“هنوز اتفاقی نیفتاده است. “این ظاهرا تنها فصل مشترک موضعگیریهای رسمی رهبران عالی ایران و ایالات متحده پس از صدور بیانیه مشترک ایران و گروه ۵+۱ در لوزان است. این اظهارنظر مشترک البته مقتضای هوشمندی دیپلماتیک برای بازگذاشتن راههای چانهزنی در ماههای پیشرو و همچنین دامن نزدن به نگرانیهای داخلی است.
اما فهم پیامدهای سیاسی این مذاکرات نیازمند عبور از دیپلماسی اعلامیِ طرفهای مذاکره است. برای فهم این پیامدها، باید همچنین میان “نتیجه مذاکرات” و “پیامدهای مذاکرات” تفاوت گذاشت. نتیجه این مذاکرات در بهترین حالت توافقنامهای خواهد بود که بتواند هم متضمن حقوق هستهای ایران باشد، هم سایه تحریمها را از سر ایران بردارد و هم تضمین کند که برنامه هستهای ایران خطر نظامیشدن ندارد و این مورد آخر یعنی بهانه فشارهای امنیتی بر ایران را از دست رقبا و طرفهای مقابل بگیرد.
اما پیامدهای مذاکرات هستهای مقولهای است که نباید با یک توافقنامه احتمالی در پایان مذاکرات اشتباه گرفته شود، چه رسد به اینکه با این بیانیه اخیر یکی دانسته شود؛ یعنی دستاورد اصلی و تاریخی ایران از این مذاکرات به هیچوجه معادل بیانیه سوئیس یا توافقنامه احتمالی آینده نیست. پیامدهای مذاکرات هستهای نهتنها با توافقنامه هستهای متفاوت است؛ بلکه در برخی موارد نسبت آنها با هم نسبت میان ستاندهها با دادهها است، نسبت میان بهایی که در چارچوب توافقنامه احتمالی پرداخت میشود و آنچه که در افق “پیامدها” به دست میآید. به “نتایج” این مذاکرات یعنی این بیانیه و آن توافقنامه احتمالی تنها باید بهعنوان ظواهر دیپلماتیک و فروع ظاهری و ثانویه “چرخشی بزرگ” نگریست. آن چرخش بزرگ بخشی از “پیامدهای” اندیشیده سیاست نوینی است که آغاز و تداوم این مذاکرات بیسابقه را اصولا ممکن ساخته است.
در حالی که این نکته حساس این روزها نزد اغلب منتقدان بیانیه سوئیس در ایران مغفول افتاده است، نگرانی اصلی صهیونیستها، شیوخ حاشیهنشین خلیجفارس و برخی جمهوریخواهان و دموکراتهای نزدیک به لابیهای عربی و اسرائیلی دقیقا ناشی از درک “پیامدهای چرخش سیاسی بزرگی” است که روند این مذاکرات را در این سطح عالی و با این کیفیت کمنظیر ممکن ساخته است و آن را با وجود همه موانع سخت و نرم، به پیش میراند.
شوخچشمیهای شیوخ حاشیهنشین خلیج فارس در حین دور قبلی مذاکرات در ژنو و اخیرا در لوزان در قالب دیپلماسی بهانهجویانه و تکانشی برای بر هم زدن مذاکرات و سپس با تشکیل ائتلافی شتابزده در حمله به یمن و بعد از طریق تنشآلود ساختن دیپلماسی حج و تند شدن لحن وعاظ و رسانههای نزدیک به آل سعود ضد ایران و تشیع همگی واکنشهایی از سر ناچاری و استیصال به این “چرخش سیاسی بزرگ”اند. دستپاچگی نتانیاهو و لابیهای صهیونیستی در آمریکا و بالاخره آشکار شدن و رسمیت یافتن شکاف میان سیاست منطقهای آمریکا و اسرائیل در قبال ایران نیز بخشی از علائم آشکار این “چرخش سیاسی بزرگ”اند.
