضا ( انقلاب فعلی ) شاه را می تونیم ترور کنیم. حنیف می گفت شاه را زدیم، حالا یک نفر ‏دیگر می آید وشاه می شود. مگر مشکل ما این است که شاه برود؟ ‏

‏2- موضوع دوم، اخیرا خانم سوسن شریعتی ( دختر مرحوم دکتر شریعتی ) در مصاحبه خود مطرح کرده اند ‏که درآن زمان عده ای معتقد به کارفرهنگی صرف بودند، و عده ای نیز معتقد به کار نظامی صرف بودند. در ‏این میان نیز سازمان می خواسته که فقط به کار نظامی صرف بپردازد. این تلقی نیز سوء تفاهم است. شعور ‏موجود در ذهن دوستان در آن زمان این نبود. سازمان دارای سه نوع کادر بود. 1- کادر عضو. کادر عضو ‏خود به دو دسته تقسیم می شدند، الف: کادر همه جانبه. تشکیلات هدف اش این بود که عده ای کادر همه جانبه ‏باشند و هم در حوزه تئوری، هم استراتژی و هم تشکیلات و نظامی از آموزش کافی برخوردار باشند. ب- ‏کادرهایی که توانایی کادر همه جانبه را نداشتند ودریک حوزه فعالیت می کردند. 2- سمپات: سمپات کسانی ‏بودند که امکان کاردر تشکیلات نداشتند. این عده به زندگی روزمره می پرداختند. مثلا رانندگی، معلمی، ‏و….سازمان برای این دسته تعلیمات ویژه ای می گذاشت. تعلیماتی که نه به گستردگی تعلیمات کادرهای همه ‏جانبه بود، و نه این که اجازه می داد افراد دربی خبری به سر ببرند. 3- سومین گروه قطب ها بودند. قطب ها ‏به معنی چهره های مهم زمان بودند. مانند مرحوم بازرگان، و مرحوم طالقانی که سازمان برای این عده وقت ‏ویژه می گذاشت. تعبیر مرحوم حنیف نژاد این بود که “ما هزار ساعت وقت برای مرحوم طالقانی می گذاریم، ‏طالقاتی یک دقیقه سخنزانی کند، هزار ساعت ما هزار برابر خواهد شد”. ‏

شاید دوستان خاطرات من درباره طالقانی را مطالعه کرده اند. ایشان می گفت آقای محمدی ای کاش حنیف ‏نژاد رابطه اش با من قطع نمی شد. من این موضوع را بارها عرض کرده ام که ای کاش ما رابطه خود را با ‏نیروها در جامعه قطع نکنیم. این ضربه، ضربه تعیین کننده ای است. کسی هم نمی تواند آن را به سادگی ‏جبران کند. ‏

اشاره کردم که عده ای کار سیاسی می کردند. این درحالی است که در اهداف سازمان، کار فرهنگی نیز نهفته ‏بود. دلیل این موضوع نیز صدها ساعت بحث های نظری است که در سازمان انجام می دادیم که درنهایت این ‏بحث ها به تعلیمات سازمان و جزوه و روابط تبدیل شدند. من و احمد رضایی به مسجد ایرانشهر میدان ‏فردوسی که آقای مهدوی کنی در آن جا پیش نماز بودند می رفتیم و ساعت ها با ایشان صحبت می کردیم. ‏ایشان فردی بسیار مبارز، صادق، وفعال بودند، سپس ساعت ها صحبت می کردیم که چه بگوییم وچه نگوییم. ‏از این رو این گونه نبود که به فکر کارتئوریک نباشیم. من یادم است زمانی که من واحمد رضایی به کلت ‏ونارنجک مجهز بودیم، آمدیم اینجا(حسینیه ارشاد) تا با مرحوم شریعتی ملاقات کنیم. هرچند این کاربسیار ‏خطرناکی بود. احمد به دکتر شریعتی گفت که شما دارید چه می کنید؟ درآن زمان حسینیه ارشاد خیلی جلوه ‏می کرد. برای بسیار لوسترهای حسینیه ارشاد به مثابه حرکت سرمایه داری بود. مرحوم شریعتی به سیگار ‏خود پک می زد و می گفت که احمد من می دانم دارم چکارمی کنم. اکنون جای بحث درباره این سوال نیست ‏که اگر جنبش های مسلحانه نبودند آیا به مرحوم شریعتی اجازه می دادند در حسینیه ارشاد سخنرانی کند؟ ‏همیشه حرکت های تندتری وجود دارد که موجب باز کردن فضا برای حرکت های ملایم تر می شود. بحث در ‏باره این موضوع را به شرایط دیگری وامی گذارم. ‏

