درسوگ دهه هشتاد

محمد رهبر
محمد رهبر

ایستادن و پشت سر نگاه کردن چه قدرسخت است. این همه راه آمده و پای خسته و باز این همه رفتن و ندانستن که کجاها باید رسید.

 نفس آیا تا آن قله دور دوام دارد، عمر قد می دهد به پرچین  باغ  یک بار دیگر.

 ایستاده ایم به بلندای سال 90 ودشتِ یک دهه، مثل وسعت ایران که از جاده ها می بینیم تا افق پیوسته است.

 باور کردنی نیست.عمر و سال و ماه رفت و سالها شماره انداخت، آدمها آمدند به زندگی من و تو و رفتند. دل دادیم و گسستیم و ماندیم و نرفتیم و رفتیم و نرسیدیم.

 سال 80 از این دورها مثل خواب می ماند.هنوز سید خوش قدم ما رییس جمهور بود و ما و خیلی های دیگر بودیم، جمعِ جمع. عشق بود و امید و ساعت به شوق می گذشت.

 شاید برای نسل من و ما که آرام به میان سالی می رسیم و دیگر آنقدرها هم موهامان سیاه نیست. این دهه که با بغض همراهیش می کنیم و دست تکان می دهیم و خرامان می رود تا همیشه، گُل عمر بود. درست مثل دو صفحه وسط مجله ای خوش آب و رنگ که بهترین عکس های یادگاری را می گذارند تا بعد بزنند بر دیوار.

 از سال 80 خیلی دور شدیم، هنوز آسمان تکه ابر سپیدی داشت و آن طرف آبی و این سو برف بر سر تو چال و از دار آباد که می آمدیم و از ونک که می گذشتیم، می رسیدیم به  دفتر یکی ازهمان روزنامه های زنجیره ای، کنار چنارهای صمیمی و صبورِ تهران. هنوزدوستان ما طعم زندان نداشتند و آنها که این دو سال پر زدند و در این دهه ماندگار شدند در خاطره ملی ما، بودند، گیرم که گمنام، زندگی می گذشت و زنده بودند.

بعضی چیزها را در تقدیر ننوشتند، به دست خود ماست و از ماست که بر ماست. احمدی نژاد در تقدیر ایرانی نبود. نباید که از پس این همه تلاش و انقلاب و اصلاح و آمدن هاشمی و خاتمی، این سیاهی می آمد. این ننگ در تقدیر ایرانی ما نبود و به رنگِ هفت سین ما نمی آمد.

تقدیر ایرانی می توانست این باشد که خاتمی برود و کسی مثل او بیاید و تورم مهاری گیرد و آزادی جانی و عاشقی کامی و نام ایران در دنیا به دوستی نامبردار شود و آبروی رفته به ابر بارانِ خیری باز گردد.

نه، نه، این مرد دل سیاه، در سرنوشت ما نبود، مگر چند بار باید دوید و نرسید. در تاریخ پیر سرزمین ما، شوربختی و بد یمنی کم نبوده، اما درست در سال 84 و پس از دوره ای موفق و به زمانه ای که تازه میان سالان ما به عقل پای می گذاشتند و رجال انقلاب زده، چشم از مستی آرمانهای واهی به آب عبرت و عمر شسته بودند و دانسته بودند که صدای آرام شنیدن دارد و دست نوازش گرفتن و نه عربده و سیلی را خریداری هست، سیاهی دروغی بزرگ و تزویری عمیق، مثل بختک بر کوه و بر و دشت افتاد و سرنوشت خوشی را که به استمرار سامانی می گرفت، دزدید و رفت.

مگر تن ایران ما چند طاقت زنجیر و تازیانه دارد و مگر این نسل و نسل ها و فرزندان  و پدران و مادران تا کجا و کی می توانند به دست پینه بسته و دلِ رنجور و تن کبود، بسازنند و دم بر نیاورند و کم بخورند و گرد بخوابند.

از سال 84 دیگر بی عمر زنده ام من و اینم عجب مدار/روز فراق را که نهد در شمارعمر. سال پیش که آخرین نفرات سالهای دهه هشتاد بود، میرحسین عزیز کنار قرآن و سبزه و تُنگ ماهی نشست و سال صبر و استقامت رابه ما سپرد و کروبی نازنین، پیرانه سر جوانی کرد و میان داری.

 این دهه که گذشت روز قیامتی بود به بلندای ده سال، اگر به آن روز واپسین خوب و بد آدمها معلوم می شود و هر کس هر چه داشت را نمایان می کند و پرد ه ها کناری می رود و رخسار درونی آدمها، زشت و زیبا نمایان می شود، کاری که دهه قیامت نِمای هشتاد کرد، سیرت نُمایی بود.

 نشان داد که آیا می توان امیدی به اصلاح و عاقبت به خیری آدمها بست و داشت یا که نه.

آزمود ما را که آیا می توانیم عاشقی کنیم و انتخاب دل، یا هزار مصلحت وعاقبت اندیشی پیشه می کنیم و روزمره خواهیم شد و مثل سنگهای ته جوی صیقل خورده  و بی ارزش خواهیم ماند.

 دهه هشتاد وقت محک بود و گذشت. هرکس عاقبتی پیدا کرد، پیش کسوتان سیاست و رجال و السابقون همه پیدا شدند. حالا که به سال  نود رسیدیم، همه را شناخته ایم، خوبها و بدها ایستاده اند، خودمان را نیز شناختیم و اینکه چند مرده حلاجیم. وقت نتیجه گیری است و نوشتن قطعه آخر روایت زندگی که شاید بیش از این یک دهه بر ما وفا نکند.

بیهقی در روایت قتل حسنک وزیر که سالها بعد راویش شد و قصه اش را به سالی قیامت نشان، مثل همین آخرین روزهای دهه هشتاد گفت، اول ماجرای آنهایی را شرح می دهد که بر حسنک آن ستم را روا داشتند و جانش را گرفتند. امیر مسعود غزنوی مرده بود. بوسهل زوزنی که همه را به قتل حسنک تشویق می کرد افتاده بود به پیری و سخت جان می داد و دیگرانی که در آن خون شریک بودند هم این گوشه و آن گوشه یا در خاک رفته بودند و یا بر خاک نشسته.

 از بیهقی می آموزیم و نگاهی به دور و برمان می اندازیم. آیت الله سید علی خامنه ای در کهنسالی نام بد یافت و دستش خون رنگ شد تا در روز واپسین به نشانه اهل دوزخ برخیزد.

 احمدی نژاد طشت رسواییش از بام افتاد و صدای دروغش فروغی نیافت.

 احمد جنتی عمری را بر سر تعصب وبد خواهی گذراند و تا لب گور چشم دنیا دارش پر نشد.

هاشمی رفسنجانی با آن همه کژو مژ زیستن آبرویی یافت به سکوتی که نشانه همراهی با مظلوم بود و شاید خدای نیز مصلحت دید و به سکوتی از بد و خوبش در گذشت.

 بااین حال سوگِ دهه هشتاد، همچنان پا برجاست. این دهسال می توانست ایران را به جایی دیگر بَرد، می توانست آباد مان کند.امید به سال و شماره های تازه است، شاید امید و ایمان و عشق دستمان بگیرد، اگر دستمان را بالا ببریم هم به دعا و هم به نشانه بودن و زیر بار ستم نرفتن.