“پسر شما تصادف کرده و الان درکوماست و امیدی هم به بیرون آمدن ازکوما وجود ندارد”. اینها را چندهفته پیش مردی پشت خط تلفن به مادر هفتادوسه ساله ام گفته بود که جدال با سرطان اندک اندک امانش را می برید. همین کافی بود تا او از حال برود. چند ساعت طول کشید تا مرا پیدا کنند و به دروغ بودن ادعای راوی پی ببرند و اندکی آرام بگیرند. اینکه کدام ذهن و روان بیماری گوشی تلفن را بر می دارد تا زن رنجوری را به خاطر پسری که سالهاست ندیده و تمام زندگی اش با او در چند دقیقه تلفن های گاه به گاهی خلاصه می شود زجرکش کند، داستان غریبی نیست منحصر به این هم نمی شود.
شاید همان روز یا اندکی پس و پیشتر، یک ذهن مریض دیگر در اتاق دیگری از اتاق های سیاه دستگاه های امنیتی پرونده عبدالرضا تاجیک را ورق می زد تا وثیقه این روزنامه نگار را به اجرا بگذارد که هم اکنون برای درامان ماندن از آزار واذیتی که خود و خانواده اش را رها نمی کرد در خارج از کشور به سر می برد. نه فقط ماه های زندانی او و خواهرش کم بود که اجرا گذاشتن وثیقه ای 500 میلیون تومانی برای جرم هایی که هیچ وقت رخ نداده آزاردهنده بود و چه لذت بخش بود تصور آزار برای آن ذهن های مریض.
چند روزیا هفته قبل تر از آن دیپلمات ایرانی که نماینده ای از این دستگاه عریض و طویل مریض پرور بود، ساک دستی خودش را برداشت و راهی استخرمختلطی شد که در آن دختربچه ها شنا می کردند. مایوبه تن کرد و واردآب شد. چشمانش به دختر بچه ها افتاد. بار اولش بود یا نه فرقی نمی کند، آرام آرام خود را به آنها رساند و در زیر آب دستهای آلوده اش را به بدن کودکان رساند. این یکی در ایران نبود که دستمالی کودکان که هیچ، منکر تجاوز هم شوند. ذهن مریض تری از همکارانش گفت اما که این به خاطر اختلافات فرهنگی بوده است. و البته هیچ حرفی درست تر از این نبود. آن سخنگوی مریض از فرهنگی صحبت می کرد که آقای دیپلمات نماینده اش بود.
چند روز یا هفته ای بعد از آن، حسین رونقی که حالا ظاهرا یک کلیه اش را در عنفوان جوانی به خاطر بدرفتاری و کوتاهی در رسیدگی پزشکی در زندان از دست داده است، راهی بیمارستان شد. یک ذهن مریض دیگر وارد اتاقش شد، تهدیدش کرد که یا اتهاماتی که به او تحمیل کرده اند را بپذیرد یا بلافاصله بعد از عمل باید به زندان برگردد. آن ذهن مریض پدرش را هم هل داد و همه خانواده را تهدید به گم و گور شدن کرد. واقعا اختلاف فرهنگی عمیق بود.
چند روزیا هفته یا ماه ـ– واقعا چه فرقی هم می کند-ـ پیش یا پس از آن، دادستان تهران از اینکه اجازه ملاقات حضوری به بهمن احمدی امویی داده شود خودداری کرد. بهمن روزنامه نگار، اسیر ذهن مریضی شد که نمی توانست ببنید حتی در زندان لحظه ای امید در دل و چشمان او خانه کند، وقتی همسرش ژیلا به زندان می رفت و دستش را می گرفت و در آغوش گرفتنش، آن دقایق می شد سرمایه ای برای تحمل حبس ظالمانه چند ساله اش. آن ذهن مریض که می خواست این دو را پشت کابین ببیند نه درکنارهم، در نه گفتن به هر درخواست ملاقات حضوری آزاری را جستجو می کرد که پوست وگوشت و استخوانش به لذت کریه آن سالهاست خو کرده است.