در این جا باید اشاره کنم تا قبل از سال 1350 که کادرهای بالا سازمان دستگیر شدند، هیچ تروری انجام نشده ‏بود. تنها مسئله ربودن شهرام پسر اشرف پهلوی بود که درباره آن نیز مرحوم حنیف در زندان به خود نقد و ‏عنوان کرد که سازمان اشتباه کرده و عمل متناسب بازمان و شرایط تاریخی نبوده است. ‏

‏3- دو شعار در 150 سال اخیر مطرح شده است. الف: عده ای گفتند که اسلام را نجات بدهیم تا مسلمانان ‏نجات یابند. این عده می گفتند تنها راه نجات ما این است که به کار تئوریک بپردازیم و تا زمانی به کار تئوری ‏قوی مبادرت نکرده ایم نباید وارد عمل سیاسی بشویم.در دسته بندی برخی نیروها، مرحوم اقبال، شریعتی و ‏طالقانی دراین گروه می گنجند. من چنین فکر نمی کنم به این دلیل که هم اقبال و هم طالقانی در عمل اجتماعی ‏بسیار فعال بوده اند. پس اگر می گوییم کسی به بخش فرهنگی رجحان می دهد یک سخن است ولی این که ‏بگوییم ابتدا باید کار تئوریک انجام بدهیم تا بعد تحول ایجاد شود، این نیز سخن دیگری است. ب: دسته دیگری ‏معتقدند که مسلمانان را نجات بدهیم تا اسلام نجات یابد، به این معنا که با مبارزه، مردم را از تیره روزی ‏نجات بدهیم. شعاری که بعد از سال 1332 حزب توده مطرح کرد وآن هم تحول جامعه از طریق صنعتی شدن ‏بود. این شعاری بود که آقای هاشمی رفسنجانی به نوعی مطرح و عنوان کرد که ما به جای کارسیاسی باید ‏کاراقتصادی وعمرانی انجام دهیم که درصورت موفقیت دراین حوزه جامعه به لحاظ فرهنگی نیز پیش خواهد ‏رفت. من معتقدم که سازمان درزمان خود دارای این شعور بود که کارفرهنگی مستقل از کارسیاسی و ‏کارسیاسی مستقل از کاراقتصادی نیست. این که سازمان تا چه اندازه دارای این ظرفیت حرکت همه جانبه ‏بود، بحث دیگری است. ولی ما برروی این مسایل توجه داشتیم وصدها ساعت برروی آن ها بحث می کردیم. ‏

‎ ‎تئوری تشکیلات و دلایل طرح جنبش مسلحانه در‎ ‎دهه‎ ‎‏40‏‎ ‎

دردهه 40 نزدیک به 20 جنبش مسلحانه در دنیای آن روز وجود داشت. در این جا به چند جنبش مسلحانه که ‏به موفقیت دست یافتند اشاره می کنم: چین 1949- مصر 1952- اندونزی 1949 – ویتنام 1956 که در سال ‏‏1975 پیروز شد – کوبا 1960 – الجزایر 1962- غنا 1951- عراق 1958- لیبی 1967- شیلی 1970- لذا ‏در دوره ای که ما زندگی می کردیم، جنبش مسلحانه عرف پذیرفته شده زمانه بود. به عبارت دیگر اخلاق و ‏فرهنگی بود که در زمان خود به عنوان تنها راه حل شناخته شده بود. جنبش هایی نظیر جنبش جنگل نیزکه از ‏مردمی ترین جنبش های تاریخ صد ساله ایران به شمار می رود، در پس زمینه ذهنی ما قرار داشت. مرحوم ‏حنیف همواره اشاره می کرد که چریک های فدایی به جنگل می روند با این زمینه ذهنی که جنگل در میان ‏مردم دارای قداست است و مردم از میرزا کوچک خان دارای خاطراتی هستند که به واسطه آن ها او را ‏دوست دارند. زمانی که ماسوله رفته بودم می خواستم برای کوه، جوراب پشمی بخرم. در آن جا پیرزنی ‏جوراب ساق کوتاه می فروخت. به او گفتم خانم جوراب ساق بلند دارید؟ گفت ساق بلند یعنی چه؟ گفتم همین ‏که ساق اش تا بالای زانو بیاید. گفت آهان منظورت “مجاهد” است. یعنی جوراب مجاهد می خواهی؟ به ‏عبارت دیگر در ذهن این پیرزن، جوراب مجاهد، جوراب هایی بوده که گروه میرزا کوچک خان در جنگل از ‏آن استفاده می کردند. این موضوع عمومی بود. ما دردهه 40 و50 آنقدر امکانات مالی، ماشین، خانه وزندگی ‏داشتیم که از این نظر هیچ مشکلی نداشتیم. مرحوم احمد رضایی صبح با شورولت، بعد از ظهر با تاکسی بار ‏و ساعتی بعد با پیکان بر سر قرارهایش حاضر می شد. از نظر حمایت آنقدر از ما حمایت می شد که گاه اشک ‏ما جاری می شد. مردم تا این اندازه از ما حمایت می کردند. ‏

