صد روز گذشت

رویا صحرایی
رویا صحرایی

فکر می کنم نوشین و طلعت، ناهید هم همراهم بودند، هیجان زده بودیم همه ما، راه افتاده بودیم به طرف زندانی که زندان نبود یک جای غریبی بود، خوشحال بودیم اما فکر کنم کمی هم ترسیده بودیم، یکی از بچه ها یادآوری کرد :
 کیف هایتان را خوب نگاه کنید که چیز بی ربطی نباشد تا بی خودی بهمان گیر بدهند و نگزارند برویم تو
 ای کاش می گذاشتند خوراکی برایش ببریم با خودم فکر کردم که او بر همه چیز لب بسته،
 ای کاش می شد کتاب برایش ببریم
 همان بهتر که هیچ نداشته باشیم تا بی خودی از ورودمان جلوگیری کنند. بالاخره رسیدیم. فکر کنم نوشین بود که برگه را در آورد:
 ما اجازه ملاقات داریم، اینهم نامه، این هم کارت های شناسایی مان… دلم شور می زد فکر کنم همه دلشان شور می زد. دربزرگی باز شد، ما هم بلافاصله راه افتادیم، از کلی پله بالا و پایین رفتیم اما همه جا دلباز به نظر می رسید، راهروها چقدر طولانی است انگار قرار نیست تمام شوند اما کلی پنچره توی راهروهای طولانی کار گذاشته اند، انگار قصدشان این بوده که روز را دست و دلباز به همه جا هدیه کنند. قدم هامان تند است و در هر قدم به هم که نگاه می کنیم ناباور، … توی نگاه همه می شد خواند که نه خیلی هم بد نیست، بالاخره می رسیم به اتاقی که درش را برایمان باز کردند، اتاق خیلی بزرگ نبود نسرین بالای اتاق رو به پنجره پشت میز نسبتا کوچکی نشسته بود دور تا دور اتاق قفسه بندی بود پر از کتاب، صدای ما را شینده بود شاید که برگشت، مثل همیشه خندید، همه شروع کرده بودیم به حرف زدن :
خدارو شکر بهتر از آنی هستی که تصور می کردیم،
همه چی بهتر از آنست که فکر می کردیم،
چقدر خوب که کلی کتاب داری، حسابی سر گرم هستی،
دلمان برایت تنگ شده،
مثل فرصت مطالعاتی به این روزها نگاه کن،
 آخ چقدر همسرت خوشحال می شود که تعریف کنیم برایش که تو یک عالمه کتاب در اختیار داری، ای کاش می گذاشتند ما هم برایت کتاب می آوردیم… به کتابها نگاه کردم همه کتابهای قانون بود، قانون مدنی، قانون اساسی، تعهد به قانون، قانون مداری، قانون و قانون و قانون… فقط ما حرف می زدیم چرا؟ به کتاب جلو او چشمم می افتد، فکر کردم اشتباه دیدم، بدون اینکه کسی متوجه شود کمی جلوتر می روم، کمی می ترسم، روی صفحه سفید کتاب فقط خطوط عمودی سلول زندان کشیده شده، وحشت زده با چشم به یکی از بچه ها اشاره می کنم یعنی که به کتاب نگاه کن، فکر کنم طلعت بود. او هم نگاه می کند، ترس را توی چشم هاش می بینم، حالا همه دارن به هم اشاره می کنند. بی اختیار به طرف قفسه کتابها می روم یکی از آنها را بیرون می آورم ورق می زنم لای تمام صفحات فقط خطوط عمودی سلول است. یکی از بچه ها کتاب را از دستم می قاپد، .. همه به طرف قفسه کتابها رفته اند. صدای نسرین را می شنوم که می گوید: “این کتابها رو خودم نوشتم، صد جلدی شده تا حالا، شاید بیشتر هم بشود تا جایی بتوانم می نویسم، فرصت خوبی است، یک کار ماندی است، اگر اجازه چاپ بگیرند تبدیل به یک انقلاب در قانون می شوند…” یکی تکرار می کند:
 حتما همینطوره، انقلابی در قوانین دنیا… سر که بلند می کنم همگی مان دل آشوب و هراسان توی راهروهای تاریک و بدون پنجره قرار گرفته ایم، می بینم که می دویم به طرف دری… در خروجی که معلوم نیست کجاست. سر می گردانم که همه باشند. نوشین را نمی بینم. داد می زنم بچه ها نوشین، همه داد می زنیم: نوشین… صدایش نفس زنان از دور می آید، من اینجام بچه ها… همه برای نوشین دلواپس ایم، و من غُر می زنم: لعنت به این سیگار. منبع: مدرسه فمینستی، 21 آذر

با خودم فکر کردم که او بر همه چیز لب بسته،
 ای کاش می شد کتاب برایش ببریم
 همان بهتر که هیچ نداشته باشیم تا بی خودی از ورودمان جلوگیری کنند.

دلم شور می زد فکر کنم همه دلشان شور می زد. دربزرگی باز شد، ما هم بلافاصله راه افتادیم، از کلی پله بالا و پایین رفتیم اما همه جا دلباز به نظر می رسید، راهروها چقدر طولانی است انگار قرار نیست تمام شوند اما کلی پنچره توی راهروهای طولانی کار گذاشته اند، انگار قصدشان این بوده که روز را دست و دلباز به همه جا هدیه کنند. قدم هامان تند است و در هر قدم به هم که نگاه می کنیم ناباور، … توی نگاه همه می شد خواند که نه خیلی هم بد نیست، بالاخره می رسیم به اتاقی که درش را برایمان باز کردند، اتاق خیلی بزرگ نبود نسرین بالای اتاق رو به پنجره پشت میز نسبتا کوچکی نشسته بود دور تا دور اتاق قفسه بندی بود پر از کتاب، صدای ما را شینده بود شاید که برگشت، مثل همیشه خندید، همه شروع کرده بودیم به حرف زدن :
خدارو شکر بهتر از آنی هستی که تصور می کردیم،
همه چی بهتر از آنست که فکر می کردیم،
چقدر خوب که کلی کتاب داری، حسابی سر گرم هستی،
دلمان برایت تنگ شده،
مثل فرصت مطالعاتی به این روزها نگاه کن،
 آخ چقدر همسرت خوشحال می شود که تعریف کنیم برایش که تو یک عالمه کتاب در اختیار داری، ای کاش می گذاشتند ما هم برایت کتاب می آوردیم…

فقط ما حرف می زدیم چرا؟

صدای نسرین را می شنوم که می گوید: “این کتابها رو خودم نوشتم، صد جلدی شده تا حالا، شاید بیشتر هم بشود تا جایی بتوانم می نویسم، فرصت خوبی است، یک کار ماندی است، اگر اجازه چاپ بگیرند تبدیل به یک انقلاب در قانون می شوند…”

سر که بلند می کنم همگی مان دل آشوب و هراسان توی راهروهای تاریک و بدون پنجره قرار گرفته ایم، می بینم که می دویم به طرف دری… در خروجی که معلوم نیست کجاست. سر می گردانم که همه باشند. نوشین را نمی بینم. داد می زنم بچه ها نوشین، همه داد می زنیم: نوشین…

منبع: مدرسه فمینستی، 21 آذر