نه خیلی پیش از آن، دادستان اسبق تهران، زندانی سیاسی زجرکشیده ای را به اتاق خود می آورد. این پاو آن می کند. هرچه کرده تا به حال اثر نکرده. آزاری نبوده که از انبان ذهن بیمارش بیرون نکشیده باشد. چشم درچشم زندانی به او می گوید “فلانی، تو زن جوان داری!” اینجا که رسید لحنش به قباحت وهرزگی فیلمفارسی های دهه پنجاه می زد که چاقو کش کافه به هم زن مست لایعقل با چوب یا دشنه ای در دست، مظلومی را کنج دیوار گیر انداخته است. “می دانی اگر چند سال زندان بمانی چه بلایی سرزن جوانت می آید؟» ذهن مریض او لذتِ آزاری را جستجو می کرد که شنیدن تک تک این کلمات برروح و جان زندانی تحملش جانکاه بود.
خاطره جمعی ما پر است از آنچه این ذهن های مریض به اشکال مختلف انجام می دهند. شما هم اگر تکانی به خاطره هایتان بدهد دهها و بلکه بیشتر از این تصویرهای کشنده ماندگار روزگار ما جلو چشمتان رژه می روند بس که محو نشدنی اند. ذهن های مریضی که آزاردادن جزوعبادات روزانه شان است و خراب کردن زندگی افراد سوروسات محفل های روحانی شبانه شان، اینجا هستند، در کنار ما؛ یکی پشت تلفنی برای آزار دادن زن کهنسالی که به دردآوردنش کار دشواری نیست. یکی دیگر در دادستانی نشسته، دیگری در یک خانه امن یا در اتاق بیمارستان یا در استخری با بچه های شاد وخندانی که قراراست تا چند لحظه دیگر همه زندگی شان به تجربه تلخی آلوده شود.
طی چند ماه گذشته، من بیشتر و بیشتر به این فکر می کنم که واقعا این “اختلاف فرهنگی”، عمیق، ریشه دارودرعین حال واقعی است. نظام اسلامی به حمدالله هرچه نداشته اینقدر به این اختلاف فرهنگی دامن زده و عمق بخشیده که واقعا این آدمها را انگار نمی شناسیم. آدم هایی که در هر نظام نیمه شرافتمندانه ای، به خاطر سوء استفاده از قدرت واعمال غیرانسانی و تضعیع حقوق شهروندان باید سالها در زندان آب خنک بخورند اما در نظام اسلامی ایران با مصونیت از مجازات اهدایی نظام قضایی-اطلاعاتی، از قتل و تجاوز و شکنجه واذیت و مردم آزاری نه تنها جان سالم به در می برند، بلکه آب حیات و دوامشان می شود. با این تفاوت که با این کارها دنیای حسین وبهمن ورضاوصدها نفر دیگر دائم بزرگ و بزرگتر می شود و دنیای آنها کوچک و کوچکتر.
امروز هر کدام از این افراد که گفتم اسمشان را و خیلی های دیگر هم که نگفتم ، قلبهای بسیاری برایشان در سراسر دنیا می تپد. اما سفیران بیمار اختلاف فرهنگی، با هر سفری که می کنند به خارج از کشور باید هراس داشته باشند که مبادا به چنگال عدالت بیافتند. و بر چنین هراسی روز به روز افزوده می شود چرا که چشم ها و گوش هاو خاطره ها و کاغذ ها آنها را فراموش نمی کنند.
راستی آقای برادر! امروز که نه، یک روز اما شما را به پلیس فرودگاه، یاکنفرانسی که با عنوان دکتر مهندس آمده اید یا محله ای که در آن زندگی تازه ای را درخارج از ایران شروع کرده اید، نشان خواهم داد. خوشحال خواهم شد که به درمان بیماری اختلاف فرهنگی شما کمک کنم.