دراین جا نمی خواهم خاطرات بگویم ولی ناچارم به برخی موارد، کوتاه اشاره کنم. دریکی از منازل من با ‏احمد دونفری مراجعه می کردیم. یک روز دیدیم که درچایی تیکه کاغذ افتاده است. به احمد گفتم که شاید ‏صاحبخانه یادش رفته که کاغذ را بردارد. احمد رضایی گفت مگر می شود؟ نمی خواستیم به روی آن خانم ‏بیاوریم، ‌ولی هنگامی که از خانه بیرون می آمدیم، احمد طاقت نیاورد و از او پرسید که ببخشید حاج خانم ‏کاغذی که درداخل چایی بود، چه بود؟ آن خانم گفت درکاغذ دعا نوشته ام، به دعا فوت کردم و درچایی شما ‏گذاشتم تا برای شما اتفاقی نیفتد. در این حین من گفتم که مادر این کلید را بگیر، اگر ما دستگیر شویم ممکن ‏است همه چیز را زیر شکنجه بگوییم و این برای شما خوب نیست. گفت محال است که کلید را ازشما بگیرم. ‏اول من فدای شما می شوم وبعد شما فدا شوید. تمام روحانیتی که شما می شناسید به نحوی که قبل از انقلاب ‏مبارزه کرده اند وبه شهرت رسیده اند، همگی در ارتباط با سازمان قرار داشتند. از مرحوم طالقانی و آیت الله ‏مهدوی کنی گرفته تا مرحوم ربانی شیرازی و… با سازمان ارتباط داشتند. هرکسی که مبارزه می کرد ‏آرزویش این بود که با سازمان آشنا شود. جوان بیست وپنج ساله جلو می ایستاد و روحانی 70 ساله پشت سر ‏او نماز می خواند. نفوذ سازمان تا این اندازه عمومیت وقدرت یافته بود.‏

‎ ‎مسئله اصلی‎ ‎

اما درجنبش مسلحانه سوال اصلی این بود که مسئله اصلی ما چیست؟ از ابتدای انقلاب این سوال مطرح بوده ‏است. عده ای گفتند که مسئله اصلی ما ارتجاع و آخونداست. عده ای نیز مطرح می کردند که مسئله اصلی ما ‏امپریالیسم آمریکا و سرمایه داری حاکم است. عده ای هم گفتند که مسئله اصلی ما عقب ماندگی فرهنگی است، ‏عده ای نیز شعار مسئله اصلی خود را لیبرالیسم قرار دادند. ‏

ما یکی از سخت ترین کارهایی که می کردیم پاسخ به این سوال بود که مسئله اصلی ماچیست؟ کدام مسئله ‏است که اگر با آن برخورد کنیم، قادریم به باقی مسایل پاسخ بدهیم. این سوال در حوزه قرآن وتاریخ نهضت ‏پیامبر نیز مطرح بود. چرا پیامبر اکرم (ص)درزمان خودش با بی حجاب ها برخورد نکرد؟ چرا داخل کوچه ‏وخیابان با کسانی که مزاحم مردم بودند درگیر نشد.( به عنوان موضوع اصلی) موسی(ع) چرا هزار خرده ‏کاری دیگر نکرد و مستقیما به سوی فرعون رفت؟ روی این سوال ها بحث نظری ابتدا با اتکاء به قرآن ‏صورت می گرفت. پس از درک مواضع قرآن به تحلیل سیاسی وتحلیل شرایط می رسیدیم. سازمان تحلیل اش ‏این بود که مسئله اصلی زمانه ما امپریالیسم است. بودن و نبودن شاه تعیین کننده نیست. پس درگیری ما شاه ‏نیست. رفتن شاه نیز موضوعی را حل نمی کند. زمانی که شاه رفت و برخی می گفتند انقلاب شده، من تعجب ‏می کردم، می گفتم که چرا می گویید انقلاب شده است. زیرا انقلاب یک تحول درازمدت مردمی است. در این ‏میان عده ای نیز می گفتند که مشکل کنونی ایران فحشاء، فساد، سینماها، روزنامه ها و مجله های فاسد است. ‏ما دائم برروی این مسایل بحث می کردیم و معتقدبودیم که اقدام علیه این مسایل خرده کاری بوده وفایده ای ‏دربرندارد. حال اگر مسئله اصلی امپریالیسم شد، راه مبارزه با امپریالیسم چیست؟ برخی عنوان کردند که ‏سرمایه داری وابسته درایران، ابزار امپریالیسم است. به همین دلیل چریک های فدایی خلق ایران رییس ‏کارخانه جهان را ترور کردند. سازمان که دیگر سازمان دهه 40 وقبل سال 1351 نیست، اقدام به ترور ‏سرهنگ هاوکینز، و ترنر و نیک طبع را کرد که دیگر دربحث من قرار ندارد. ‏