واقعیت این است که برای دهههای متمادی تا پیش از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، سیاست خارجی قدرتهای بزرگ در خاورمیانه دو پایه داشت: یکی سیاست انرژی و دیگری سیاست امنیت. این دو سیاست در بستر توازن ژئوپلیتیک و ژئواستراتژیک جنگ سرد معنا یافته بود و سامانی خاص به خاورمیانه داده بود. در خلال دهههای اخیر این هر دو پایه دچار تحول بنیادین شدند. از یکسو، وقوع انقلاب اسلامی، طولانی شدن جنگ عراق و ایران، فروپاشی شوروی و بالاخره خیزشهای عربی اخیر؛ از دیگر سو، تغییر سیاستهای جهانی انرژی و برآمدن تکنولوژیها و منابع جدید تامین انرژی و از سوی دیگر، فاز جدید زیادهخواهیهای تهاجمی پوتین در رقابت با اروپا و آمریکا، چرخش بزرگ سیاست خارجی قدرتهای بزرگ در خاورمیانه را ناگزیر ساخته است.
نفت خلیج فارس اهمیت سابق خود را برای آمریکا از دست داده است و شیوخ حاشیهنشین خلیج فارس برای تضمین تداوم شراکت با آمریکا و نقشآفرینی در خاورمیانه وارد فاز نظامی شدهاند و بیشازپیش روی سختکیشان افراطی و مسلح سرمایهگذاری کردهاند، اما از لبنان، سوریه و عراق تا بحرین و افغانستان هر جا وارد شدند نهتنها توفیقی حاصل نکردند بلکه مهار تروریستهایی را که پرورده و پروار کرده بودند از کف دادند و جز بیثباتی بیشتر و ناامنی فزاینده برجا نگذاشتند.
حمله به یمن هم آخرین نمونه از همین سلسله دستاندازیها است که بهنظر بسیاری از تحلیلگران عرب و غربی اگر زودتر متوقف نشود، یمن را به باتلاق دیگری از ناامنی و تروریسم آن هم در همسایگی عربستان و بر گلوگاه خلیج عدن تبدیل خواهد کرد، باتلاقی که چه بسا قرار و ثبات رژیم سعودی را هم در کام بکشد.
تداوم شراکت آمریکا، اروپا، روسیه و چین با این شیوخ حاشیهنشین و خصوصا با عربستان در افق سه دهه آینده، دیگر هم ارزش ژئوپلتیک و هم ارزش ژئواستراتژیک سابق خود را تا حدود زیادی از دست میدهد. هاضمه سیاسی این کشورها بنا بر پیشبینیها از عهده هضم و جذب بحرانهای داخلی و منطقهای پیش رو برنخواهد آمد. نزدیکی و شراکت با این کشورها که نشان دادهاند از هر گونه رفرم سیاسی داخلی و معنادار ناتوانند، برای آمریکا و دیگر شرکای غربی و شرقی جز وبال گردن و تحمل هزینه نتیجهای نخواهد داشت. این تشخیص منحصر به سیاستمداران غربی نیست. روسها و چینیها هم مدتها است بر اساس همین تشخیص عمل میکنند.
این تشخیص در اشارات معنادار رئیسجمهوری آمریکا اخیرا دستکم دو نوبت تکرار شده است که مشکل این کشورها نه تهدید ایران شیعی و نه درگیریهای شیعیـسنی در منطقه؛ بلکه مشکلات لاینحل داخلی و ساختار سیاسی آنها است، ساختاری که نمیتواند نارضایتیها و تنوع مطالبات داخلی را هضم و جذب کند و برای جوانان گزینههایی بهتر از پیوستن به داعش فراهم آورد. اشاراتی بیسابقه از زبان کسی در مقام رئیسجمهوری آمریکا که شیوخ حاشیهنشین خلیج فارس را بهسختی عصبانی و البته به شکل قابل فهمی فوقالعاده نگران کرده است، نگرانی از حاشیهایتر شدن و در سایه تجدید همکاریهای ژئوپلتیک و ژئواستراتژیک میان ایران و قدرتهای جهانی به محاق رفتن. همچنین برای دولتمردان غربی و بهویژه آمریکایی روشن است که تداوم نقض قطعنامههای سازمان ملل از سوی اسرائیل یکی از زمینههای اصلی گسترش و تشدید تهدیدات برضد منافع غرب در سراسر جهان است. ادامه شهرکسازی در اراضی اشغالی و تن ندادن به فرمول دو دولت اسرائیلی و فلسطینی از سوی اسرائیل دیگر برای دول غربی صرفا یک مساله حقوق بینالمللی و حقوقبشری نیست بلکه یک مساله جدی امنیتی است.