من یادم نمی رود که درزندان قصر با مرحوم رجایی و موسی خیابانی نشسته بودیم که خبر دادند رضا ‏رضایی دستگیر شده است. رضا رضایی جزء کادرهای اولیه سازمان بود که تا آن زمان دستگیر نشده و ‏بیرون مانده بود. موسی داشت گریه می کرد. سوالی که مطرح شد این بود که می ارزید به قیمت ترور نیک ‏طبع، رضا ازبین برود. تحلیل ما این بودکه ارزش نداشت. اما ظاهرا دیگر سازمان در بیرون از سازمان ‏درون زندان تبعیت نمی کرد. کادرهای زندان تا مدتی اداره کننده مسایل بیرون بودند، اما پس از مدتی ‏کادرهای بیرون، ‌به راه خودشان رفتند.‏

‎ ‎سوال های اساسی‎ ‎

من سوال های اساسی آن زمان را مجددا مطرح می کنم: ‏

‏-‏‎ ‎آیا کسب قدرت سیاسی هدف جنبش مسلحانه بود؟ جواب این بود که کسب قدرت سیاسی راه حل تحول ‏درجامعه تلقی نمی شود. لذا کسب قدرت یک برنامه درازمدت است که 15 تا 20 سا ل به طول می انجامد تا ‏مردم به قدرت برسند، نه ما که قدرت چریکی مسلحانه هستیم. آنان با ورود به صحنه صلاحیت ها ‏واستعدادهایشان ارتقا خواهد یافت و صلاحیت کسب قدرت را خواهند یافت. سازمان درباره مردم هم یک تقسیم ‏بندی داشت. سازمان جامعه را تقسیم می کرد به اقشارکارگر، خرده بورژوازی متوسط تجاری، صنعتی ‏وکمپرادر. سازمان نظرش براین بود که نمی توانیم ارتباط وسیعی با اقشار کارگری داشته باشیم، با این عده ‏نیز نمی توانیم کار کنیم. ما تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که سازمان با قشر متوسط جامعه یعنی قشر ‏خرده بورژوازی که حامی مذهب وسیاست از زمان مشروطه تا حالا بوده اند کار کندد واز این طریق آگاهی ‏آنان را افزایش دهد. یکی از نقدهایی که بعدها به سازمان دراین باره صورت گرفت این بود که سازمان به ‏موضوع شورا و دموکراسی بهای لازم را نداده و اساسا دموکراسی را مبنای تئوریک خود نمی دانست. ‏سازمان معتقد بود که باید منافع جامعه را درنظر بگیرد و بر اساس آن عمل کند. ‏

سوال دوم آیا تئوری های تشکیلات، اقتصاد، و جهان بینی سازمان، متاثر از مارکسیسم بود؟ آِیا این امر خود ‏منجر به انحرافی شد که بعدها به وجود آمد؟ من دراینجا کمی تامل می کنم. عرض ام این است که در حوزه ‏سیاست، اقتصاد و فرهنگ، بحث نظری می کنیم. همانگونه که اسید سولفوریک اسلامی، غربی یا شرقی ‏نداریم، اقتصاد، سیاست و پزشکی نیز علم هستند و شرقی وغربی ندارند. علم، آگاهی نسبی به بشریت می ‏دهد. درحال حاضر صدها حزب درجه یک دنیا سوسیالیست هستند. سوسیالیست در بحث امورجامعه است ونه ‏دراصول. این سخن به آن معنی است که یک فرد می تواند مسلمان و درهمان زمان سوسیالیست، یا لیبرال نیز ‏باشد. همچنین یک فرد می تواند مسلمان باشد و به تئوری دولت فدرال نیز معتقد باشد. تئوری های سیاسی ‏روش هستند و نه ارزش. لذا به روژه گارودی گفتند که چرا زود تغییر می کنیداول مسیحی بودید و بعد ‏مسلمان و بعد سوسیالیست شدید؟ روژه گارودی در پاسخ عنوان کرده بود که الان من یک مسیحی مسلمان ‏سوسیالیست هستم و این ها با یکدیگر تعارض ندارند. پس مسلمان می تواند در روش طرفدار یکی از مناسبات ‏دولت های متمرکز، آزاد، فدرال و… باشد. اما این موارد هیچ یک به مفهوم ارزش نیست، متناسب با زمان ‏هم تغییر می یابد. دنیای کنونی دنیایی است که به شدت بر اساس گفت وگو و حداقل ضرربنا شده است. از این ‏رو این سوال که سازمان به چه دلیل ضربه خورده است مربوط به این موضوع نیست که سازمان در برخی ‏عقایدش در حوزه نظری گرایش به سوسیالیسم پیدا کرده است. این مسایل در حوزه روش مورد بررسی قرار ‏می گیرند. شما می توانید دیروز سوسیالیسم بوده و امروز هم لیبرال باشید. همچنین امروز لیبرال وفردا ‏طرفدار دولت فدرال باشید. این موضوع هیچ تعارضی با مبانی نظری و اعتقادی ندارد. ‏

سوال بعدی این است که آیا سازمان در جنبش مسلحانه موفق شد یا شکست خورد؟‎ ‎در پاسخ به این سوال باید ‏بپرسیم که در خط مشی ملاک چیست؟ ملاک اصلی در خط مشی، “موفقیت” و “پیروزی” است. اگرگروهی ‏اعلام کرد که برنامه ای تدوین کرده که تورم را درطی 8 سال به ان میزان خواهد رساند، در پایان 8 سال اگر ‏نتوانست به ارقام اعلام شده دست پیدا کند، می گوییم شکست خورده است. نیت خالص و… سرجای خود ‏محترم، ولی برنامه به چه سرانجامی رسید؟ براین اساس نیز معتقدم که جنبش مسلحانه در سال 1351 ‏شکست خورد. ای کاش بقایای آن جریان به این نتیجه می رسیدند که شکست خورده اند وآن را اعلام می ‏کردند. آیا ممکن بود این حوادث به آن منجر شود که حوادث سال 1354 پیش نیاید؟ حوادثی که هنوز که هنوز ‏است آثارش را داریم می بینیم. ‏

قتل های زنجیره ای را در نظم های استالین، صدام حسین، هیتلر و سازمان بعد از سال 1350 مشاهده می ‏کنیم. چرا؟ چطور ممکن است که شخصی مانند بهرام آرام که بعد درسازمان قدرت را بدست گرفت برادر خود ‏مجید شریف واقفی و صمدیه لباف را به قتل برساند؟ ‌بهرام چریک بسیار ورزیده ای بود. حلب روغن نباتی را ‏روی هوا با تیر می زد. چطور ممکن است کسی کلت در کمر داشته باشد، سیانور زیر زبان بگذارد و نارنجک ‏نیز درجیبش باشد، اما به مغزهمرزم هم سطح خودش تیر خلاص بزند؟ مشکل در کجا قرار دارد؟ چطور ‏می شود کسی پروانه اسکندری یک زن 50 ساله را 28 ضربه کارد برسینه اش بزند؟ مسئله چیست؟ صمدیه ‏لباف ومحمد یقینی چرا ترور شدند؟ چطور ممکن است که استالین از 53 عضو حزب کمونیست، دستور ترور ‏‏51 نفر از آنان را صادر کند و خودش نیز در تشییع جنازه آن ها شرکت کند؟ یک استاد انگلیسی در گزارشی ‏تحقیقی که در باره نامه های ماکسیم گورکی انجام داده، آشکار ساخته که گورکی را نیز استالین به وسیله ‏رییس اطلاعاتش که داروساز بوده، دردوران بیماری، به وی دارو خورانده و به قتل رسانده است. چرا؟ ‏

هرگروه، جریان، یا حزبی که فکر کند پیش آهنگ توده بوده وعامل نجات بشریت، دین، خاک، خون، حزب و ‏اسلام به شمار می رود، این موضوع منجر به فاجعه می شود. تک تک سلول های من می لرزد وقتی به این ‏موضوع فکر می کنم که بهرام مغز مجید را تکه تکه می کند. ‏