وزن گرفتن ایران در بستری از همکاریها با قدرتهای جهانی نیروی موثری است که غربیان امیدوارند اسرائیل را به تجدیدنظر در مورد مساله فلسطین وادارد.
چرخش بزرگ سیاست منطقهای آمریکا و دولتهای غربی سناریویی است که توضیح میدهد اولا چرا رئیسجمهوری آمریکا نامهنگاریهای محرمانه با رهبران عالی جمهوری اسلامی را آغاز کرد و مذاکرات محرمانه حتی یک سال پیش از انتخابات سال ۱۳۹۲ در عمان شروع شد؛ ثانیا، چرا آمریکا آماده است برای پیش بردن مذاکرات با ایران بهایی به سنگینی تلخکامی اسرائیل و شرکای منطقهای را تحمل کند؛ ثالثا چرا دولت آمریکا حاضر است بهای سنگین تقابل با کنگره را هم بپذیرد و رابعا، چرا رهبران عالی جمهوری اسلامی با بلندنگری استراتژیک آمادهاند اگر آمریکا در خلال این مذاکرات ارادهاش را برای چرخش بزرگ اثبات کند، محدودیتهای هستهای را بپذیرند.
این چرخش بزرگ دو رکن دارد: یکی آمادگی آمریکا و دیگر قدرتهای جهانی برای رویگردانی نسبی و تدریجی از شرکای عربی دردسرسازی که از این پس بیشتر از گذشته گروگان ساختار سیاسی خود خواهند بود و در روندی خودویرانگر و بیبازگشت، گرفتار بحرانهای داخلی و منطقهای خواهند شد. علایم این رویگردانی از هماکنون آشکار شده است. دیگری، آمادگی برای پذیرش و به رسمیت شناختن تدریجی و نسبی جایگاه سیاسی و منزلت استراتژیک جمهوری اسلامی ایران بهعنوان لنگر ثبات در منطقه.
تنشزدایی از مناسبات جمهوری اسلامی ایران و قدرتهای بزرگ شرط اولیه تحقق این چرخش بزرگ است. این تنشزدایی پس از نزدیک به چهار دهه مناسبات پرتنش پس از انقلاب اسلامی و نیز بیاعتمادیهای انباشته از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا امروز نهتنها پروژهای دشوار است، بلکه برنامهای پرهزینه است، هزینهای که البته همه طرفهای ذینفع باید به سهم خود بخشی از آن را بپردازند. یکپارچگی و هماهنگی درونی در سطح رهبری کلان سیاسی ایران برای شکستن سدهای ذهنی و عینی همکاریهای استراتژیک با قدرتهای جهانی از مدتها پیش از مناقشه هستهای خود را آشکار کرده بود، مثلا در همکاری ایران با نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا در افغانستان علیه طالبان. نشانه دیگر این اراده هماهنگ و عزم یکپارچه همین اعتماد و اختیارات وسیعی است که تیم مذاکرهکننده هستهای ایران از آن برخوردار است تا این مناقشه هستهای را در مذاکرهای آبرومندانه با قدرتهای بزرگ فیصله بخشد.