در اینجا مایلم این سوال را مطرح می کنم که چرا حنیف نژاد به ترور کسی اقدام نکرد؟ در سال 1350 به ما ‏خبر دادند که یکی از کادرهای بالا بریده است. رفتیم به خانه این فرد، مشاهده کردیم که دارد گریه می کند. ‏گفتیم چه شده است؟ گفت سازمان و تشکیلات وهمه چیز رفت. بدبخت شدیم. عقب افتادیم. پس از بازگشت از ‏خانه این فرد، حرف این بود که اگر این شخص دستگیر شود، سه چهارم تشکیلات لو خواهد رفت. بعد از ‏مدتی یکی از نیروها به مرحوم حنیف نژاد گفته بود که اگر این شخص دستگیر شود، سازمان نابود خواهد شد، ‏آیا بهتر نیست اورا ترور کنیم؟ ببینید حوادث سال 1354، در سال 1350 مطرح شده است. حنیف پاسخ داد ‏که یعنی در ما کسی وجود دارد که برادرش را ترور کند؟ اما چرا حادثه ای که درسال 1350 اتفاق نیفتاده ‏است، در سال 1353 و 1354 اتفاق افتاد؟ به نظر من یکی از محورهای اصلی مشکل در این جا بود که پیام ‏خدا به فراموشی سپره شدکه به پیامبرش می گوید تو هدایت نمی کنی از این رو خود را اصل نکن. براساس ‏پیام خدا پیامبر باید کارخود را انجام بدهد و برود. احسن به انبیاء که بهشت دنیا را به بشریت وعده ندادند. ‏چون قرن بیستم نشان دا د همه کسانی که می خواستند در دنیا بهشت درست کنند، جهنم درست کردند. انبیاء ‏نگفتندکه نجاتتان می دهیم، بلکه گفتند اگر همگی بیایید و درست عمل کنید و دردرست عمل کردن پایداری ‏کنید، نجات می یابید. ‏

پس از نظر من استراتژی جنگ مسلحانه در سال 1351 دچار شکست شد. هدف یک مبارزه درازمدت توده ای ‏بود. اما طرف مقابل نیز زیرکانه رابطه جنبش مسلحانه را باتوده قطع کرد، این شعار که چریک مانند ماهی ‏درآب است، باعث شد که ضربه های مهلکی بر جنبش چریکی ایران وارد شود.اما آیا آثاری به دنبال داشت؟ ‏باید بگویم که آثار زیادی به دنبال داشت که آن بحث دیگری است. ‏

به دنبال آن بحث که برخی معتقدند عده ای با ترقه بازی راه افتاده بودند تا همه چیز را حل کنند. از جمله نقل ‏کرده اندکه مرحوم شریعتی به حنیف نژاد گفته است که با شیوه سازمان مجاهدین خلق مخالف بوده و حنیف ‏نژاد هم توضیح داده است که کار علنی وتبلیغ علنی منجر به یک محفل روشنفکرانه علمی وسرگرم کننده می ‏شود و این کار با این مخاطب مغشوش وآگاهی های بی نظم و بی برنامه به جایی نمی رسد. این موضوع را ‏از قول حنیف نژا د نقل کرده اند.تحلیلی هم که روی این سخن گذاشته بودند این بودکه بنابراین عمل سازمانی ‏و کاردرون تشکیلاتی اصل است. بله، یکی از کسانی که تئوری تشکیلات را دردهه 40 با پیشتازی مطرح ‏کرد مرحوم حنیف نژاد بود. اما از این سخن نمی توانیم به این نتیجه برسیم که سازمان اعتقادی به ‏کارفرهنگی نداشته است، این نتیجه گیری غلطی است. ما درسراسر ایران کار فرهنگی انجام می دادیم، منتها ‏به جای سخنرانی عمومی، در محافل و روابط خصوصی به این کار اقدام می کردیم. ‏

نکته بعد این است که درنقد سازمان مطرح کردند از آن جا که به زمینه های فرهنگی توجهی نکردند از این ‏رو در باره جایگاه مردم نیز دچار غفلت شدند، به همین دلیل نیز ضربه خوردند. همانطور که عرض کردم، ‏به لحاظ تئوریک جایگاه مردم فهم شده بود، منتها در قالب روابط تشکیلاتی این جایگاه مطرح شده بود. ‏

گفتند که دریک دیدگاه انقلابی، قهرمان، خود چریک است، درحالی که این سخن دردیدگاه فرهنگی آن زمان ‏سازمان، عکس آن چیزی بود که تا قبل از سال 1350 وجود داشت. آنان معتقد بودند قهرمان صحنه مبارزه، ‏ملت هستند. زمانی که از منزل آن زن بیرون آمدیم، احمد رضایی بلند بلند گریه و دائما مطرح می کرد که ‏محمد جواب او را چه باید بدهیم، من قهرمان هستم یا این زن؟ من باید تقدیس بشوم یا این زن؟ احمد دائما ‏تکرار می کرد و می گفت که محمد من از این مسئولیت می ترسم. بنابراین گونه نبود که مردم به سوی ما ‏بیایند وبه ما احترام بگذارند، وما نیز آنان را به سوی انقلاب پیش ببریم. ‏

یکی از بچه ها در بازجویی ها خیلی ضعف نشان داد. مرحوم احمد رضایی همیشه از قول حنیف نژاد می ‏گفت که فلانی در دانشکده فنی، کلت اش جلوی دخترها بیرون می افتد. یعنی می خواهد نشان بدهد که من ‏چریک هستم. یکی از کارهای مهمی که سازمان درآن پیشتاز ومن مدعی هستم که کار بسیار ارزنده وخوب و ‏اثرگذاری بود و واقعا برروی ما تاثیر عمیقی داشت این بود که ما با خودمان لحظه به لحظه برخورد می ‏کردیم. یکی می گفت که من می خواهم با حنیف باشم. به او می گفتیم که چرا می خواهی با حنیف باشی؟ آیا ‏درذهنیت خود دچار نوعی غرور و بالانشینی نمی بینی؟ در باره این مسایل ما صدها جلسه می گذاشتیم. بنا ‏براین، توجه به تحول و تغییر درونی تجربه ای بود که ما به درستی آن را آموخته بودیم. احمدرضایی وقتی ‏جلوی طالقانی می نشست و با او صحبت می کرد می آمد بیرون می گفت این طالقانی، همینطوری طالقانی ‏نشده است. سال های سال آزمایش پس داده است. احترام به طالقانی فرصت طلبی نبود بلکه براساس ‏اعتقادبود. زمانی که اسم مطهری وطالقانی مطرح می شد حنیف نژاد می گفت که ماچیزی بلد نیستیم، ما تنها ‏یک گام برداشته ایم. کادرهای اولیه سازمان مجاهدین خلق اهل دعا، ‌نماز وروزه بودند. حنیف نژاد زمانی که ‏قرآن را به دست خود می گرفت، اصلا آن را ورق نمی زد. وقتی می خواست سوره مورد نظرش را مطرح ‏کند به گونه ای در مرتبه اول قرآن را باز می کرد که مستقیما به سراغ آیه مورد نظر می رفت. تا این اندازه ‏با قرآن مانوس بود. البته این به معنای آن نیست که تئوری سازمان قابل نقد نیست. من خود با نقدی که به ‏تئوری سازمان داشتم در سال 1356 از این سازمان جدا شدم. ولی این موضوع دلیل آن نمی شود که ‏صلاحیت ها و زحمات آنان را فراموش کنیم. آقای مطهری در سال 1351به ملاقات آقای محی الدین انواری ‏در زندان آمد وبه ایشان می گفت که آقای انواری اینها ابوذرها ومقدادهای ما هستند، قدرآن ها را بدانید. آقای ‏انواری در بند به من می گفت که مطهری به من این گونه گفته است. همه آقایان تحت تاثیر بودند. از این ‏منظربسیار آشکار است که کار عمیق فرهنگی شده بود. اما باید به این مسئله نیز پاسخ بگوییم که چرا با رفتن ‏کادرهایی مانند حنیف نژاد آن فجایع روی داد. ‏

در این جا می خواهم به نکته مهم دیگری اشاره کنم. در زندان پیام آمد که اگر در دادگاه حنیف نژاد دفاع ‏ایدئولوژیک انجام دهد اعدام خواهد شد، ولی اگر دفاع ایدئولوژیک انجام ندهد اعدام نمی شود. چه باید بکنیم؟ این ‏چه توهمی بود که برخی گفتند که تاریخ هر روز حنیف نژاد می سازد؟‌ تاریخ هر روز شریعتی وطالقانی نمی ‏سازد. این به آن معنا نیست که بگوییم همه حرف های حنیف نژاد درست است. از این رو باید به این سوال ‏مهم پاسخ بدهیم که چگونه از یک طرف شخصیت پرست نشویم و از طرف دیگر به دام خود پرستی نیفتیم؟ من ‏چگونه به یک جوان باید بگویم که نکند همه چیز را از صفر شروع کنید؟ گناه کرده ای اگر گذشته را تکرار ‏کنید. این عین خودپرستی است. نه این گونه که هرچه شما می گویی حق است و نه این که هرچه من می گویم ‏درست است. آیا امکان جمع این دو وجود دارد؟ من مدعی ام که دنیا دارد با این تجربه عمل می کند. چند دوره ‏است که آقای فرگوسن مربی منچستر یونایتد است؟ صلاحیت دارد لذا درمسند می ماند تا کار کند ودیگران از ‏وجود او بهره ببرند. مگر بوئینگ تجربیات گذشته خود را به راحتی دور می ریزد؟ ‏