داشتن چرخه کامل تولید سوخت هستهای نه فقط برای ایران بلکه برای اغلب کشورهایی که دهههاست از انرژی هستهای استفاده میکنند، نه به صرفه است و نه ضروری. به همین دلیل، نزدیک به ۲۰ کشور از ۳۰ کشوری که از انرژی هستهای استفاده میکنند، فاقد چرخه کامل سوخت هستهای هستند و به دلایل مختلف زیستمحیطی و اقتصادی، سوخت هستهای را خریداری و وارد میکنند. بگذریم که دانمارک، ایتالیا، اتریش، آلمان، ژاپن و استرالیا برنامه حذف کامل انرژی هستهای از رژیم انرژی خود را مدتهاست شروع کردهاند و کشورهای دیگر هم کمکم به این جمع میپیوندند. سرمایهگذاری بر دیگر انرژیهای تجدیدپذیر (باوجود اینکه هنوز به نسبت گرانترند) برای بسیاری از کشورها در بلندمدت اقتصادیتر و امنتر است. از نظر ارزش استرتژیک و بازدارندگی هم برنامه هستهای در دکترین دفاعی جمهوری اسلامی نهتنها بالفعل جایگاهی ندارد، بلکه از نظر محاسباتی اساسا هیچگاه نمیتواند جایگاه معقولی بیابد. ارزش علمی و تحقیقاتی برنامه هستهای البته انکارناپذیر است. ارزشی که وفق چارچوبهای پیشبینیشده در بیانیه سوئیس، البته دستناخورده باقی خواهد ماند.
بنابراین (و نیز به علل دیگری که متخصصان برشمردهاند)، کند کردن چرخه کامل سوخت هستهای برای کشوری مانند ایران قیمت بسیار مناسب و ارزانی است برای این دستاورد بزرگ که جمهوری اسلامی در مناسبات منطقهای و جهانی از موقعیت تهدید مستمر به موقعیت همکاری ارتقا یابد، موقعیتی باثبات و مستقر که در آن نهتنها تهدیدهای امنیتی تا حدود زیادی منتفی میشوند، بلکه نظام جمهوری اسلامی بهعنوان شریک طبیعی و گریزناپذیر استراتژیک قدرتهای بزرگ در منطقه به رسمیت شناخته میشود، آن هم در منطقهای که متاسفانه در چشمانداز سه دهه آینده آن جز بیثباتی سیاسی گسترده، خشونتهای سازمانیافته و کمبود منابع آب و انرژی و غذا دیده نمیشود. “هنوز اتفاقی نیفتاده است. ” اما “پیامدهای” آنچه تا همین الان ظرف سه سال اخیر میان جمهوری اسلامی و آمریکا رخ داده است آن قدر در افق تحولات استراتژیک بزرگ بوده است که بالاخره، استراتژیستهای کهنهکار آمریکایی مانند هنری کیسینجر ۹۳ ساله و جورج شولتز ۹۵ ساله را در برابر برژینسکی ۸۸ ساله بنشاند تا بر سر پیامدهای توافق با ایران نه در سطح توافقنامهای هستهای بلکه در افق بلندمدت سیاست خارجی آمریکا و سامان آینده خاورمیانه، با یکدیگر مناقشه کنند. این نمونهای از مناقشاتی است که این روزها بازار آن در همه محافل ناظر بر خاورمیانه داغ است و رواج آنها بر ارزیابی اوباما از این فرصت تاریخی صحه میگذارد: “فرصتی که یکبار در طول زندگی رخ میدهد. ” بهنظر میرسد این دکترین اوباما که گرهی را که به سرانگشت میتوان گشود نباید به دندان درید، بیانی دیپلماتیک از حداقل انتظارات مشترک جمهوری اسلامی ایران و گروه ۱+۵ از این مذاکرات برای استفاده از این فرصت تکرارنشدنی باشد؛ فرصتی که میتواند راه را بر چرخش بزرگ سیاست خاورمیانه بگشاید.
منبع: دنیای اقتصاد، ۲۶ فروردین