‎ ‎جمع بندی‎ ‎

‏ ‏

‏1-‏ مشیت خدا این است که هیچ کسی سرنوشت ساز نباشد. مشیت خدا این است که هیچ کسی ‏تاریخسازنباشد. مشیت خدا این است که هرکسی خود، سرنوشت خودش را بسازد. هر فرد، جریان، و گروهی ‏با هرنامی بخواهد ادعا کند که می خواهد تاریخ یا سرنوشت بسازد، در تاریخ فاجعه آفریده است. هرشخصی ‏دارای نقشی است که به اندازه آن می تواند عمل کند، مابقی اش توهم است.‏

‏2- چگونه می توانیم به گونه ای از شخصیت خود استفاده کنیم که دچار شخصیت پرستی و یا خود پرستی ‏نشویم. ما چگونه می توانیم از تجربیات استفاده کرده و ازمیان آنان یک جمعبندی قابل قبول ارائه کنیم. ‏

‏3- فضای بسته، جمع وتشکیلات بسته ایجاد می کند. تشکیلات بسته تعصب و توهم ایجاد می کند. از این رو ‏در هرشرایطی باید به این موضوع توجه کنیم که جامعه به روابط بازو گسترده نیازمند است.وکار جمعی ‏بسیار پیچیده بوده و بنابراین تنها در یک مناسبات بسیار باز و کارشناسی می توانیم به راه حل های نسبی دست ‏پیدا کنیم. ‏

‏4- من اصرار دارم براین جمله زیبای حضرت علی (ع) که میوه را درزمانه خود بچینید تاکید کنم، از زمان ‏نباید جلو افتاد، عجله درکاراجتماعی به فاجعه منتهی شده است. چگونه امکان دارد متناسب با زمان بدون ‏هرگونه تعجیل و عجله حرکت کرد؟ چگونه می توانیم عمل اجتماعی داشته باشیم بدون آن که خود را قیم توده ‏ها و مردم بدانیم؟ آیا می توانیم از نظر ذهنی جوان باشیم و درباورهای گذشته اسیر نشویم؟ طالقانی می نشست ‏وبه حرف های من جوان دقیق گوش می کرد. آیا می توانیم بیندیشیم وراه تازه بیابیم و متعصب به راه های ‏گذشته نباشیم؟ در این جا نمی خواهم گذشته رانفی کنم زیرا باید تخته خیزش فرد برای تحول باشد. ‏

‏5- اسلام تبلوری، خلق تبلوری و ملت تبلوری فاجعه آفریده است‎.‎‏ ‏

‏6- تحول قطعی است. تنوع واقعی و جدی است. ما نمی توانیم جلوی تنوع اندیشه وفکر را بگیریم. جامعه ‏تحول اندیش است وبه پیش خواهد رفت. آیا می توانیم همراه با تحولات حرکت کنیم و جمعبندی ونتیجه گیری ‏ما متناسب با زمانه باشد؟ آیا می توانیم فرزند زمانه باشیم ودرعین حال فرزانه نیز باشیم؟ یا زمانی فرزند ‏زمانه هستیم که فرصت طلب یا قدرت طلب باشیم.‏

‏7- ادعای من این است که آخرآخر اطلاعات و معلومات ما تصمیم نمی گیرند. آخر آخر این شخصیت ما است ‏که تصمیم می گیرد. تفاوت میان صدام حسین و ماندلا دراین نیست که ماندلا از صدام حسین با سوادتر است، ‏فرقشان در این است که ماندلا انسان است و در تمام موضع گیری هایش “انسانیت” دخالت دارد. لذا به نظر ‏من باید به این وجه قضیه نیز بها بدهیم که اگر درون انسان متحول شود می تواند انتخاب های بهتروسالم تری ‏انجام بدهد.‏

‏ ‏

‏ سخنرانی دکتر محمد محمدی گرگانی استاد دانشگاه در حسینیه ارشاد[سخنران در سال 56 از سازمان ‏مجاهدین انقلاب جدا شد]‏